های! تو هفتخطی. تو هفترنگی. خیال میکنی نمیفهمم، نمیدانم، حواسم پرتِ خودم است و پی سررشتهی اموری که در دست نیست! مدّتهاست. تویی که کبکواری سیر میکنی و خیال برت داشته که ته سلوکی! نیستی. تو هیچی نیستی یه لاقبای خاکبرسر! خیال کردی چی؟ سر ما از پشت هم چشم داره تا تو یهو خواب نبینی واسه خفت کردنمون! سرخور! خیلی دل دارم، آره. پس چی؟! پاپیات میشم تا هر جا. به صرافتِ نیک زندگی کردن افتادم تا ته دنیا که جهّنم باید باشه لابُد. دیروز دُرُست احوال بودم خیرِسَرم! ریدی به هیکلم. تمام قد! علی ایّ حال، لله دُرّکُما. دلی در آوردم از عزای گریستن تا صبح. بیستاره یا پُرستاره! توفیر نداره برام!!! دیگه هم یکّه نمیخورم از بازیهات. گور بابات! که سرت به تنت به قدر این نمیارزه که من خاطر ِ عزیزم رو آزرده کنم که مو برداره رؤیاهام بابت چی؟ تو؟ عمراً! که الهی خاکِ سیاه به سرت بشه که من خطِ دلم رو میخونم فقط! گیرم چند صباحی هم ناله و نامه بوده کارم ولی، زمینگیرِ تو نمیشم! حالا هی تو کاری کن که آب خوش از گلوم پایین نره! آخرالامر، تن میدی به دلم … دل به تنم …
پی.نوشت)؛ کامنتهای خصوصی دو یادداشت قبلی سر به فلک گذاشت. بیخیال. جانِ همهتان.