چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

نمی‌پرسم. می‌ترسم جایی روی دکّه‌ی پیرمرد نوشته باشند «این‌جا اطلاعات نیست. لطفن سؤال نپرسید.» میان اتوبوس‌های توی پایانه چرخ می‌خورم و برمی‌گردم جای اوّل‌ام، جلوی در متروی ایست‌گاه امام، روبه‌روی خیابانی که سمتِ دیگرش پارک‌شهر است. نگاه می‌کنم به چهره‌ی پسر جوانی که توی کیوسک روزنامه‌فروشی است و نمی‌ترسم سؤال کنم، ولی سر پسر گرمِ چند مشتری‌اش است، دوتا سیگار می‌خواهند، یکی رانی. می‌خواهم «همشهری بچّه‌ها» بخرم که می‌بینم خیس است و چرک. پشیمان می‌شوم، هم از خرید مجله و هم از پرسیدن سؤال. خیابان را می‌روم تا ته، و بعد به سمتِ میدان و آن یکی در مترو. فکر می‌کنم شهرداری نمی‌فهمد از یک‌جایی توی ایست‌گاه باید فلش بگذارد و بنویسد به سمتِ فلان؟ نمی‌فهمد که هیچ نشانی نبود. جلوی آن یکی در، ملّت صف کشیده‌اند چی، دو ردیف. پرچم زده‌اند ایست‌گاه گردش‌گری نوروزی شهرداری تهران. روی هر اتوبوس هم کاغذ چسبانده‌اند و مسیر حرکت را معلوم کرده‌اند؛ یکی می‌رود کاخ گلستان و موزه نمی‌دانم چی و چی. یکی هم موزه‌ی آبگینه و معبد آدریان با باغ ملّی. من می‌ایستم توی صف دوّمی، بیش‌تر به‌خاطر اسم معبد که نشنیده بودم قبلن.

حالا خوب است تاریخ دقیقش یادم نبود. باید یک قراری می‌گذاشتم با شیرین. گفتم امروز. گفتم اگر حوصله دارد یک‌سری هم برویم میدان توپ‌خانه، ببینیم این تورهای تهران‌گردی شهرداری چه‌طوری است. نمی‌دانستم که شانسِ من، سر در باغ ملّی جزو برنامه‌ی امروزشان است. رفتم. زودتر رسیدم و ایستادم توی صف، همه‌جا به نوبت، حتّا برای گردش. من پشت یک مادر بودم با پسر تپلش که عشق موزه بود. پشت من هم مادر و دختری. دیدم ایستاده‌ام با مادر و دختر حرف می‌زنم که صبح رفته بودند میدان بهارستان، توی سانس نه صبحِ تهران‌گردی حضوربه‌هم‌ رسانده بودند. راضی نبودند و فقط مادره از کاروان‌سرای نمی‌دانم چی خوشش آمده بود. از تجریش آمده بودند و گفت آن‌جا خبری نبود از اتوبوس‌های وعده‌داده‌ی قالیباف. هنوز ایستاده بودیم توی صف. یک‌ربع شد تا اتوبوس آمد و تندی پُر شد. می‌خواستیم سرپا سوار شویم که نگذاشتند. ایستاده بودیم و دلم می‌خواست برگردم کرج. دلم می‌خواست صدای راننده‌ای را می‌شنیدم که می‌گوید «کرج، یه نفر» و بعد، می‌رفتم. شیرین تلفن زد و گفت قطار رسیده ایست‌گاه سبلان. گفتم منتظر می‌مانم. مادر پسره‌ی تپل گفت «کاش پول می‌گرفتن و عوضش خوب سرویس می‌دادن.» آقای از طرف شهرداری گفت اتوبوس بعدی توی راه است و بعد، انگار اتوبوسِ دیگری در راه نبود. دوباره تلفن زد و اجازه دادند سرپا سوار شویم. سوار شدیم. فکر شیرین را کردم و گفتم هر وقت رسید، خودش را برساند. به‌من‌چه. حوصله نداشتم. می‌خواستم بروم. تلفن زدم و مسیر حرکت اتوبوس را گفتم که اوّل می‌رود موزه‌ی آبگینه و شیرین گفت می‌آیند آن‌جا. لونا هم بود.

