پیش نوشت؛ سارا جان نوشته است که؛
***
من می گم اگه ما توی یه موقعیت یا شرایط خوب یا بد، خوشایند یا آزاردهنده قرار گرفتیم، حالا بابت رشتهء تحصیلی، شغل، سرگرمی ها، مکان زندگی و حتی دوست! بی دلیل نیست. اگه ما توی این شرایط هستیم برای اینه که باید در همین مکان و زمان و شرایط باشیم.
همیشه یه ذاتِ یکسان و ثابت در وجود هر آدمی هست که با تغییر کردن همۀ عوامل و شرایط، آدم، باز هم، با اون ذاتِ واقعیش باقی می مونه. فقط لازمه که آدم این واقعیت رو باور کنه و بهش اعتماد داشته باشه. خودِ آدم و اون احساسات درونی خالص، همیشه، در وجود آدم باقی می مونن. اینکه توی یه بُعد، سطح، جایگاه یا موقعیت قرار بگیریم نمی تونه کوچک ترین تغییری رو در اونها باعث بشه.
من می گم زندگی هر کدوم از ما یه هدفی داره و اون برآورده ساختن و تحقق رویای الهی یه. اون وقت والدین، خانواده، شرایط فعلی زندگیمون، دوستانِ آدم دقیقن همون شرایط و اوضاعی رو برای ما به وجود می آرن که برای رشد و پرورش ما لازمه. من می گم روابط مختلف، بنا به دلیل مشخص و دقیق و حساب شده ای به زندگی آدم وارد می شن و یا از زندگی آدم خارج می شن. هر رابطه و هر دوستی و هر وابستگی و هر علاقه و هر … برای هدف و مقصود معینی بر سر راهمون قرار می گیره. ما باید این روابط رو بپذیریم و همیشه برای رها کردن اونها هم آماده باشیم.
من خیلی راحت با آدما حرف می زنم. ارتباط برقرار می کنم. دوست می شم و هر وقت هم که خیال کنم دیگه نیازی به ادامۀ این رابطه نیست خیلی راحت همه چی در ذهن و زندگی من تموم می شه. من می گم کارکرد اون رابطه تموم شده است.
بنابراین خیال نمی کنم هیچ وقت، در این پازل جهانی، ما در جایی قرار بگیریم که اشتباه و به اجبار باشه. و تازه اگه در موقعیت ناخوشایندی هم قرار بگیریم، اگه اون ذاتِ یکسان و ثابتِ آدم رو قبول کرده باشیم، و آدم سالمی باشیم از نظر روانی و روحی!، همچین مسئله ای نمی تونه باعث افسردگی و اضطراب و سردرگمی آدم بشه. در واقع فقط یه کمی اندوه و دلگیری یه ساده و کوتاه مدت و گذاراست. این حالت نمی تونه باعث بشه آدم هویت، خواسته ها و رویاهاش رو فراموش کنه. هرگز هیچ تصادف یا واقعۀ غیرمنتظره ای به طور ناگهانی به وجود نمی آد، اتفاق هایی که توی زندگی آدم می افته همیشه نتیجۀ شرایطی است که اون رو به وجود می آرن. هر واقعه ای، بنا به هدفی اتفاق می افته. همون که توی مذهب، تعبیرش می کنیم به حکمت و مصلحت خدا! ما فقط باید با فکر و صبر تلاش کنیم اون هدفی رو پیدا کنیم که در پسِ ظاهر این اتفاق پنهان شده.
یکی از بزرگترین لطفای خدا، همین امکان سازندگی و بازسازی است که در هر اوضاع و اتفاقی وجود داره. هر نوع بدی و شر که فکرش رو بکنین با لطفِ خدا می تونه به خوبی و خیر منجر بشه. ما همیشه می گیم خیر در اون چیزیه که اتفاق می افته. یه جمله ای هست از رومن رولان، می گه “در زندگی باید اشتباه کرد. اشتباه کردن یعنی شناختن. ” دقیقن همین طوره. ما از اشتباهاتمون چیزای مفیدی رو یاد می گیریم. اوضاع اصلن اون طوری نیست که به نظر می رسه! همیشه یه حقیقت پنهان وجود داره که باید اون رو کشف کرد.
