چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بی‌خواب شدم. غصّه‌دارِ رؤیای ناکامِ شبانه و ناراحتی مانده از روز قبل، نشستم به تماشای فیلم. گفتم یک کوفتی باشد که مرا از خودم و دنیای خودم پرت کند به جهانِ دیگری، بغلِ آدم‌های دورتری. با علم به این‌که سی‌نماست، قصّه‌ست، دروغ‌ست، خیال‌ست. گفتم جهنمِ این‌ها، من نیستم دست‌کم. دل‌ام می‌خواهد خودم را بردارم، بگذارم یک‌جای بالایی، توی انباری روی دست‌شویی خوب است؟ دست‌ام نرسد به خودم خُب. جلوی چشمِ خودم نباشم. هی نگاه نکنم به خودم، بگویم چته؟ که اصلن گور بابای همه‌چی. خوش بگذران. ابروهایت را بردار. موهایت را رنگ کن. توی خیابان راه برو، دَدَر دودور. نمی‌گویم که. نمی‌روم که. اسیرِ خودم شده‌ام، یک‌جورِ غم‌انگیز زیبایی که بدم نمی‌آید، ولی خوش‌ام هم نیست. فیلم را می‌گفتم. هفت دقیقه تا پاییز را دیدم که هی فیلم خارجی هم ندیده باشم سه ‌شب پشتِ هم. انگار دکتر گفته باشد خوب نیست یا آدم دردی بگیرد این‌طوری. فکر مزخرف. فیلم شروع شد و نمی‌دانم دی‌وی‌دی‌اش چه‌طوری بود هی از دقیقه‌ی اوّل رفت به دقیقه‌ی هفتم، بعد پرید دقیقه‌ی شانزدهم و برگشت اوّل، از سر شروع شد. دیگر می‌دانستم داستان درباره‌ی چهار آدم بزرگ است، دو جفت که زن و شوهر بودند. زن‌ها خواهر و مردها باجناق بودند و دو تا هم بچّه داشتند؛ امین و سارا. زن فیلم‌بردار است. فیلم‌بردار مراسم عقد و عروسی و این بدبختی‌ها. نمی‌فهمم مرد چی کاره است و آن یکی، … چرا اسم‌های‌شان را نمی‌گویم؟ حالا مهم نیست البته. حوصله هم ندارم که تعریف کنم. خلاصه، ماجرا از تولّدبازی و عروسی و این‌ها می‌رسد به مرگ و ختم و ….. می‌بینید چه حالی دادم به خودم با این فیلم؟ فیلم به کنار، بعد نشستم دو یادداشت خواندم درباره‌اش، این و این را می‌گویم. و منصرف شدم از بیش‌تر خواندن. نفهمیدم چه اصراری داشتند که فیلم را به درباره‌ی الی ربط بدهند. واسه خاطر دروغِ مریم؟ یعنی هدیه همان سپیده بود؟ بعد، من بهداد را دوست دارم، منتها خیلی حال‌ام بد شد بس که یکی از لینک‌های این و این در بالا، درباره‌اش نوشته بود بازیگر بزرگِ کوفت، ابراسطوره‌ی فلان. آخر ابراسطوره؟ بی‌خیال. گفتم نقد فیلم خواندن هم باشد قاطی درکی‌جات. کلیسای جامع را از توی قفسه‌ی کتاب‌های‌ام برداشتم و دوباره داستان «حمام» را خواندم. قصّه‌اش این‌طوری شروع می‌شود که مادری به مغازه‌ی قنادی می‌رود تا کیک سفارش بدهد، برای تولّد بچّه‌اش. و بعد؟ بچّه روز تولّدش می‌میرد. آره مثل سارای هفت دقیقه تا پاییز.

اصلن چرا درباره‌ی کلیسای جامع حرف نمی‌زنم که حال‌ام خوب شود؟ هان؟

Scream of the Ants – ۲۰۰۷

دوباره افتاده‌ام به همان روالی که روزها بخوابم و شب‌ها بیدار باشم. بیش‌تر کتاب می‌خوانم و تازگی فیلم هم می‌بینم، تکراری و یا هنوز ندیده‌هایم را. امیدی ندارم کوهِ کتاب‌های نخوانده‌ام را تا نمایش‌گاه کتاب هم‌وار کنم. فرصت و سرعتِ خوبی دارم، ولی … به خودم گفته‌ام دستت بشکند اگر قبل از خواندنِ تمام این‌ها دوباره کتاب بخری و حتّی، دارم خودم را مجبور می‌کنم به دوباره‌خوانیِ بسیاری از کتاب‌ها. حافظه‌ی من اشکال دارد یا قصّه‌ی کتاب‌ها که هی هر چی می‌گذرد فراموش می‌کنم کی قهرمانِ کدام کتاب بود یا اصلن داستان درباره‌ی چی بود؟ این‌ها را به خودم می‌گویم، ولی از آن طرف به کتاب‌فروشی اگر می‌گویم برای‌ام کتاب کنار بگذارد و با هولدرلین می‌رویم شهرکتاب و از الان دارم فهرستِ کتاب‌هایی را می‌نویسم که دلم می‌خواهد.

