«هیچوقت نمیتوانی چیزی را که قرار است از دست بدهی، نگه داری. فهمیدی؟ تو فقط قادر هستی چیزی را که داری، قبل از آنکه از دستت برود، عاشقانه دوست داشته باشی.»
کِیت دیکاملیو، بهخاطر ویندیکسی، صفحهی ۱۰۳
شروع یک رؤیای نو
«هیچوقت نمیتوانی چیزی را که قرار است از دست بدهی، نگه داری. فهمیدی؟ تو فقط قادر هستی چیزی را که داری، قبل از آنکه از دستت برود، عاشقانه دوست داشته باشی.»
کِیت دیکاملیو، بهخاطر ویندیکسی، صفحهی ۱۰۳
گفت: «و بترسی، بدجوری بترسی.»
گفتم: «بله. گاهی بدجوری میترسم. آدم خیلی کوچک است و دنیا خیلی بزرگ. آدم مثل یک بچهی کوچکِ کوچک است. آدم یکسره تنهاست. آدم نمیداند چه به سرش میآید. آدم نمیداند چه کسی از او حمایت میکند.»
«بله، بله.»
دیوید آلموند، چشم بهشتی، صفحهی ۲۳۸
نه اینکه بگویم خاطرات کاناپهی فروید کتاب خوبی نبود، اتفاقن برعکس. کتابِ کریستیان موزر خلاصهای جمعوجور دربارهی زندگیِ شخصی و علمیِ آقای فروید است. یکجور مقدمه برای ورود به مباحث جدیتر دربارهی روانکاوی و سایر قضایای فرویدی. موزر همهچیز را به زبان ساده و با لحنِ طنز نوشته و برای متنهایش تصویرگری هم کرده است. امّا خواندنِ خاطرات کاناپهی فروید برای من فایدهای نداشت. چرا؟ چون وقتِ تحصیل مجبور بودهام خروارخروار کتابِ روانشناسیِ کلفت و سخت بخوانم و برای فهمیدنِ کلماتِ قلمبهسلمبهی آنها هزارجور کتابِ به زبانِ سادهتر دیگر. بهخصوص دربارهی آقای فروید. آنقدر درسش را خواندهام و امتحانش را پس دادهام که فکر نکنم دیگر هیچ مطلبی دربارهی او برایم جالب باشد مگر اینکه خبر بیاورند آقا دوباره زنده شده است.
امّا این کتاب، … به نظرم خواندنِ آن برای نوجوانان و یا بزرگترهایی که هیچ اطلاعی دربارهی فروید و نظریههایش ندارند خوب و مفید باشد.
خاطرات کاناپهی فروید با ترجمهی رضا غیاثی از سوی انتشارات حوض نقره چاپ شده، تابستان ۸۹٫ قطع کتاب پالتویی است و ۱۴۳ صفحه دارد و ۲۸۰۰ تومان است. والا، گران است.
مرتبط:
+ وبسایت ناصر غیاثی (ویکیپدیا)
+ گفتوگو با ناصر غیاثی (روزنامه اعتماد)
+ خاطرات کاناپه! زیگموند فروید در حوض نقره (کتاب نیوز)
+ خاطرات کاناپه فروید (یک پزشک)
+ خاطرات کاناپه زیگموند فروید با خون و اشک و عرق (خبر آنلاین)
+ فروش اینترنتی خاطرات کاناپهی فروید در فروشگاه جیحون
+ goodreads
خواندنِ خاطراتِ سفرِ خارجِ دکتر میرجلالالدین کزّازی تمام شد. سه هفتهی قبل بود؟ شاید. منهای پایانِ کتاب که دربارهی سفرِ آقای دکتر و همسرش به جنوب اسپانیاست باقی خاطرهها شبیه همان بود که قبلن اینجا نوشتهام. الان میدانم که دکتر کزّازی گاهی شعر میگوید و گوشهی دفترش مینویسد. موسیقی دوست دارد و البته، غذا. آن هم غذاهای ایرانی. آنطور که از خاطراتش فهمیدهام آقای دکتر مثل بیشتر مردهای ایرانی به غذا خیلی اهمیت میدهد و فکر میکند بامزه است. چهطور؟ شوخیهای زبانی یکی از استعدادهای اوست؛ به فارسی و زبانهای دیگر. مثلن به یک یاروی خارجی، که نزد او فارسی میآموخت، یاد داده بود که بهجای «بار» بگوید «میکده». حالا اینکه من فکر میکنم چه بیمزه و آقای دکتر خوشش میآید به خودمان ربط دارد. راستی، ایشان دربارهی کتاب و کتابفروشیهای بارسلون هم نوشتهاند، منتها کم. نکتهی قابلتوجّهاش این بود که تیراژ کتاب در اسپانیا رقمی کمتر از این دوهزار، سههزار نسخه در ایران است. پس لطفن ناشرها/مخاطبهای داخلی اینقدر غر نزنند. دیگر؟ دربارهی زن و زیباییاش هم که قبلن نوشته بودم. متأسفانه/خوشبختانه این موضوع برای آقای دکتر خیلی مهم است و در قضاوتش دربارهی آدمها، بهخصوص زنها، بسیار مؤثر است. یکطوری که شاید من دیگر جرأت نکنم بیبزک و دزک با او ملاقات کنم.
