چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

نشست روی صندلی، پشتِ آن میزِ پلاستیکیِ نارنجی، که به قولِ یوسف علیخانی در قلعه‌ی غرفه‌ بود، و یک جلد کتاب از توی نایلون درآورد، حاجی نمی‌دانم چیِ اصفهانی. بعد هم خودکارش را برداشت و خواست امضاء کند کتابش را و خُب، من کنار دستش نشسته بودم و گفتم: نمی‌دانم از کی شنیده‌ام که شما بداخلاق هستید و جدّی. شاید هم جایی خوانده باشم، در همشهری جوان مثلن. لبخند زد و پرسید: تازگی؟ گفتم: نه، چهار یا پنج سالِ قبل. یادم نیست. بعد، پرسیدم: یعنی، الان تغییر کردید؟ دیگر بداخلاق نیستید؟ خنده‌ای کرد گفت که نمی‌داند. که همیشه این‌جوری بوده که حالا هست. من هم گفتم که اصلن بداخلاق نیست. که خیلی هم مهربان‌ است. که دوستش دارم و خوش‌حال‌ام بالاخره آقای نویسنده‌ی معرکه‌ی گاوخونی را می‌بینم، این‌قدر نزدیک. این‌قدر خوب.

دیدگاه خود را ارسال کنید