عاشق کامنتهایی هستم که دوستان خصوصی ارسال میکنند آنها را. الا یکی که اوّلین کامنتِ خصوصی اینجا هم هست متأسفانه! نویسندهاش از آن رفقایی است که پارسال دوست، امسال آشنا هستند. از آن نوع آدمهایی که هر سال بدتر از پارسال!!! گیرم فقط یکسال گذشته باشد از سابقهی آن دوستی که الان دیگر رنگ و بویی از هیچ کدام از آن لحظاتِ خوب گذشته برای من باقی نمانده است. شاید هم او هنوز معتقد باشد؛ “آشنایی ما خوب و به یاد ماندنی بود!” برای من امّا، از حدّ معمولِ بیتفاوتی هم گذشته است. مگر وقتهایی که کامنتدونی را مرور میکنم و دوباره میرسم به آن حرفهایش در آخرین کامنتش که غیر از کج و کوله شدن قیافهام، به شدّت میخنداندم هنوز! عینهو بار اوّل که خوانده بودمش. با خودم گفته بودم؛ بچّه پُررو!!! هر چند بیشتر برای خودم متأسف بودم که چقدر ساده هستم و عُقم گرفته بود از همهی رفتارها و احساسها و فکرهایم که در تمام مدّتِ دوستیمان، خیال میکردم چقدر بشر ممتازی است او و اگر خدا یکی را بخواهد در بهشت جای دهد او شایستگیاش را دارد! نه اینکه، تقصیر او باشد. خودم خیالِ باطل کرده بودم! کجا فکرش را میکردم او از همهی این تأسیهای بسیار به حضرت عبّاساش و مناجاتهای پُر سوز و گُداز ِ جمعههایش برای ظهور آقا، فقط نوشتن را یاد گرفته است و نه عمل کردن را! من خیلی دوست داشتم و تلاش هم کردم برای پایداری رابطهمان. شما بگو هر کاری! اینقدر که خیلی خفّتِ و منّت را هم تحمّل کرده بودم بلکه، … امّا، این روزها، میبینم بزرگترین شانس زندگیام همین بود که دوام آن دوستی میسّر نشد! کامنتش را نگه داشته بودم محضِ آینهی عبرت تا درسی را که گرفتهام از این دوستی ناموفّقِ دلآزار فراموش نکنم و این روزها، میبینم از دست رفتنِ این دوستی چقدر منفعت داشت برایم … با خودم گفتم شاید پاک کردن آن کامنت هم لذّتِ بیشتری را نصیبم کند…
۳ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
حجم سبز در 08/08/05 گفت:
احسان در 08/08/05 گفت:
گمان می کنم بیشتر از اینکه برای مخاطبت این پست رو نوسته باشی برای خودت نوشتی! البته ما هم بعد از این بیشتر سعی می کنیم در انتخاب دوست و جدا هشدار خوبیه. اما یه جورایی احساس میکنم دوست دارم بگم رویا اول از همه اینو برای خودش وهشدار به خودش نوشته تا بقیه.
مریم باغ سیب در 08/08/05 گفت:
خوبی رویا؟