این را هم بگویم که آقای دکتر در صفحههای پایانیِ کتاب، که دربارهی جنوب اسپانیاست، بیشتر دربارهی آثار دیدنی و تاریخیِ آنجا نوشته است. یادداشتهایی که شاید در فهرستکردن نقاط توریستیِ اسپانیا به کار آدم بیاید. البته، اگر کسی حوصله کند و نثرِ سخت و دشوارِ دکتر کزّازی را بخواند.
خُب، من روزهای کاتالونیا را خواندم و بدم هم نیامد، ولی ترجیح میدهم دیگر سفرنامهی اینطوری نخوانم. چهطوری؟ سفرنامهای که زبانِ ساده و روان ندارد و نویسندهی آن یک نفر آدمِ مرفه است که با خرجِ دولت به سفر رفته. فکر میکنم سفرنامهای مُدلِ کتاب مارک و پلو برای امثالِ من جذابتر و مفیدتر باشد. هم از نظر نوع سفر و هم از نظرِ نوعِ نگاهِ منصور ضابطیان به زندگی، ایران و جهان و دغدغههایش.
مرتبط:
+ وبسایت میرجلالالدین کزازی (ویکیپدیا)
+ فروش اینترنتی روزهای کاتالونیا در آدینهبوک
+ در مسیر زندگی: مارک و پلو
+ عالیقاپوی چهلمتری در ورامین
+ روزی روزگاری کتاب…
+ goodreads
«… همیشه به کسانی که برایم نامه مینویسند یا حضوری از من سوال میکنند، بویژه کسانی که با نامهشان داستانی چهار، پنج صفحهیی میفرستند و مشخص است استعداد نویسندگی دارند، پیشنهاد میکنم هر چه سریعتر به نزدیکترین کلاس نویسندگی مراجعه و در آن ثبتنام کنند. اصلا مهم نیست معلمی که به شما درس میدهد چقدر کارش را بلد است و چقدر از شیوههای آموزش فنون نویسندگی سر درمیآورد. اینطور چیزها را کسی قرار نیست در کلاس به شما آموزش دهد. مهمترین مساله این است که شما آنجا تعدادی مخاطب جدی دارید که قصهتان را برایشان میخوانید و نکته اصلی که در این کلاسها یاد میگیرید این است که داستانی که نوشتهاید از نظر مخاطبان با چیزی که خود در ذهن داشتهاید بسیار تفاوت دارد. میبینید که اگر ۱۰ نفر داستانتان را بشنوند، در نهایت دو یا سه نفر آن چیزی را استنباط کردهاند که شما مدنظر داشتهاید. همچنین از این جمع دو یا سه نفر هستند که از داستان شما بیش از حد انتظارتان لذت بردهاند یا بدشان آمده. در این دورههاست که نخستین نقدهای جدی بر کارتان را میشنوید و این برای جوانانی که تازه کار نویسندگی را شروع کردهاند بسیار لازم است. هر نویسنده تازهکاری پیش خود فکر میکند «من نویسنده بزرگی هستم» و تحمل انتقاد و حمله به کارش را ندارد. در این کلاسها با چنین انتقاداتی که اتفاقا مهمترین عامل پیشرفت او خواهد بود آشنا میشود. نویسندگی بدون فعالیت جمعی مثل تلاش برای تبدیل شدن به یک فوتبالیست بزرگ بدون عضویت داشتن در هیچ تیمی است.»