دیشب دعوا کردیم، دوتا آن‌ها گفتند و چهارتا من. برگشتم توی اتاق، کتاب‌ها را پرت کردم کناری، در را بستم و گریه کردم. بد این است که نمی‌توانم با کسی حرف بزنم، درددل‌طور. دارم خسته‌ترین می‌شوم. دوباره کامپیوتر را روشن کردم تا فیلم ببینم؛ فریاد مورچه‌ها.

فیلم‌های مخملباف را ندیده‌ام، مگر «بایکوت». آن را هم وقت بچگی دیدم و فقط تصاویر محوی از فیلم را به خاطر می‌آورم. «سلام سینما» را هم دیده‌ام و بیش‌تر فیلم‌نامه‌های مخملباف را خوانده‌ام؛ «بای‌سیکل‌ران»، «نوبت عاشقی» و … اوه، «دو چشم بی‌سو» را هم دیده‌ام، هزاربار بیش‌تر. حالا نه از سرِ ارادت به امام‌ رضا، (چون فیلم خاصی نیست) که به‌خاطر علاقه‌ی بابام و فامیل که هر وقت یادِ اهل قبورشان می‌افتند، فیلم را می‌گذارند و هی جمعیّتِ سابق ده را با انگشت نشان می‌دهند که این مشدی فلان است، این هم پسر بیسار. یادته؟ این‌ حالا دکتر شده، او هم دختر ننه فلان، عروس بهمان است و …«دو چشم بی‌سو» را توی دهاتِ آبا و اجدادی ما فیلم‌برداری کرده بودند و بیش‌تر اهلِ ده نقش خودشان را بازی می‌کنند و برای فامیل ما بیش‌تر از فیلم یک‌جور سند خانوادگی‌ است، پُر از یاد بابا‌/مامان‌بزرگ‌های دیگر نمانده و پُر از خاطره‌ی دختر/پسربچّه‌های حالا سنّی ازشان گذشته.

فریاد مورچه‌ها را دیدم و اتفاقن مناسبِ حالِ پری‌شان‌ام بود و پسندیدمش. لونا شاد را به چهره نمی‌شناختم (ماهواره‌ ند‌اریم) و فقط اسمش را شنیده بودم. تیتراژ را هم نخوانده بودم و خُب، بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی درباره‌ی این‌که بازیگرِ زنِ فیلم کیست؟ از او خوشم آمد. بازیگرِ مرد هم بد نبود. البته، فکر می‌کردم فریاد مورچه‌ها یک‌جور فیلم مستند است! با این نیّت هم تماشایش کردم و بعد از فیلم، وقتی مطالبی را خواندم که درباره‌اش نوشته‌اند دوزاری‌ام افتاد که خیلی هم این‌جوری نبود. بیش‌تری‌ها گفته بودند فیلم خوبی نیست. حالا برای من که فیلم خوبی بود. یعنی فیلم مستند خوبی بود! شعارهایش هم اذیت‌ام نکرد و درست است که یک‌جاهایی هی فیلم کِش می‌آمد، ولی من خسته نشدم. شاید چون قبلش از چیزهای دیگری خسته بودم، خستگی‌دون‌ام پُر بود.

فیلم را که می‌دیدم، یاد کتابی افتادم که وقتِ دانش‌کده خوانده بودم؛ شهر شادی*. درباره‌ی محله‌ای بود فقیر با مردمانِ فلاکت‌زده در حاشیه‌ی کلکته. فکر می‌کنم  کلکته بود. دلم خواست دوباره آن کتاب را بخوانم و فکر کنم دیگر دلم نمی‌خواهد هند را ببینم. حالا نه به‌خاطر بدبختی مردمش، بیش‌تر به خاطر مردهای چندشِ لختِ حاشیه‌ی رودخانه‌ی کنگا! (کنگا بود؟) نمی‌دانم این خانوم شاد با چه دلی رفت توی آن آب کثیفِ پُر از گه و شاش، آن‌جوری ادای حالت‌ِ خلسه و این‌ها درمی‌آورد و خودش را به خدا نزدیک می‌دید! از اسمش که معلوم است، کلن آدم خوش‌حالی‌ست! من که این‌ور داشتم بالا می‌آوردم.

