«مشکل همینه. همه دلشون میخواد یه احساس درست، یه آدم درست واسهی خودشون داشته باشند. یه جایی که مثل خونهت، مثل شهری که توش زندگی میکنی باشه. هیچکس از تنها موندن خوشش نمیآد. اما به محض اینکه بههم نزدیک میشیم، همهی چیزهایی که یه روزی قند تو دلمون آب میکرد، میشه یه چیزی که دیگه بودش فرقی نمیکنه و نبودنش مثل گم کردن یه کلید، یه کتاب، یه چیزی که باید باشه. حالتو بههم میزنه.»
«از لحظهای که یک مرد با جسارت آنچه را که جامعه به او تحمیل کرده بود به دور میانداخت، میتوانست آنطور که میخواست زندگی کند. هدف چه بود؟ اینکه آزاد باشد. اما آزادی برای چه؟ برای اینکه کتاب بخواند، بنویسد و فکر کند.»
«حالا دیگه اعتراض یکی از هنرهای زیبا به حساب میآد.»
«بایست پذیرفت که رابطهی مستقیم گذشته میان علت و معلول از میان رفته بود. نسل گذشته شانس داشت. دورهی آنها هیتلر و استالین بودند و میشد گناه همهچیز را به گردن آنها انداخت. امروزه دیگر نه هیتلری بود نه استالینی. بهجای آنها همهی مردم دنیا بودند.»
«شیوههایی برای مردن هست که در حقیقت راههایی برای زنده ماندن و دوست داشتن است.»
– چهطور میشه یه بیغیرت آبدیده شد، یه بیغیرت تمامعیار؟
: باید محیطت مساعد باشه. یه کانون خانوادگی خوشبخت. دلبستگی به خانواده. پدری و مادری که از هم جدا نشدند، امنیت روانی و عاطفی و مادی تضمینشده. این شرایط که جمع شد مطمئن باش که به مقصودت میرسی. ولی متأسفانه با این خانوادههای ازهمپاشیده جوونها نمیتونن به این آسونی حیوانهای بیرگ و خوشبختی بشن.
«هیچوقت دیوانهوار عاشق زنی نشوید، مگر درصورتیکه زن و بچه داشته باشید. چون آنوقت راحتتر میتوانید زن و فرزندتان را رها کنید.»