«… من بسیار ساده و بیتجربه بودم و در عین حال غروری داشتم که هر نویسندهیی باید داشته باشد. به نظر من هیچ کس تا وقتی که غروری خودساخته نداشته باشد، تا وقتی در خود چیز خاصی نیابد که دیگران از داشتنش محرومند، نویسنده موفقی نمیشود. از این طریق است که به ایدهیی درباره تواناییهایتان دست مییابید، میتوانید چیزهای تازهیی درباره خود کشف کنید و به کار بندید. در حال حاضر من فکر میکنم به این حد از توانایی دست یافتهام، فکر میکنم میدانم حد و مرز تواناییهایم کجاست و چگونه باید آنها را به کار گیرم. وقتی فهمیدم حد تواناییهای من نویسنده شدن است، کاملا نتیجهیی را که از تامل در نفس به دست آورده بودم جدی گرفتم. البته باید بگویم شانس بزرگی که آوردم، این بود که در سن پایین به این نتیجه رسیدم. ۱۷، ۱۸ساله بودم که احساس کردم رسالتی دارم، باید در زندگی کار واحدی انجام دهم و به نتیجه برسانم و آن کار نویسندگی است. از آن روز به بعد حتی یک بار به ذهنم خطور نکرده که این کار را کنار بگذارم و به حرفه دیگری روی بیاورم. این کمک بزرگی بود.»
«… از اول تصمیم به داستاننویسی نداشتم، حتی با وجود آنکه بیشتر نویسندگان محبوبم داستاننویس بودند. کارم را با شعر و متون مختلف درباره موضوعات گوناگون شروع کردم که تعداد زیادی از آنها هم همان دوران چاپ شد. داستان هنوز جدی نبود اما پس از مدتی، به این نکته پی بردم که وقتی داستان مینویسم نوشتن برایم بسیار هیجانانگیزتر است. مثل سوار شدن بر اسبی وحشی است که نمیدانید قرار است شما را کجا ببرد. وقتی شروع به داستان نوشتن میکنید به جهانی رنگارنگ و سرشار از تخیل وارد میشوید، جهانی که تجربه حضور در آن به هیچ شکل دیگری به دست نمیآید. به این ترتیب بود که بالاخره داستاننویسی را انتخاب کردم. آماده شکست بودم. چون تجربه شکستهای مادرم و تلاش خستگیناپذیرش را داشتم، خودم را آماده کرده بودم که هیچکس داستانهایم را قبول نکند و با این وجود به کار ادامه دهم. یاد گرفته بودم داستانهایم را به قصد چاپ کردن ننویسم و منتشر شدن یا نشدن کارها برایم علیالسویه باشد. اما از سوی دیگر، نمیشد تا ابد به این شکل ادامه داد، پس پنج سال به خودم وقت دادم. اگر در پایان پنج سال به جایی رسیدم نوشتن را ادامه میدهم و اگر نه معلوم میشد داستاننویسی کار من نیست و به دنبال کار تازهیی میگشتم.»
دارم روزهای کاتالونیا را میخوانم. روزنگاریهای دکتر میرجلالالدین کزازی دربارهی سفرش به اسپانیا. کتابِ نسبتن کلفتیست. چهارصدوخوردهای صفحه دارد با طرح روی جلد زشت، کاغذ نامرغروب، چاپ و صفحهآرایی بد. کتاب را انتشارات واژهآرا چاپ کرده، سال هفتاد و هشت. یعنی دو سال بعد از سفر دکتر کزازی. دکتر رفته بوده بارسلون تا کُرسی زبان فارسی را در یکی از دانشگاههای آنجا راهاندازی کند و خُب، هر روز خاطراتش را نوشته و بعد هم چاپ کرده. کتاب را که خریدم، فکر نمیکردم اصلن بخوانمش. پس چرا خریدم؟ راستش، دلم نیامد که بگذارم کتابِ کزازی لابهلای آن کتابهای دستدوم بماند. روزهای کاتالونیا را توی یکی از این کتابفروشیهای میدان انقلاب پیدا کردم که کتاب کهنه میفروشند، جلدی هزارتومان. کتاب را خریدم و آوردم خانه، خاکِ روی جلدش را گرفتم و چپاندمش لای کتابهایم. گفتم اینجا باشد ضرری ندارد. بالاخره سفرنامهی چهرهی ماندگار این مملکت است. قبلش کتاب را ورق زده بودم و چند جملهای خوانده بودم تا مطمئن شوم آن را برای نخواندن خریدهام. ادبیات سخت و دشوارِ دکتر کزازی مرا میترساند تا دیشب …
دیشب، چندتا کتاب برداشتم و با خودم بُردم توی رختخواب. مجموعه داستان و رُمانِ کودک و کتاب شعر با همین سفرنامهی کزازی. نمیدانستم چی بخوانم و هر کتاب را برداشتم و فال گرفتم و چند سطر خواندم. بعضن چند صفحه. مثلن دو فصل از کتاب گورستان را خواندم، سه داستان از من عاشق آدمهای پولدارم و …. اینجوری شد که شروع کردم به خواندنِ روزهای کاتالونیا و الکیالکی خوشم آمد. دیدم چهقدر ادبیات قلمبهسلمبهی کزازی بامزه است، مخصوصن وقتی دارد از خریدکردنهای مکرر همسرش میگوید توی فروشگاههای بارسلون یا وقتی دربارهی این مینویسد که توی خیابان به گدایی برخورده و آقای گدا سرش را گول مالیده و اینها. بعد هی دکتر کزازی را تصوّر میکردم با آن سبیل پتوپهن (یعنی الان هم سبیل دارد؟) و آن لحن و کلامِ خاصّی که دارد و هی بیشتر خوشم میآمد از خواندنِ خاطراتش.
