توی خیابون کانون ادبیات، یه بقالی هست، از جلسهی نقد که زدیم بیرون، بهش گفتم دستکم بریم یه چیزی بخریم، بخوریم. پرسید: مثلن چی؟ گفتم: چیپس!
قیافهاش رو کج و کوله کرد
که یعنی من با این وضع معدهام، میتونم چیپس بخورم؟ نوشیدنی پیشنهاد کرد. من گفتم آب پرتقال.
گفتش: ولی، من شیر میخورم.
دلم چیپس میخواست هنوز.
گفت: من تخمه آفتابگردان هم دارم. رضا دادم.
راه افتادیم. من هنوز از در بقالی خارج نشده، این روپوش نی رو جدا کردم و اومدم آب پرتقال رو هورت بکشم که دیدم شیر رو گذاشت توی کیفش و گفت: اینطوری؟
توی خیابون نه. بریم پارکی، جایی رو پیدا کنیم، بشینیم بخوریم.
توی کوچه، پس کوچههای حوالی میدون هفتتیر، افتادیم پی پارک. پیدا نشد.
دوباره رسیده بودیم توی خیابون اصلی و آب پرتقال توی دست من دیگه داشت قُل میخورد بس که گرم شده بود؛ انگاری جوشِ جوش! گفتم: بیخیال!
تو نمیخوری نخور! من خفه شدم از تشنگی. و آبمیوهام رو هورت کشیدم بالا.
بعد، توی ایستگاه مترو، چشمم که افتاد به بوفه، گفتمش: من میرم چیپس بخرم.
به فروشنده گفتم: با طعم سرکه.
گفتش: دستکم سادهاش رو بگیر.
آقاهه یه چیپس ساده گذاشت روی پیشخون. دیگه رفته بودیم نشسته بودیم روی صندلی، ما چیپسخوری میکردیم و اون هم میک میزد به نی و شیر مینوشید!!!
دخل چیپس که دراومد، رضایت داد به رو کردن تخمههای آفتابگردان. من هی منتظر بودم
که دست کرد توی کیفش، یه پاکت بستهبندی شده درآورد، ور میرفت سرش رو باز کنه، خیال کردم تیتاپی، کیکی، چیزیه. سؤال کردم. گفتش: تخمهست دیگه! من؛ هان؟
از این خشکبار بستهبندی شدهی مزمز بود. حالا من هی خیال میکردم
الان یه پاکتی، پلاستیکی دربیاره از توی کیفش، سر بسته رو که وا کرد، تخمههای مغز شده رو که دیدم، همینطوری مونده بودم چی بگم به این بچّه سوسول؟!!
آخه، آدم تخمه که میخوره، نود درصدش واسه لذّت تق تق شکستن اونه، نه مغز جدا شدهی بستهبندی شدهی ….
+ پراکندهها
۱ . در یک اقدام آنی و ضربتی، مسنجر را delete کردم و دیگر هیچ عاملی باعث نصب مجدّد آن نمیشود! حتّا، شما دوست عزیز
۲ . پیغامی، پسغامی اگر بود، لطف کنید ایمیل بفرستید. سختتان بود کامنت خصوصی بگذارید. اگر شماره تلفنام را دارید، پیامک بفرستید. فقط تو را به ارواحتان! سؤال نپرسید. هی خبر بدهید. مثلن، بنویسید عروسی کردهاید و خواستهاید تا با این یک پیامک، مرا هم در شادمانی خود شریک کنید. تلفن نزنید. مگر اینکه، خیلی ضروری باشد!
۳ . در راستای شفّافسازی و ابهامزدایی و تکذیب شایعههای منتشرشده؛ من بیست و شش ساله، شوهر ندارم!!! فعلن هم بیکارم!!! اگر شوهر و کار مناسب و مکفی سراغ دارید، التماس دعا دارم.
۴ . امروز، توی همین کتاب عکاسیِ مدرسه، یک جملهای را خواندم، کلّی تأثیر گذاشت روی من. نوشته بود؛”بازده فنّی رضایتبخش هر وسیلهای به استفادهی صحیح از آن بستگی دارد.” حالا نه اینکه من هر وسیلهای باشم یا هر چی … امّا، میخوام به خودم بیام.
۵ . ضمنن، اینکه من دارم دوباره در کنکور سراسری شرکت میکنم دو دلیل ساده دارد؛ اوّل اینکه، بیکارم! دوّم اینکه، چندساله فوقلیسانس امتحان میدم ولی، قبول نمیشم!!!
فاطمه در 08/08/05 گفت:
سلام.بله یاهو مسنجر که خیلی بده،آدمو از کار و زندگی میندازه.
حجم سبز در 08/08/05 گفت:
اصلن انتظار نداشتم شماره ۳ رو بنویسی
رویا بخدا از دواج آمال نیست.پشتش هیچی نیست جز توقع و توقع و توقع و مسولیت و مسولیت و مسولیت والبته دیگر هیچ
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
تو اینجایی کلک
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
اینو چرا تایید کردی؟گرفتی مارو دیگه نه؟اونای دیگه رو گفتم تایید کن دختر
رها در 08/08/05 گفت:
بسیاااار جالب