چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

لابه‌لای حرف‌های همیشه‌ام با ملیحه بود که گفتم فقط می‌خواهم بدانم چرا؟ چرا اینقدر خوب بود و یکهو این همه بد شد؟! بعدتر، نیمه‌های شب، از سر بیکاری و بی‌خوابی افتاده بودم به آرشیوخوانی آنجا، وبلاگِ آن آدم، کلّی دلم هوای آن دخترکِ معصوم را کرده بود که آن وقت‌های نه چندان دور، او را با صداقت محض و صمیمّیتِ زیاد، بی‌اندازه دوست می‌داشت. کلیک کردم پای یکی از خاطره‌انگیزترین یادداشت‌هایش، پی کامنت‌هایم که با ذوق و شوق و دقّت و علاقه می‌نوشتم … کلّی، خنده‌دار بود آن حرف‌هایم حالا که بیشتر از یک‌سال گذشته است از ماوقع! لبخندزنان مُرور می‌کردم وبلاگ را و خودم را … یکهو متوجّه‌ی کامنتی شدم از خودم که آن زمان تأیید نشده ولی حالا عیان بود! مانده بودم که یعنی چی؟ دوباره کلیک کردم پای یکی دیگر از یادداشت‌ها، کامنت‌های تأییدنشده‌ی من بود و یکی، دو نفر دیگر … دختر بودند … یکی، همسر آن آدم است الان … چه اتفاقی افتاده بود؟ کامنت‌‌ها را می‌خوانم؛ من … این دختر … آن دختر … بعدی … دیگری … مات و مبهوت مانده‌ام. هی با خودم می‌گویم: وای خدای من! یعنی چی؟ دلم برای خودمان می‌سوزد. برای دخترکان ساده‌ و صمیمی دلمان که توی بازی آن آدم ریشخند شده بودیم با این حساب و همگی چه شب‌های غم‌انگیز ِ مُنتظری را از سر گذرانده بودیم … یک‌جایی، کامنتی بود با این مضمون‌ “کاش فرصت داشتم و به همه‌ی دوستانت میل می‌زدم و خود واقعی تو رو معرّفی می‌کردم.” دلم می‌خواست می‌گفتمش: “نه‌ دختر جان! گیرم این زحمت را هموار می‌کردی به خودت، باخبرمان می‌کردی! ما ساده‌تر از این حرف‌ها، او هم شاید هنرمندتر… کدام‌مان باورمان می‌شد او … او چنین جفا کند با همه‌ی صلح‌طلبی و آرمان‌گرایی و خدامداری‌اش …؟ یکی مثلن من که تمام بدی‌های آزاردهنده‌ی او را بخشیده بودم به خاطره‌های خوبِ خودم و خانومی کرده بودم … نوشته‌های تأییدنشده‌ی پنهان مانده‌ی دختران مرا یاد هزار خورشید تابان می‌اندازد؛ «مثل عقربه‌ی قطب‌نما که رو به شمال می‌ایستد، انگشت اتهام یه مرد هم همیشه زنی رو پیدا می‌کنه.» کامنت‌های دخترکان گواه همین بود؛ انگار متهم‌ بودند همگی و ناامیدانه با توسّل به تنها راه‌حل باقی‌مانده (کامنت‌گذاری) خواسته بودند با آخرین دفاع‌های مظلومانه‌ی خویش‌ بهتر کنند اوضاع ناخوشایندی را که پس از آن دوران مهرآمیز سابق یکهو پیش آمده بود بدون علّت یا بهانه‌ای… مُدام یاد آن توصیفی می‌افتم که درباره‌ی قیامت است و می‌گویند در آن روز پرده‌ها می‌افتد! و انسان با آن ذات حقیقی و چهره‌ی اصلی محشور می‌شود و … یکهو هراس می‌ریزد به دلم. نگرانِ خودم شده‌ام؛ دلواپس آن من ِ پست و خبیث که گاهی حلول می‌کند … مبارزه با دیگران سهل است. کاش یاد بگیرم بر علیّه خودم جهاد کنم و به زمین بزنم من ِ ناخوبم را. کاشکی …

پی.‌نوشت)؛ خیال کنم مدیون تحوّلات پرشین‌بلاگ هستم که جواب آن سؤال‌ام را داد.  

۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. خیاط در 08/08/05 گفت:

    حقیقت ترش و شیرین…دوست دارم این چشمه‌های خدارو٬ همیشه به موقع رو می‌کنه!
    (سر جدت پاک نکن پست رو!)

  2. گربه‌ها، گرگ‌ها، گرازها « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد در 08/10/16 گفت:

    […] ۱۶, ۲۰۰۸ دارم فکر می‌کنم این بار کجای زمان و ربطه پرده فرو می‌ام خدایا دست منو بگیر! کمکم کن خودم باشم! تا اگه پرده اُفتد […]

  3. حُسن نیّت « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد در 08/10/16 گفت:

    […] ۱۶, ۲۰۰۸ بعد از خوندنِ کشفیّات من اومد توی مسنجر پی‌ام داد که «عیدت مبارک اعصاب خورد […]

  1. 2 بازتاب

  2. اکتبر 16, 2008: گربه‌ها، گرگ‌ها، گرازها « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد
  3. اکتبر 16, 2008: حُسن نیّت « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد

دیدگاه خود را ارسال کنید