:: همهی امروز یک حالِ ناخوبِ پیچیدهای داشتم من. هی با خودم میگفتم کاش یکی پیدا شود، دست مرا بگیرد و از این زندگی بیرون بکشد. خیال کنم به خاطر باقی اثاثمان است، عصر جابهجا شدیم رسماً و هفتهی بهشتی من تمام شد! دلم میخواست من اینجا بودم و پدر و مادر و برادرهام آنور و گاهی بهم سَر میزدند و همین. تنهایی را عاشقاَم من. میبینم همهی هراساَم از ازدواج هم برای این است که میترسم چنین سهم مطلوبی را از دست بدهم؛ تنهاییاَم را.
:: کمی مانده به غروب، در مسیری که مرا میرساند به آموزشگاه زبان، ریز ریز گریه کردم. دلم میخواست گوشهای، کناری را پیدا میکردم که امن و خلوت باشد، و دیگر به خانه برنمیگشتم. شاید هم دلم میخواست راستِ خودم را بگیرم و بروم و برگشتی هم در کار نبود عمراً.
:: باید فکر کنم. خیلی. منتها، مُخ تعطیلاَم!
آرزو در 08/09/01 گفت:
با خودم گفتم که باز این دختر، از آن جمله های ناب نویسنده های ناب تر را پیدا کرده و گذاشته در وبلاگش
چقدر جمله ها زیبا هستند
چقدر شبیه حرف های دل خودم هستند
کدام نویسنده؟
کدام جمله ی منتخب؟
این ها که نوشته ای که از خودت بود!
چه دوست داشتنی
و چقدر شبیه هیچ کس!
دلم برای آن “مُخ تعطیلاَم” گفتنت رفت رفیق
دوست جان! رسماً مهرکُش کردی ما رو. خیلی خیلی ممنونم از محبتات.
سارا کوانتومی در 08/09/02 گفت:
نبینم ناراحتی!
زندگی همینه خانوم. ما ازدواج کردیم تنهایمون بیشتر شه، کمتر شد!
سلام. 🙁 من باید به شما تلفن بزنم. با فردا میشه سه روز ولی هنوز وقت نکردم. یعنی یا دیر بوده یا زود. ولی باید زنگ بزنم. نوشتم برای تاکید به خودم
ملیحه در 08/09/02 گفت:
سلام عرض شد، دختر تو چقدر تنوع طلب هستی، ما خبر نداشتیم. همش قالب وبتو عوض می کنی.
ملیحه در 08/09/02 گفت:
دوباره سلام.
چرا اینقدر ناراحت هستی . غصه نخور بلاخره بیاد با یه عالمه خوراکی
آناهیتا در 08/09/02 گفت:
من اصلا ستاره نخواستم!!!!!! حتی یه دونشو 🙂