یک نکتهی جالبِ دیگر در ادبیات آقای دکتر واژهسازیهای او برای کلمات غریب و نامأنوسِ بیگانه است. مثلن واژهی همسانه بهجای اونیفورم، برکامه بهجای علیرغم یا آبخانه بهجای آکواریوم و … حالا نمیدانم چنددرصد این کلمات را فرهنگستانِ زبان هم تصویب کرده یا نکرده یا اصلن این برابرسازیهای توی کتاب ابتکار خود دکتر است یا نه؟ ولی بههرحال اصرارِ نویسنده در بهکارگیری این کلمات (بهنظرمن) قشنگ بود. البته، توی متن واژهی مصطلح را داخل پرانتز آوردهاند و ته کتاب هم واژهنامه دارد. برای همین آدم متوجهی منظورِ آقای دکتر میشود. وگرنه عمرن اگر من میفهمیدم وَرْتا یعنی سیدی یا اینکه منظور از ویژهدان همان متخصصِ خودمان است!
دیگر؟ همین دیگر. البته من هنوز تا ته کتاب را نخواندهام و تازه رسیدهام به خاطرهی بیستوهشتم مردادماه. فکر میکنم خواندنِ شرح زندگی و روزمرگیِ آقای دکتر برای کسانی که به ادبیات و یا زبانشناسی علاقه دارند جالب باشد. مثلن چیاش؟ مثلن همین نکتههای آموزندهای که دربارهی زبانهای مختلف میگوید. نمونهاش را در صفحهی ۵۹ میخوانیم: «… از بلژیک آمده بودند. با آنان اندکی سخن گفتم. درشگفت بودند که مردی از ایران به فرانسوی سخن میگوید. گفتمشان که: «آشنایی ایران با فرهنگ اروپایی به پایمردی کشور فرانسه و زبان و ادب آن بوده است. از این روی، ما ایرانیان همهی اروپاییان را فرنگی میخوانیم و اروپا را فرنگستان و فرنگ ریخت ایرانیشدهی «فرانک» است.»
