من بد نبودم. من بدی نبودم. یکهو تنهایم گذاشته بود: تنها مانده بودم. تاریک شده بودم. از جنس کدورت و کسالت شده بودم. او خوب بود. خوبی بود: وسیعترین و بی دریغترین خوبیها! و نمیدانم چرا بد شد؟ چرا بد شدم؟ چرا رفت؟ چرا رفتم؟ و صدایم نکرد و صدایش در اوهام و ازدحام خودم گم شد… فراموش شد… نابود شد… تباه شد… و یا ماجرا به شکل دیگری بود و من فراموش شده بودم… نابود شده بودم… تباه شده بودم… و صدایم تنها در اوهام و ازدحام خودم میپیچید و شنیده نمیشد… دور میشد… محو میشد… به جان خودش- که خدایم بود و عزیز! یکهو کم آورده بودم… غم آورده بودم … و به خداییاش کافر شده بودم انگار … و او میدانست که این همه از سر ِ بازی ست … میخواستم دوستم داشته باشد. (دوستش داشتم… میخواستم نگاهم کند.(نگاهش می کردم… میخواستم نازم کند.(نوازشش میکردم … میخواستم کودکش باشم… بنده اش باشم… پدرم باشد… خدایم باشد… اما تنهایم گذاشت!… من ضعیف بودم و ناچیز و بیمقدار. میدانست بدون او خار و خَسم! غباری در باد… قطرهای در خاک … گلی بیخار… کسی بیمخاطب!… و با همهی همهی اینها- مرا سر راه دنیا گذاشته بود و رفته بود و انگار نمیدانست که این دختر، در برابر دلهره و هراس و شهوت و دروغ دنیا تاب نمیآورد اگر تنها بماند! بی او بماند! بیکس بماند و میدانست و گذاشته بود این دختر تنها بماند! بی او بماند! بیکس بماند! و گرفتارش کند دلهره و هراس و شهوت و دروغ دنیایی که بود و هزار بار بلکه بیشتر سقوط کند در وهم ِ پوچ دنیا و خالی عمیق خودش و … و تو بگو چرا؟ … که او هیچوقت نگفت این همه درد و آزار از چه سبب و علت بود که بر من میرفت؟ فقط با نگاه و سکوت ایستاده بود و نشانه و اشاره میفرستاد و میدانست این دختر احمق! همهی حوصلهها را از پا میاندازد تا راه را پیدا کند… اصل را ببیند… نور را بنوشد … صدا را بشنود… و او، همچنان خدایی میکرد و بزرگی و عزّت و کرامت و لطف و عنایتش را به رُخم میکشید و میخواست جدا شوم از آن خودِ مرموز و بیرنگِ درونم که بدل این همه بزرگی و عزّت و کرامت و لطف و عنایت بود! جدا نمیشدم و دلم امّا، با خدای عزیز بود و مُدام او را انتظار میکشیدم که سابقهی مهر و مهربانیاش را میدانستم و میخواستم خود او – مرا به همان ذات اصل و نجیبَم بپذیرد و ببخشاید و ببخشاید و ببخشاید … که من تابِ نگاه رحیم و رحمانیّتِ ناب او را نداشتم … به جان خودش رویم نمی شد: با این همه بدی خودم… این همه خوبی خودش … و … او خدا بود و خدایی کرد و نگذاشت این دختر در غرور و غفلتش بماند و راکد شود و فسیل گردد و بمیرد … و بالاخره در تنهایی و تاریکی – این دختر، از ناشناختهای معصوم و زیبا، بارور شد و انسان دیگری در او زندگی یافت که نه خواب بود و نه رؤیا …
* اعترافات آگوستین قدیس/ ترجمهی افسانه نجاتی، تهران: انتشارات پیام امروز، چاپ اوّل، ۱۳۸۲، ص ۲۵