حالم خراب نبود. کاسه و بشقاب‌، شیشه و لعابِ توی آبگینه را دیدیم. بعد هم رفتیم معبد آدریان که پرستش‌گاه زرتشتی‌ها بود. گفتند زن‌ها به‌شرط پاکی وارد شوند و به مردها نفری یک کلاه سفید یک‌بار مصرف دادند. انگار چادرِ دَمِ امام‌زاده‌های ما. خانوم ِ زرتشتی درباره‌ی آتش مقدّس گفت که پشت شیشه بود. درباره‌ی شادی گفت و این‌که ختم ندارند اصلن. پیرمردی پرسید: نماز چی؟ خانوم گفت: نماز اصلن کلمه‌ی زرتشتی است و بعد، دیگر گوش نمی‌کردم. ایستاده بودم جلوی نرده‌های پنجره‌ای که آن‌ورش آتش مقدّس بود. پشت نرده نخود و کشمش ریخته بودند و یک کاسه‌ی روحی هم بود. مناسبتش را نمی‌دانم. هی عکس گرفتم، عکس‌های بد. لونا رفته بود یک گوشه‌ای و «خرده اوستا» می‌خواند. پیرمرد پرسید: نماز شما چند دقیقه طول می‌کشه؟ خانوم مانده بود چی بگوید که گفت: بستگی دارد. ده تا بیست دقیقه. بعد یکی پرسید: روزه هم می‌گیرید؟ خانوم داشت جواب می‌داد. دلم می‌خواست تصمیم بگیرم شاد باشم. شیرین توی حیاط بود. شرط ورود را نداشت. رفتم بیرون و توی حیاط چرخ زدم. شیرین نشسته بود روی ایوان، با پیرمردی گرم گرفته بود که داخل معبد نیامده بود. برگشتم و عکس گرفتم؛ جفتی، تکی. گفت اسمش سبحانی است. گفت توی روزنامه خوانده که توی سال ۸۹، سی و نمی‌دانم چند نفر مُرده‌اند. دختری بود، چادری، تن‌ها. آمد و ایستاد کنارم، پرسید: واقعن داری ازش عکس می‌گیری؟ گفتم: آره. دوباره پرسید: چرا؟ خواستم بگویم نمی‌دانم. خواستم بگویم دوست دارم. خواستم بگویم به‌ تو چه؟ یادم آمد توی توپ‌خانه، آمد از من پرسید کدام اتوبوس، کجا می‌رود؟ گفتم برایش. بعد گفت: می‌آی با اون اتوبوس بریم؟ اتوبوسی را نشان می‌داد که می‌رفت کاخ گلستان. نگفتم به چه مناسبت؟ نپرسیدم من و تو صنمی داریم با هم؟ معبد را بهانه کردم که دلم می‌خواهد ببینم. پرسیدم: چرا نیومدی تو؟ منظورم داخل معبد بود. گفت: پاک نیستم. دیگر بهش فکر نکردم. رفتم از دیوارها عکس گرفتم، الکی. شیرین با یکی دیگر گرم گرفته بود، مرد کچلِ مشکوک‌طور که می‌گفت اجدادش زرتشتی بودند. سبحانی گفت: اجداد همه‌مان زرتشتی بودند. مرد کچلِ فلان گفت که شجره‌نامه دارد. حسِ بدی داشتم بهش. کشیدم کنار، کنار شمعدانی‌ها و از ماهی‌ها عکس گرفتم توی حوض و هی سعی کردم به شادی فکر کنم.

بعد از باغ ملّی، حالم خراب شد. دوربین را جمع کردم و اگر لونا نبود که حواس‌ام را پرتِ رنگ و نقش کاشی‌ها کند، حتمن توی بغلِ سربازهای هخامنشی ساختمانِ سابق شهربانی گریه می‌کردم. شیرین هنوز با مردِ کچلِ فلان بود. من به کودتای ۲۸ مرداد فکر می‌کردم، به کاشانی. به مصدّق. به علی‌خان و به هولدرلین فکر می‌کردم که پارسال، هشتم فروردین با من بود و امروز نبود. نبود، همین.

الان خو‌ب‌ام و درهم‌نویسی‌ام فقط برای ثبتِ هشتم فروردین بود. برای این‌که وقتی برگشتم خانه، رفتم فلدر عکس‌های پارسال را نگاه کردم و فکر کردم چه‌قدر عکس‌هایی که امسال گرفتم بدتر است و نه بد! برای این‌که یادم بماند و هشتم فروردین نود و یک آن‌قدر از تهران دور بشوم که خاطره‌ی باغ ملّی از هزارفرسخی خیال‌‌ام نگذرد.

دیدگاه خود را ارسال کنید