جدای موارد جالبانگیزناک، توی این خاطرات موارد تأسفبرانگیز هم کم نیست. یکی مثلن چگونگیِ برخورد کارمندهای فرودگاه در ایران، وقتی دکتر موقتن به کشور برمیگردد. داستان چی بوده؟ توی فرودگاه چمدان کزازی را زیرورو میکنند و سیدیهای موسیقی او را بهبهانهی بررسی میگیرند که نکند موسیقی مطربی و غیرمجاز و اینهاست. حالا بدبخت، هر چی کارت نشان میدهد که بابا، من استاد این مملکتم! فلان و بهمان و این سیدیها توی ایران هم مجوز گرفته و پخش شدهاند و … به خرج کسی نمیرود. کزازی تعریف میکند که روی سیدیها نوشته بوده که مثلن اثر کی و کی و کی. مأمورهای فرودگاه بیشتر گیر داده بودند به هایدن. کزازی فکر کرده شاید برای اینکه هایدن توی ایران زیاد شناس نیست. بعدن متوجه میشود که دلیلش این نبوده. پس دلیلش چی بوده؟ شباهتِ نامِ هایدن به خانوم هایده. بله، جدن مملکته داریم؟
یک موردِ از نظر من تأسفبار هم نوع نگاهِ خودِ آقای دکتر به زنان بود. یکجایی توی خاطرههای کزازی میخوانیم که او دارد برای یکی از جایگاه شامخ زن در خانوادهی ایرانی میگوید که چهقدر رییس است و اصلِ مطلب و اینها. البته، رفتار خودش با همسرش هم خیلی مهربان و ملایم و دوستداشتنیست. منتها، کزازی در محل کار یا خیابان و یا جاهای دیگر … هر وقت که میخواهد دربارهی زنی حرف بزند بیشتر از هر چیز بر ظاهر او تأکید میکند. زیبایی را ستایش میکند و زشتی را نکوهش. حالا نه اینکه من مخالفِ زیبایی یا طرفدار زشتی باشم، ولی نمیفهمم چهطوری است که اویِ دکترِ استادِ دانشگاهِ چهرهی ماندگارِ معروفِ مشهورِ مهربان دربارهی زنان براساس صورت قضاوت میکند؟ شما را ارجاع میدهم به صفحهی ۱۰۲، وقتی کزازی دربارهی دو زن کارمند حرف میزند که یکی فربه و زشت و دیگری جوان و زیباست و یا نگاه کنید به صفحهی ۸۲ که اصلن حرفِ دو تا زن نیست و اتفاقن پای مردی در میان است که او پسندِ دکتر نیست. با اینحال من خوشم نیامد. خب، صحنهی (صحنه!) موردنظرم فقط سهسطر است و برایتان تایپ میکنم که بخوانید: «شبانگاهان، آنگاه که با تندرو به سراچه باز میگشتم*، ماهرویی را دیدم که جوانکی ریز و سیاهچرده و کَژمژ را به دلداری برگزیده بود. به شگفت آمدم: چگونه آن مایه زیبایی و زشتی با هم گرد میتوانستند آمد؟! آیا هنجارهای زیباشناختی نیز در اروپا زیر و زبر شده است؟»
برای حسنختام، چند سطری از خاطرهی آقای دکتر مربوط به آدینهی دوم خردادِ سال هفتاد و شش را نقل میکنم؛
«امروز، در ایران، روز رأیگیری برای ریاست جمهوری نیز بود. از سفارت ایران در مادرید تنی چند به بارسلون آمده بودند؛ تا ایرانیان باشنده در این شهر نیز بتوانند رأی بدهند. من بهنگام نرسیدم و نتوانستم رأی بدهم. کمالالدین ساعت یک بامداد به من زنگ زد و گفت: پدر کرستین تلفنی خبر داده است که: آقای خاتمی را مردم به ریاست جمهوری برگزیدهاند. شادمان شدم. خاتمی مردی فرهیخته و فرحاندیش و فرخندهخوی است که سربلندی و بیگزندی ایران آرمان و آماج اوست. وی را، چونان همکاری در دانشگاه علامه طباطبایی، میشناسم؛ چندی در دانشکدهی ادبیات و زبانهای خارجی این دانشگاه، فلسفه درس میگفت. با برگزیدگی او، روزگاری دیگرگون را در ایران چشم میتوان داشت و امید میتوان برد.»
هی، یادش بهخیر. آن روز من یک رأی اوّلیِ پانزده ساله بودم و در زمانِ موردنظرِ آقای دکتر، داشتم درسِ دینی میخواندم برای امتحان ثلثِ آخر و فکر میکردم حالا که آقای خاتمی رئیسجمهور شده، چه محشر شده.
*تندرو همان مترو است و منظور از سراچه هم آپارتمان است.
یک کتاب بد خواندهام، خیلی بد. اینجا مینویسم که آینهی عبرت باشم، که دیگر کسی گولِ حرفهای خانومی را نخورد که ایستاده بود توی غرفهی انتشارات چرخفلک، توی نمایشگاه کتاب. از خانومه دربارهی کتابهای جدید پرسیدم، برگهای را داد دستم که فهرستِ کتابهای نشر قطره بود و گفت: مثلن ساپروفیت خیلی خوب است. گفت: از رفیع افتخار بعید بود که همچین داستانی بنویسد. و تعریفهای دیگر.