مرتبط: این و این + مردی که به همه‌چیز، همه‌چیز، همه‌چیز شک کرده است…

* ش‍ه‍ر ش‍ادی‌/ دوم‍ی‌ن‍ی‍ک‌ لاپ‍ی‍ر؛ ت‍رج‍م‍ه‌ غ‍لام‍رض‍ا س‍م‍ی‍ع‍ی. تهران؛ یزدان، ۱۳۷۰٫

«می‌دونی، هیچ آدمی خلق‌شده‌ی عشق نیست. همه محصولِ حواس‌پرتیِ زن و مردن در یه لحظه‌ی هم‌آغوشی، یه لحظه‌ غفلت، یه لحظه‌ فراموشی، اون‌جایی که زن و مرد، موقعی‌که به اوج لذّت رسیدن، حیف‌شون می‌آد عشق‌بازی‌شون رو قطع کنن.»

Scream of the Ants – ۲۰۰۷

مرد ایرانی: شما خدا رو قبول دارین؟
مرد هندو: هر کی خدای خودشو داره.
زن ایرانی: از کی کمک می‌خواین وقتی تنها هستین یا در رنجین؟
مرد هندو: رنج؟ تولد رنجه. مرگ رنجه. شکست رنجه. پیروزی رنجه. هر چی داریم و نداریم همه‌اش رنجه. آرزو هم رنجه.
زن ایرانی: بله. ولی شما چی فکر می‌کنین؟ خدا وجود داره یا نه؟
مرد هندو: خدا هست یا نیست؟ اگه بگی هست، هست! اگه بگی نیست، نیست!
یک‌روز یک مرد از خدا پرسید چه جوری بدونم تو هستی؟ اگه هستی باهام حرف بزن. یه پرنده به زیبایی خوند. مرد گفت صدا درنیار می‌خوام صدای خدا رو بشنوم. شب آمد. مرد زیر آسمان خوابید و گفت خدایا امروز که باهام حرف نزدی امشب خودتو به من نشون بده. ستاره‌ها چشمک زدند تا وقتی خوابش برد. سحر از خواب پاشد و صورتشو توی چشمه شست و گفت خدایا نه باهام حرف زدی و نه خودتو بهم نشون دادی. لطفاً منو لمس کن تا احساس کنم که هستی. خداوند دستشو دراز کرد و اونو لمس کرد، اما اون حس نکرد و پروانه رو از خودش روند. ندونست که خدا همون پروانه‌ست. ستاره خداست. آواز پرنده خداست. من خدام. زن خداست. تو خدایی. گاو خداست.
مرد ایرانی: گاوم خداست؟
زن ایرانی: می‌پرسه گاوم خداست؟
مرد هندو: اگه بگی نه، پس اون‌جا که گاو شروع می‌شه، خدا تموم می‌شه. و خدا محدود می‌شه به جایی که گاو نیست. به‌هرحال من، تو، او ….

Scream of the Ants – 2007

ولی‌عصر رو پیاده می‌اومدیم بالا، رسیدیم جلوی سی‌نمای خودمون. هولدرلین گفت بریم؟ نگاه کردم به سر در سی‌نما، فیلمِ هر دو سالن‌شون سه درجه تب بود. هولدرلین گفت: خنده‌داره. بریم؟ گفتم: ولش کن. من که خنده‌ام نمی‌گیره. خنده‌ام نگیره فکر می‌کنم فیلم مسخره‌س. پیشنهاد کردم خیابون رو بریم بالا، شاید فیلم سی‌نماهای اون‌ور بهتر باشه. رفتیم تا جلوی سی‌نما استقلال. کلّی هم استخاره کردیم که آیا بریم یا نریم؟ که رفتیم. بلیت خریدیم و رفتیم توی سی‌نما. هنوز نیم‌ساعت مونده بود به وقتِ پخش. هیچ صندلیِ خالی‌ای نبود برای نشستن که گفتیم وایسیم کنار بوفه و تا رفتیم اون سمت، دونفری که نشسته بودند پا شدند و رفتند و ما هم، خب نشستیم به حرف. اتفاقن حرفِ دعوا و بهانه‌ی طلاق یکی از فامیل بود و هی هر کدوم دلیل خودمون رو می‌آوردیم برای موندن یا رفتن که کم‌کم ملّت دورمون رو گرفتن و شلوغ شد.

