در را با حرص باز میکند، با حرص پیاده میشود، با حرص میکوبدش به هم، با حرص میایستد پشت شیشهی پنجرهیی که دستگیرهاش را میچرخانم برود پایین، تا بشنود:”با تنفر بیشتر توی یادها میمانی تا با عشق. روزگار تا حالا فقط همین را یاد دوستت دادهست.”*
* ص ۱۶۴، آهسته وحشی میشوم، نوشتهی حسن بنی عامری