خُب، انگاری چارهای نیست. خودتان خواستهاید البته و مجبور کردهاید مرا تا این آخرین حرفهایم را بنویسم برای شما. اینجا مینویسم تا دیگر سوءتفاهمی باقی نماند برای کسی. شما هم تکلیف خودتان را بدانید زین پس!
یادم هست گفته بودید کمی از خانوم دالاوی را خواندهاید و مطلبی دستگیرتان نشده است. پس، بهتر است اوّل آن کامنتِ خیاط باشی را بخوانید که پای این یادداشت نوشته و گفته که پریشانگوییهای خانوم دالاوی او را عجیب به یاد من میاندازد! یعنی، دیگر مطئمن هستم من هر چقدر برای شما توضیح بدهم، فردا روزی، دوباره یک ایمیل میفرستید که … بگذریم. من به قدر ِ باید حرفِ خودم را مینویسم. باقی واگذار به خودتان که البته، دیگر کاری هم ندارم متوجّه منظورم میشوید بعدِ این توضیحات یا خیر؟!
یکِ آغاز همانطور که از آن برچسبِ تهش معلوم است یک نوشتهی زیادی شخصی است. دربارهی خودم و نه شخص دیگری! اینکه نوشتهام؛ اگر دقّت کنید، هیچوقت حرفی نزدهام دربارهی خودم که شما به من نزدیک شوید؛ کمی حتّا! هیچ ربطی ندارد به اینکه شما دوست داری مرتّب به اینجا سر بزنی و نوشتههای مرا بخوانی و لذّت ببری. خُب، بیا، بخون و لذّت ببر! عینهو باقی ملّت! و اینکه، چرا مثل خلقالله کامنت نمیگذاری و ایمیل میفرستی؟! خودم هم ماندهام که چرا؟ این حرفهایی که تو نوشتهای هیچ ربطی به آن تک جملهی من ندارد که بُلد میکنی برای خودم میفرستیاش! پس، قطعن منظور دیگری داشتهام که شما متوجّه نشدهای. این هم اشکالِ شما نیست. چراییاش از همین تکجمله میآید که یعنی، شما دربارهی من هیچ نمیدانید!!! بعد هم، خیال نمیکنم تجربهی شما به آن مورد سوّم من ربطی داشت. مایههای خام داستانهایتان را نگه دارید نزد خودتان و سر فرصت دربارهشان بنویسید و بدانید آنچه شما نقل کردهای هیچ ربطی به ماجرای من ندارد. من عاشقِ کسی نبودهام که خیال کنم او نیمهی گمشدهی من است و بعد او نه گفته باشد به من که ازدواجمان نشده باشد و بعد کارم کشیده باشد به بیمارستان یا هر چی … شما میتوانستید این ماجرایتان را تعریف کنید برای من، همین. اینکه ربطش میدهید به زندگی من … حقِ چنین کاری را ندارید.
اگر شما ته این ایمیلتان تازه خواستهاید جدّی باشید، من هیچوقت با هیچکسی شوخی نداشتهام!!! اینکه مینویسی: ” ببین رویا خانم! طرز نوشتن خودت جوریه که همه، همه فکری میکنن! هیچکس هم نمیفهمه آخر سر منظورت با کی بوده. میدونی خود من تا حالا چند مرتبه بعضی از پُستهات رو به خودم گرفتم؟ قشنگی پُستهات به همینه که هیچوقت چیز مشخصی نداره. منظورم اینه که راحت مینویسی. همه میتونن از اون استفاده کنن. کسی به طور مطلق نمیتونه بگه این پُست در مورد منه. امّا، خُب همین خصوصیّت باعث میشه بعضیا (من جمله خود من) فکرای درست و اشتباهی بکنیم و هر جور دلمون خواست تصمیم بگیریم. بعد یه داستان درست و حسابی به هم ببافیم و الی آخر… . گاهی اوقات هم بعضی از دوستان فکرشون کجاها که نمیره! مثلن همین عاشق شدن خودت. نه میخوام و نه درسته بگم این طور نوشتن خوبه و درسته یا نه. در حد خودم از نوشتنت لذت میبرم و خوشحالم از اینکه با اومدن به وبت وقتم تلف نمیشه. ”
من همینجا به عمومیترین شکل اعلام میکنم که طرز نوشتنِ مرا به هیچکجای خودتان نگیرید! اینجا، گاهی یکی، دو مخاطب دارد که ارتباط من با آنها خاص است. خودشان هم میدانند کی و کجا حرفی که نوشتهام دربارهی آنهاست. در رفقا نویسی هم که اسم و نشان را ذکر کردهام بیشتر اوقات. از همهی وبلاگ، یکی، دو جا اشاره کردهام و خطابم به شما بوده که عاجزانه درخواست کردهام از من سؤال نپرسید! تلفن نزنید! پیامک نفرستید! که چقدر هم رعایت کردهاید. دیگر من مسئول توهّم شما نیستم که! هستم؟ من و شما چه صنمی داریم با هم؟ شما به من محبّت دارید. پیگیری میکنید اینجا را. یکبار همدیگر را دیدهایم. میماند یه ده، پانزده دقیقه مکالمهی تلفنی که اصلن به حساب نمیآید!!! و هدیهتان که یادگاری مانده است نزد من. به شما احترام میگذارم. امّا، شرمندهی شما، اصلن شما که هیچ! حتّا همان یکی، دو نفری که من قربانصدقهی بودنشان هم میروم، اجازه ندارید خودتان را قاطی زندگی من کنید! که حرف را به خصوصیجات زندگی من بکشانید!
این یادداشت به شدّت عصبانی است. خدا کند به جای شمردن تعداد دفعاتِ تکرار “که” در نوشتههایم، این حرفها را به خودتان بگیرید!!! و بس کنید دیگر!!! اوّل صبحی شروع کردهاید روی اعصابِ من راه بروید!
زهره در 08/08/05 گفت:
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: حالا شما چرا میخندی زهره جان؟
خیاط در 08/08/05 گفت:
اگه اجازه بدی من هم بخندم؟
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: شما هم بخند! چی کار کنم دیگه من!
هومن - گندم در 08/08/05 گفت:
حجم سبز در 08/08/05 گفت:
وااااااااااااااااااااااااای چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