قرار نبود اتّفاق دیگه‌ای بیفته، رفتیم توی سالن، ردیف ۸، صندلی ۲۰ و ۲۱ و جدایی نادر از سیمین شروع شد با همون تیتراژی که توش یه دست‌گاه کپی رو نشون می‌دن که داره از کارت ملّی و شناس‌نامه و … کپی برمی‌داره و داشتم یاد اون روزی می‌افتادم که با زهره رفته بودیم دادگستری و وقتی تعداد کپی از فلان و بهمان با مراحل باطل کردن تمبر و اینا رو دیده بودیم، قول دادیم زندگیِ بعدی‌مون به هر جایی که رسید دور طلاق رو خط بکشیم که نمی‌ارزه واسه خاطرِ این کاغذبازی‌ تهوّع‌آورش. فیلم هم به‌طوررسمی از جلسه‌ی دادگاه شروع می‌شه که سیمین می‌گه طلاق می‌خواد واسه‌ی این‌که بره خارج. مرد هم اصرار داره که نمی‌آد و اگه زن می‌خواد بره، بره. دلایل‌شون رو هم می‌گن هر دو طرف و من می‌گم دلیل جفت‌شون چرت بود. چون بعدن، سیمین می‌گه که دلش می‌خواسته نادر بگه نرو. بمون. طلاقت نمی‌دم. که اگه نادر اینا رو می‌گفته، اون هم می‌مونده. ته فیلم هم، بابای نادر دیگه مُرده، منتها نادر -انگار- هنوزم نمی‌خواد با سیمین بره. چرا؟

فیلم رو دوست داشتم. واسه خاطر قصّه‌ی خوبش. واسه خاطر نادرش، پیمان معادی. اگه قرار بود من جایزه بدم به فیلم، اصغر فرهادی جایزه می‌گرفت واسه خاطر کارگردانی و فیلم‌نامه‌. پیمان معادی بهترین بازیگر مرد بود و جایزه‌ی بازیگر زن رو هم می‌دادم به ترمه. بازی حاتمی و بیات رو هم دوست نداشتم. بیات شکل زن‌های مذهبی طبقه‌ی متوسط روبه‌پایین بود؟ شکل‌اش نشده بود. معلوم بود ساره بیات داره نقش راضیه رو بازی می‌کنه و خودش نیست. برعکس معادی. رابطه‌ی نادر و باباش رو هم دوست داشتم و توی اون صحنه‌ی فیلم که نادر برمی‌گرده خونه، راضیه نیست. کلید یدکی می‌آره، دروباز می‌کنه و می‌ره توی خونه و بعد باباش رو پیدا می‌کنه توی اتاق، دمر افتاده روی زمین، دستش بسته‌س و …. خیلی گریه کردم، خیلی. شکوه غم‌انگیزی داشت این صحنه و بعد توی حموم.

– به امامِ حسین اگه رفته باشم سر کشوی شما پول برداشته باشم…آقا من به امامِ حسین دارم قسم می‌خورم …
– خانوم بفرمایید بیرون
-شما الان… من به امامِ زمان اگه من یه قدم پامو از این درگاهی گذاشته باشم اون‌ورتر…مگه من چکار کردم؟ خدا رو خوش نمی‌آد.
[در بسته می‌شود]
– تموم

یک هم‌چین نوتی را نوشته بودند توی گوگل‌ریدر، بی‌تیتر و توضیح. چندباری هم خواندم این دیالوگ را، بل‌که بفهمم این بیست و چندنفر از چی خوش‌شان آمده و لایک زده‌اند و خُب، متوجّه نشدم و از شما چه پنهان، دور از جانِ خودم فکر کردم نفهم شده‌ام تا دیروز، توی سی‌نما. بعد از فیلم، به هولدرلین گفتم همین نوت و خیالِ نفهمی خودمو، الان می‌پرسم واقعن چی جذاب بود توی این دیالوگ؟ به‌نظرمن کلماتِ فیلم نه، موقعیت آدم‌ها و داستان‌های پیدا و پنهانِ اون‌ها با هم‌دیگه چیزی بود که آدم رو میخکوب می‌کرد.

