چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«آن‌جا را نگاه کُن! آن زن و مرد پیر را که جلوی خانه‌شان نشسته‌اند ببین – تکیه داده به هم. عُصاره‌ی عشق‌اند انگار. لااقل شصت سال در کنار هم بوده‌اند.

– بی‌مُرافعه؟

– چرا بی‌مُرافعه؟ آن مردِ کویری یادت هست؟ «دو کوزه‌ی بی‌جان را هم اگر یک عمر کنار هم بگذاری، گاهی سرهای‌شان به هم می‌خورد و درد می‌گیرد. مهم این است که هیچ سری نشکند و لبْ پر نشود.

– هیچ دِلی.»

یک عاشقانه‌ی آرام، نادر ابراهیمی

۷ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. sima در 09/07/03 گفت:

    بعد از چند وقت وقتی فوراستار رو توی فرندفید دیدم کلی ذوق کردم.
    نمی خواستم بگم کی هستم ولی می گم دوست جان ما کارگر جانِ شما هستیم؟!!D:

  2. چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/06 گفت:

    شما کجااااااا؟ این‌جا کجااااااا؟ رفتی دانش‌گاه، حاجی حاجی مکه شدی دوست جان؟
    فرندفید کدومی خب؟ بگووووو بهم :*

  3. آرزو در 09/07/03 گفت:

    ای ول! چه قسمت خوبیش رو انتخاب کردی…

    به به می بینم که کارگر جون جانتون هم برگشتن!

  4. چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/06 گفت:

    🙂 بله بله خانومِ عزیزِ دل، دوست جان ما، خوش برگشتن و البته کمی تا قسمتی مشکوک می‌زنن

  5. محسن در 09/07/04 گفت:

    چه تعبیر زیبا و نازکی! احسنت!

  6. صدرا در 09/07/04 گفت:

    ای خدا… 🙁

  7. مینا در 09/07/26 گفت:

    سلام وب جالبی دارید خوشحال میشوم اگه به ما سر بزنید منتظرتان هستم سلامت باشید.

دیدگاه خود را ارسال کنید