«آنجا را نگاه کُن! آن زن و مرد پیر را که جلوی خانهشان نشستهاند ببین – تکیه داده به هم. عُصارهی عشقاند انگار. لااقل شصت سال در کنار هم بودهاند.
– بیمُرافعه؟
– چرا بیمُرافعه؟ آن مردِ کویری یادت هست؟ «دو کوزهی بیجان را هم اگر یک عمر کنار هم بگذاری، گاهی سرهایشان به هم میخورد و درد میگیرد. مهم این است که هیچ سری نشکند و لبْ پر نشود.
– هیچ دِلی.»
sima در 09/07/03 گفت:
بعد از چند وقت وقتی فوراستار رو توی فرندفید دیدم کلی ذوق کردم.
نمی خواستم بگم کی هستم ولی می گم دوست جان ما کارگر جانِ شما هستیم؟!!D:
چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/06 گفت:
شما کجااااااا؟ اینجا کجااااااا؟ رفتی دانشگاه، حاجی حاجی مکه شدی دوست جان؟
فرندفید کدومی خب؟ بگووووو بهم :*
آرزو در 09/07/03 گفت:
ای ول! چه قسمت خوبیش رو انتخاب کردی…
به به می بینم که کارگر جون جانتون هم برگشتن!
چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/06 گفت:
🙂 بله بله خانومِ عزیزِ دل، دوست جان ما، خوش برگشتن و البته کمی تا قسمتی مشکوک میزنن
محسن در 09/07/04 گفت:
چه تعبیر زیبا و نازکی! احسنت!
صدرا در 09/07/04 گفت:
ای خدا… 🙁
مینا در 09/07/26 گفت:
سلام وب جالبی دارید خوشحال میشوم اگه به ما سر بزنید منتظرتان هستم سلامت باشید.