در واقع من فکر می کنم هیچ اتفاقی به اندازۀ نحوۀ نگرش و تفکر ما در برابر اون اتفاق اهمیت نداشته باشه. یعنی فکر ما و احساس ما در برابر اون اتفاقه که مهمه. می شه همون چیزی که خودت می گی خوشبختی و توانگری یه حسه و فقط باید انتخابش کرد!
پس می توانیم بگیم همۀ ما با تجهیزات و امکانات کامل برای مقابله با مشکلات به دنیا اومدیم. منظورم اینه که اگه ما اینجا هستیم، هدف مشخصی از بودنِ ما در اینجا وجود داره و برای رسیدن به این هدف، سرنخ هایی درونی!
به نظر من ما دربارۀ روش زندگی و فلسفۀ زندگی خودمون درگیری نداریم، ما در واقع داریم با این روش و فلسفه، حالا هر چی که باشه، همون مسیر خودمون رو طی می کنیم. اینکه گاهی از زندگی ناراضی می شیم بدون هیچ دلیل خاصی، احساس بدبختی می کنیم یهو، بی خواب می شیم و بیمار و … یعنی در درون ما حرف و حدیثی هست که ناگفته مونده. همون که فروید بهش می گه ناخودآگاه. یعنی ما داریم به یه چیزی در خودمون بی توجهی می کنیم و اون رو نادیده می گیریم. یعنی همین حدیث حضرتِ علی(ع)؛ “درد تو در درون توست و نمی بینی، و دوای تو در درون توست و نمی دانی.”
منم قبول دارم اگه کسی خودش رو نشناسه و پیدا نکنه اون موجودیت واقعیش رو، دچار سرگردانی و بلاتکلیفی می شه. اصلن برای زندگی کردن در این دنیا، آدم باید اول خودش رو بشناسه. نیاز به درک خود، مهم ترین نیازی یه که آدم باید ارضاء کنه اون رو. مثل ضرورتِ وجود خدا می مونه. اصلن مگه نمی گن هر کسی خودش رو نشناسه نمی تونه خدا رو بشناسه. این یکی از بزرگترین مسائل ِ زندگی بشر است که آگاهی نسبت به اون دیر و سخت به وجود می آد.
منتها، نباید از اون سرنخ ها غفلت کرد! ایمانِ آدم، خواسته های آدم، استعداد، قابلیت و توانایی های آدم همون سرنخی یه که برای رسیدن به اون هدف اصلیِ زندگی باید ازش استفاده کرد.
هیچ وقت، هیچ کسی رویاها و آرزوهاش رو ازدست نمی ده. مگه در افسردگی حاد و عمیق که طرف اصلن بستری می شه و خِلاص! همۀ ما یه سری رویاها و آرزوها داریم که در وجودمون نهفته است. رویاها و آرزوهایی که به دلیل تمسخر، ناآگاهی، پیشداوری و … دیگران دوست نداریم دربارۀ اونها حرف بزنیم و در ظاهر، انکارشون می کنیم. ولی همیشه یه چیزای دوست داشتنی توی قلب آدم وجود داره، که موقع فکر کردن و خیالبافی دربارۀ اونها، چشمهای آدم پُر از اشک می شه. ندیدی مگه، آدمای به ظاهر ناخوبی رو که در مراسم عزاداری امام حسین(ع) چه آتشی رو می ریزن به دلِ آدم و … ووو …
به نظر من، خیلی ها فکر می کنن دوام و پیوستگی و ثبات در شخصیت و زندگی یه آدم یعنی این که اون بهتره! من می گم؛ نه! زندگی یعنی رشد، در جریان بودن، رهایی، تغییر، حالا می تونه سیر رو به خوبی یا رو به بدی داشته باشه! منتها آدم در نهایت راهِ باید رو پیدا می کنه. چون که باید اون رویای الهی رو محقق کنه، رویایی که به همون منظور آفریده شده و من می گم همیشه این اتفاق می افته حتا اگه ما متوجه نشیم!!!
سارا در 08/08/05 گفت:
مطلبی که گفتم بخشی از فلسفه زندگی منه و حرف های تو هم فلسفه تو. من به هیچ وجه نمی خوام فلسفه خودم رو اثبات کنم یا فلسفه تو رو رد کنم… دوست دارم باز هم عقایدت رو بنویسی و من هم بخونم.