من از رفیع افتخار چیزی نخوانده بودم. راستش، اسمش را هم نشنیده بودم. اوّل، فکر کردم لابد عرب است، یا ترک. عنوان کتاب هم عجیب و غریب بود. ساپروفیت؟ یعنی چی؟ هیچ فکری نداشتم. کتاب را هم نخریدم. نشر قطره را توی نمایشگاه پیدا نکرده بودم.
سه هفتهی قبل بود. توی سایت نشر قطره پرسه میزدم که هوس کردم کتاب را بخرم و خریدم و ساپروفیت با پست آمد.
طرح روی جلد کتاب افتضاح بود. آن موشِ بیریخت با پاهای اردکی. اه. فونتِ عنوانِ کتاب و نام نویسنده هم بیریختتر. گفتم ظاهرش را ول کن. شاید قصّهاش خوب باشد. جلد را ول کردم و چسبیدم به متن.
شروعِ داستان که تکراری بود و بیمزه. راوی اوّل شخص است و مثلن قهرمان ماجرا، خیرسرش. پسربچّهای پانزدهساله به نام امیر. زمان و مکانِ داستان، اوایل جنگ است در دزفول. قاعدتن با این شروع انتظار داشتم یک داستانِ واقعگرا بخوانم و یا اینکه، مثلن پسره دچار توهم شود و ته داستان بفهمم همهچی خواب بوده. بس که نویسنده بر ذهنِ خیالپردازِ شخصیّتِ اصلیاش تأکید میکند.
حالا داستان چی بود؟ اصلن معلوم نبود داستان فانتزیست یا وهمی یا چی؟ ماجرایش این بود که خانوادهی پسره تصمیم میگیرند مهاجرت کنند به شهری دیگر، فکر میکنم بروجرد. بعد این پسره با مادر و خواهر و برادرهایش نمیرود. در دزفول میماند که مراقبِ زار و زندگیشان باشد. پسر پانزده ساله! آن هم توی شهری که مُدام زیر بمباران است و تقریبن خالی از جمعیّت شده. آدم باید باور کند؟
جدای طرحِ مسخره و شخصیتپردازیِ نداشته، زبانِ نویسنده هم رو اعصاب بود. نویسنده؟ یعنی باید به او گفت نویسنده؟ آخر نحوهی استفادهاش از کلمات و نوع جملهبندیاش در حدِ … بگم در حدِ چی؟ من چیزی نمیگویم. چند جمله از متنِ داستان را تایپ میکنم تا خودتان قضاوت کنید؛
– چراغقوه را به مادر دادم و گفتم: «تو همین جا بمان. من جلو میروم.» و منتظر احیاناً مخالفتش نماندم. ص ۱۴
– از دور صدای چند آمبولانس دیگر به گوش رسید و از بلندگو خواستند مردم متفرق بشوند. بهزحمت عقب کشیدم و کمی بعد مادر را پیدا کردم. به چند زن که به سروصورتشان میزدند اضافه شده بود و داشت او هم گریه میکرد. ص ۱۵
– سؤالهای ترسناک توی ذهنها میجوشید. ص ۱۷
– وحشتها اوج گرفتند. ص ۱۷
– دوباره سری به محل اصابت موشک زدم؛ موشک بودنش ردخور نداشت چون احتمالاً همه از رادیو آن را شنیده بودند. وقتی رسیدم مأمورها یک جسد دیگر را بالا کشیدند. توی روشنایی روز، خرابی و آن گودال وحشتناک کاملاً به چشم میخورد. آدمها دستهدسته میآمدند و با حیرت و اندوه سر تکان میدادند. «آیا کاری هم میشه کرد؟» بعضی از شدت ناراحتی انگشت خود را گاز میگرفتند و خون راه میافتاد. حتی چند گزارشگر خارجی را با چشمهای خودم دیدم و وسوسه شدم زبان خارجهام را امتحان بکنم. ص ۱۸
– از وقتی پدر تنهایمان گذاشت، مادر جور همهی افراد خانواده را میکشید و اصلاً کم نمیآورد.
گفتم «مادر!»
«چیه عزیزم؟!»
محبتی که همیشه در صدایش میشنیدم عمیقتر احساس کردم.
«مادر، همهچیز مبهم است و فاجعه خیلی سریع پیش میآید.» ص ۱۹
– وهمزده نگاهش میکردم. صدایش را دور و ضعیف میشنیدم و صورتش کمکم از جلوی چشمهام ناپدید میشد. انگار به یک جریان الکتریسیتهی قوی وصل بودم. وقتی جریان الکتریسیته رفت به خودم آمدم و چندبار پلک زدم.
