تلفن زنگ میخورد. نشستهایم همگی. صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچیده و حضرت اجل پُشت خط، دست بردار هم نیست. هر کدام به دیگری حواله میدهیم مسئولیّتِ برداشتن گوشی تلفن را؛ برادرم به من، من به مادرم و پدرم هم که در چرتِ بعدازظهرش است … دستآخر، مادرم گوشی را برداشته و به تلفن جواب میدهد. حضرت اجل پشت خط، میگوید که از کجا تلفن زده و بعد، ما را طالب میشود برای حرف. مادرم انگار که کمی ذوق کرده باشد، صدایم میکند که از دانشگاه تلفن زدهاند و بیا جواب بده دختر! خیال کرده بابت کار است که پیام را گرفتهاند بعد از بیشتر از یکسال و نیم که از محل کار سابقام بیرون آمدهام. من با تعجّب سلام میکنم و آقا خودش را معرّفی میکند. یادم نیست کدام یکی از حسابدارهای دانشگاه است. میگویم که به جا نمیآورم. حرفش را ادامه میدهد و میرود سر اصل مطلب که شما باید ۱۵۰ هزار تومان واریز کنید به حساب دانشگاه تا آخر همین ماه! من دیگر دهانم بسته نمیشود از شدّت تعجّب. سؤال میکنم یعنی چی؟ توضیح میدهد که در زمان اشتغالمان، انگاری ۱۵۰ تومان به ما پرداخت کردهاند به صورت علیالحساب. امّا، فراموش کردهاند که از حقوقمان کسر کنند آن مبلغ را. حالا هم باید لطف کنیم پول را برگردانیم به دانشگاه. بعد هم روضهی بیتالمال میخوانند برایم که یعنی، میری جهنّم اگه پول رو برنگردونی! میگوید که من پنجمین نفری هستم که مورد تلفن قرار گرفتهام. میگویم به فرض که حرف شما درست. ما هم قبول کردیم که شما اشتباه کردهاید. ولی، کاری برنمیآید از دستمان. فیالحال بیکاریم و بیپول! میگوید: آن چهار نفر دیگر نیز همین را گفتهاند. آن چهار نفر، از دوستانِ همرشتهای خودم هستند که دو سال همکار بودیم در آن دانشگاه و فعلن، همگی بیکار و بیعار سکنی گزیدهایم کنج خانه بس که در آن دو سال پدر ما را درآوردند در آن دانشگاه کذایی که از بخت بد، محل تحصیلمان هم بود. آقا میفرمایند از پدرمان پول بگیریم!!! ما دیگر ماندهایم چه بگوییم به ایشان! نزدیک به چهار، پنج سال است که ما با پول بابایمان یک جوراب هم نخریدهایم برای خودمان. آن وقت، عنر عنر برویم خدمت پدر گرام، ۱۵۰ تومان طلب کنیم که بدهیم به آن دانشگاه که چشم دیدنش را هم نداریم اصلن! منتها، ایشان درک نمیکنند مسألهی ما را و هی میخواهند توجیهمان کنند تا شده از زیر سنگ، پول پیدا کنیم و تا آخر ماه … بعد هم، شماره حساب و فکس میدهند، چون که راهمان دور است دیگر زحمت نکشیم فیش واریزی را حضوری تقدیم کنیم، بفکسیم! (فکس کنیم!) میگویم: دانشگاه خیرش به ما نرسیده! حالا هم که تلفن زدهاید اینطوری! میگوید که دانشگاه لطف کرده است به ما! حوصلهی حرف ندارم دیگر. یادِ آن دورهی اشتغالمان میافتم. دلم خون میشود و چشمم اشک. میگویم بماند برای بعد. تلفن را قطع میکنم. با خودم میگویم: “دانشگاه لطف کرده است به ما!” و خندهام میگیرد. دو سال عینهو برده از ما کار کشیدند با حداقل حقوق و کلّی بیاحترامی. لطف بوده لابُد! بعد یاد رفتار و عمل همین حسابدارها و دیگر کارمندان دانشگاه میافتم در حراست یا دایرهی صدور چک، که جان ما را به لب رسانده بودند تا حکم کارگزینی و فیش حقوقیمان را صادر کنند و در همهی آن مدّت، هیچکدام خیالشان نبود که این هفت، هشت تا دختر جوان که آمدهاند اینجا و دارند دور از جان عزیزشان، عینهو خر کار میکنند پیپول و درآمد بودهاند! وگرنه، آن کار اداری مزخرف بدون هیچ ربطی به رشتهی تحصیلی و علاقهمان، هیچ نبود مگر خودآزاری شدید!
