کسی به سرهنگ نامه نمینویسد (No One Writes to the Colonel) عنوان کتابی است از گابریل گارسیا مارکز (Gabriel García Márquez) که شامل یک داستان بلند است همنام ِ کتاب و دو داستانِ کوتاه با نامهای «یکی از این روزها» و «خوشگلترین مرد مغروق دنیا» که خلاصهی داستان اوّل را میتوانید در اینجا بخوانید. به نظر من، داستانِ فوقالعادهای است خصوصاً اگر آدم چنین شرایطی را تجربه کرده باشد؛ اوقاتی که زندگی در شرایطِ بدِ مالی میگذرد! و تو پُر از امیدهای جورواجور هستی و به هر دستاویزی متوسّل میشوی تا خودت را نجات بدهی با حفظِ تمامیّت آبرو! همان حکایت صورت را با سیلی سرخ نگه داشتن و فهکذا. با همهی طاقتفرسایی چنین اوقاتی، ولی در این اوضاع ِ ناخوشایند، انتظاری در آدم بزرگ میشود برای شنیدن بوی بهبود از اوضاع جهان، که من این انتظار را دوست دارم. انتظاری که آدم را مقاوم و صبور بار میآورد حتّا اگر هر … بگذریم … روزگار است دیگر، به غریبی میزند نازنین! امّا، آدم باید بداند مهّم نیست. زیرا، «اگر چشمبهراه چیزهای بزرگ باشی، راحت میتوانی منتظر چیزهای کوچک بمانی.» گرچه «نمیشود امید خورد.» «ولی، سرپا که نگهاَت میدارد.» آدم با خوراک «آبرو و توکّل» هم زنده میماند و زندگی میکند.
یک نکتهی دیگر دربارهی این داستان، پایانِ آن را خیلی دوست دارم. محشر است. نمینویسم چه میشود بلکه در خُماریاَش ماندن، مشتاقتان کند بروید پی کتاب.
راستی، ایدهی داستان سوّم – «خوشگلترین مرد مغروق دنیا» – هم قشنگ است.
<>
: «پیش پدر آنخل بودم. رفتم تا با گروگذاشتن حلقهی عروسیمان اَزش قرض بگیرم.»
«چه گفت به تو؟»
: «گفت که معامله با چیزهای مقدّس معصیّت دارد.» ص ۶۲
<>
گفت: «هفتهی گذشته زنی کنار تختخوابم ظاهر شد. توانستم اَزش بپرسم کی هست. جواب داد: من همان زنی هستم که دوازده سال پیش توی همین اتاق مُرد.»
سرهنگ گفت:«ولی بهزحمت دو سالی از ساخته شدن این خانه میگذرد.»
زن گفت:«درست است. این نشان میدهد که حتّا مُردهها هم اشتباه میکنند.» ص ۶۶
کسی به سرهنگ نامه نمینویسد
نوشتهی: گابریل گارسیا مارکز
ترجمهی: ن – جهان، تهران: انتشارات گام، تابستان ۱۳۳۵، چاپ اوّل، ۱۰۸ صفحه، قیمت ۸۰ ریال!!!
<>
+ چاپ دیگری از این کتاب در آدینه بوک؛ اینجا
+ این کتاب در یک پزشک؛ اینجا (هرچند، من نتوانستم به این لینک راه پیدا کنم!)
+ عبارتهای داخل «گیومه» از متن داستان است. به ترتیب در صفحههای ۴۲ و ۶۰ و ۶۳
+ من کتاب را ۱۵۰۰ تومان خریدهام.
mahshad در 08/10/02 گفت:
خرده جنایت های زن و شوهری را که می دیدم یادت بودم مدام.
مرسی که به یادم بودی مهشاد جان. من ولی خواب بودم اون موقع D: ندیدمش
mahshad در 08/10/02 گفت:
فضولی نباشد ها رویا جانم ولی: اگر بگویند بهت یا کتاب را بگذار کنار یا وب را کدامش را انتخاب می کنی؟:)
فضولی چرا؟ من کتاب رو ترجیح میدم هنوز. وب درجهی چندم اهمیت رو داره برام 🙂