به مادر گفتم: «چند روز دیگر میآیم دنبالتان و خودم برمیگردانمتان؛ قول میدهم.» سعی کردم لحنم محکم باشد بهخصوص که به او قول مردانه میدادم. مادر با چشمهای اشکبارش نگاهم کرد. میدانستم، تنها گذاشتن من، برایش سخت و دردناک است.
بیبروبرگرد اعتراف کردم: «مادر، غرورم به من اجازه نمیدهد.»
بهانهای توپ!
برای حفظ «غرورم» تسلیم خواستهام شد. مادر دبیر دبیرستانهای دزفول بود و لازم نبود به او جریحهدار کردن غرور یک نوجوان را گوشزد بکنم و … آن عواقب! ص ۲۵ و ۲۶
میدانید مثل چی بود؟ انگار یکی خوابی دیده باشد و تندتند آن را نوشته باشد، با دمدستیترین کلمات و جملهبندی هذیانی. بعد هم گویا دیگر حوصله نداشته، یکبار از روی خوابش بخواند.
و امّا، ساپروفیت.
تا ته داستان را خواندم فقط برای اینکه بفهمم ساپروفیت چیست؟
ویکیپدیا میگوید: گَندروی (نامهای دیگر: پودهزی، پودهدوست، طفیلی، ساپروفیت، ساپروتروف) به آن دسته از موجودات ریز زنده (سازوارهها) گفته میشود که مواد غذایی خود را از مواد آلی غیرزنده، معمولاً از گیاهان مرده یا پوسیده بهدست میآورند. آنها این کار را از راه جذب ترکیبات آلی حلشونده انجام میدهند.
نام قدیمیتر برای گندروی، در زبان انگلیسی، ساپروفیت بوده که امروزه در نوشتههای علمی انگلیسیزبان منسوخ شده ولی در متون علمی دیگر زبانها از جمله در فارسی همچنان بهکار میرود.
توی این کتاب، ساپروفیت یکجور خونآشام است که عمر بقیه را مصرف میکند تا بیشتر زنده بماند. از نظر ظاهری شبیه موش است و میتواند تغییر قیافه هم بدهد.
بهنظر من، اینکه هر وقت جنگی اتفاق میافتد، موجوداتی باشند که توی زمین فعال شوند و زندگیِ مردم را بگیرند ایدهی خوبی بود. البته، این ایده در داستانِ ساپروفیت به بهترین شکل حرام شد. یعنی افتخار بهتر از این نمیتوانست گند بزند به ایدهاش.
ضمنن، باید به نشر قطره هم تبریک گفت و جایزه داد. خیلی حیف است که جایزهی بدترین کتابهای سال را نداریم. آن هم با این رقابتِ تنگاتنگ بین ناشرها و نویسندهها برای چاپ و نگارشِ بدترینِ داستانها. لطفن، مسئولان رسیدگی کنند.
اصلِ کتاب به زبان فرانسه بوده که جوزف منصور به عربی ترجمه کرده و بعد، عباس برغانی متنِ عربی را به فارسی برگردانده. شبیه همهی اطلسهای دیگر، در این کتاب هم نقشههای جهان را میبینیم به تفکیک قارهها و دربارهی حیوانات، آبوهوا، گیاهان، اقتصاد و فرهنگِ مردمِ نقاط مختلف دنیا میخوانیم. با این فرق که تصاویر کتاب و توضیح پای هر نقاشی برای کودکان کشیده و نوشته شده است. خلاصه، اطلس کودکان یک کتاب کمکآموزشی خوب برای بچّههای دورهی ابتدایی است که در قطعِ بزرگ (میشود گفت آچهار) چاپ شده و رنگیرنگی است و چاپ دوم آن (۱۳۹۰) ۶۸۰۰ تومان قیمت دارد.
این کتاب از سوی انتشارات آمیس با همکاری انتشارات فرهنگ مردم منتشرشده و میتوانید آن را با تخفیف (به قیمت ۵۶۰۰ تومان) از آدینهبوک بخرید و یا از پخش فرهنگ و هنر در خیابان انقلاب (ساختمان ایرانیان) تهیه کنید.
برای دیدن تصاویر بیشتر از این کتاب کلیک کنید اینجا و اینجا و اینجا و اینجا.