مثلن، من از ابتدای دیماه ۱۳۸۳ مشغول به کار شدم. اوّلینبار در اواخر فروردینماه بود که مبلغی را به ما پرداخت کردند به عنوان علیالحساب. آن هم بعد از کلّی دوندگی و کولیبازی که بابا ما مُردیم از فقر! چهار ماه است داریم مفت و مجانی کار میکنیم. خندهدار این بود که آن زمان هم، همین همکاران عزیز، میگفتند خب، از پدر و مادرتان پول بگیرید! ما مانده بودیم که مگر خدای نکرده مشکل عقلی، ذهنی داریم که برای شما کار کنیم و از خانوادهمان پول درخواست کنیم!!! خلاصه، بار دوّم، خیال کنم میانهی تابستان بود که دوباره بعد از کلّی خفّت و خواری، موفق شدیم مبلغی را بگیریم به عنوان علیالحساب تا اموراتمان بگذرد. تا اینکه، بالاخره اوّلین فیش حقوقیمان به علاوهی نیمی از حقوق معوّقهمان در مهرماه صادر و پرداخت شد. پرداخت مابقی دستمزدمان نیز در آذرماه انجام شد. پس از آن، همان مختصر حقوق را، که خیال کنم پایهاش ۱۱۷ هزار تومان بود، دریافت میکردیم به علاوهی ده، دوازده تومان که برای هزینهی ناهار اضافه میشد به این مبلغ. اضافه کاری و مابقی هم، برای ما ساعتی ۷۰۰ تومان حساب میشد و برای آنهای دیگر ساعتی ۱۲۰۰ تومان! درحالی که بهرهوری کاری ما دو برابر حضراتِ مبتلا به سیستم اداری بود. بعد از دو سال هم با کلّی خاطرات ناخوشایند، از آن خراب شدهی پُر از کثافتکاریهای اخلاقی و اداری و کاری و اقتصادی و …! آمدیم بیرون. دی ماه ۱۳۸۵ بود. من نمیدانم، آیا حسابرس و بازرس ندارد این دانشگاه؟ بعد از این همه مدّت، تازه یادشان افتاده که چند سال قبل، به چند نوفارغالتحصیلِ بختبرگشتهی به آنجا گرفتار شده، ۱۵۰ تومان پول دادهاند که پس نگرفتهاند؟ یعنی، حساب و کتابشان اینقدر کشک است و رو هوا؟ حتمن هست که عدّهای … بگذریم. آن خطاهای اخلاقی بسیار و دزدیهای کوچک و بزرگ و زد و بندهای ایشان که به چشم و حسابِ کسی یا جایی نمیآید! فقط، ما بودیم که با آن حضور ناچسبمان در دانشگاه، نوعی سرطان بودیم. مشکلمان هم این بود که کارمان را انجام میدادیم، نقش یک کارمندِ پرمشغلهی مهّم را بازی نمیکردیم در برابر ارباب رجوع، ساده بودیم و سلوکِ پُرمشکل ِ اداری ایشان را تاب نمیآوردیم!
هومن -گندم در 08/08/05 گفت:
شما هم میگفتید شما تو حساب کتاباتون خوردید کم اوردید
میخواین از ما بگیرین
من قبول ندارم
اگر هم قرار کسی کمک کنه
خودت بده اصلا
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: من که خیال میکنم کل داستان همینه! از ما هم مظلومتر پیدا نکردن که از احساساتمون سوءاستفاده کنند!
سارا در 08/08/05 گفت:
آخی!!!!!!
یکی مثل خودتون در 08/08/05 گفت:
اگه ندین چی میشه؟
اصلن به روی خودتون نیارین…اگر مدرک داشتن که التماس نمیکردن… جواب تلفنشون رو ندین به بقیه هم هماهنگ کنین نپردازند…
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: هیچی نمیشه. میریم جهنم لابُد! ممنونم از راهنماییتون.
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
ببین از من میشنوی اصلا تحویلشون نگیر. هر وقت زنگ زدن یه جوری دست به سرشون کن بره. نده بهخدا هیچ کاری نمیتونن بکنن. بگو من در کل رفتم تو کار اختلاصبزار برن گم شن دیگه زنگ نزنن.
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: از خنده مردم خانوم. برن گم شن. آره. برن. هیچ کاری که نمیتونن بکنن، الانم زنگ زده بودن احساسات ما رو جریحه دار کنن که اگه پول رو ندین از حقوق ما کم میکنن و فلان و بهمان. حالا یادشون نیست اون موقع، به خاطر یه سری فاکتور بیارزش ادارهی پست و آژانس که سرجمع ۷۰۰۰ تومن هم نمیشد چه بازیای در آورده بودند سر من که شما اشتباه کردی و حواست نیست و بعدن معلوم شد که توی قسمت خودشون گم شده و … اوه. داغ دل ما رو تازه کردن امروز.
ملیحه در 08/08/05 گفت:
خودتو اصلن ناراحت نکن. فوقش میری زندان
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
بذار از حقوقش کم کنن تو حالشو ببرچه بی رحم شدم نه؟