حسین پاکدل را دوست دارم، برای خاطرِ شخصیّت و شجاعت و محبّتش و برای لبخندِ ابدی‌اش، لحنِ خوبِ صدای‌اش، جوگندمیِ موهای‌اش و پُلیور قرمزش. با شنبه، دوّمین‌بار بود که او را از نزدیک می‌دیدم و با هم حرف می‌زدیم و جدای نمایشِ حضرت والا، مصاحبتِ با او بسیار لذّت‌بخش بود. صبر و مهر و هنرِ پاکدل را می‌ستایم و خوش‌حال‌ام که تماشای آخرین اجرای حضرت والا به لطفِ او برای‌ام ممکن شد.

حضرت والا روایتی بود تاریخی، داستانی درباره‌ی تیمورتاش، یکی از شخصیّت‌های معروف و بانفوذ در ابتدای سلطنتِ رضاخان که زندگی‌اش در بازی‌های سیاسی شاه و رجال نابود می‌شود و دست‌آخر، دخترش، دخترِ پُر کینه‌اش نیّت می‌کند به انتقام و باقی داستان که من شیوه‌ی پرداخت و اجرای کم‌نظیرِ آن را دوست داشتم. نویسنده و کارگردان به جزئی‌ترینِ عناصر صحنه فکر کرده بود و همه‌چی برمبنای حسابی دقیق پیش می‌رفت و اگر اشکال و ایرادی هم بود، چیزی به چشم من نیامد.

داستانِ حضرت والا تلخ بود و گزنده، پُر از تاریکی و تنهایی امّا من به گریه نیفتادم و فقط بغض کردم و این یعنی، عالی. چرا؟ فکر می‌کنم هر وقت ‌که آدم با فیلم یا کتابی به هیجان می‌آید و خودش را با گریه خالی می‌کند دیگر چیزی توی آدم باقی نمی‌ماند برای دوباره‌ی نشخوارِ ذهنی. من با حضرتِ والا بغض کردم و مثلن امروز که هی توی اخبار تلویزیون تصاویر ن.م.ا.ی.ن.د.ه.ه.ا.ی مردم را می‌دیدم که دوره افتاده بودند توی م.ج.ل.س و شعار می‌دادند  مرگ بر م.و.س.و.ی و ک.ر.و.ب.ی و خ.ا.ت.م.ی با خودم دیالوگی را تکرار می‌کردم که توی نمایش حضرت والا می‌گفت: «زندگی سیاسی مثل زندگی سگ است، بی‌این‌که از صداقت و وفاداری سگ بهره بُرده باشد.» و یاد ضیافت‌های حضرت والا می‌افتادم که هر بار یکی از گردونه‌ی بازی حذف می‌شد تا خطری دیگری را تهدید نکند.
من سیاسی نیستم. یعنی بلد نیستم سیاسی باشم، ولی می‌ترسم از آدم‌هایی که این‌قدر ساده از مرگ حرف می‌زنند؛ آن‌ هم مرگِ رفقای دیروزِ خودشان. بعد اسمِ خودشان را می‌گذارند نماینده‌ی مردم، نماینده‌ی من!
همگی حرص قدرت دارند و به قولِ عاطفه‌ی حضرت والا حرص قدرت دردی است مثل سرطان، علاج‌ناپذیر. دردی که الفت را از زنان و مروّت را از مردان می‌گیرد.
داخل پرانتز بنویسم که عاطفه رضوی و بازی‌هایش در سه نقشِ منیر و سرور و پوران معرکه بود.
و البته، بازی مهدی سطانی در نقش حضرت والا هم عالی بود.

خلاصه، برای‌تان بگویم که «این دیگه از اقبال ملّت است که کلاه سلطه برود سر کی»
برای‌تان بگویم «ملّتی که خو نداره به هوای آزادی نفس‌تنگی می‌گیره»
بدانید «شاه بی‌جلاد نداریم» و «توی سیاست تسویه، عین هرسِ باغ است» و «اوّل باید همه را نشاند سرجا و بعد ترقیّات را شروع کرد»
و بدانید «حقیقت رحم نداره و رد می‌شه از باورت»*

پی.نوشت)؛ پیش‌نهاد می‌کنم تماشای تازه‌ترین نمایش چیستا یثربی را با نام اتاقِ تاریک.

*از دیالوگ‌های نمایش

یک.
از آن‌جای فیلم که مأمورهای وزارتِ اطلاعات می‌روند پی داریوش گریه می‌کردم دیگر.
داریوش با عینکِ دودی و عصای سفید، دستِ پسربچّه‌ای را گرفته بود توی دستش و از مینی‌بوس پیاده شد و توی صحنه‌ی بعد نشسته بود جلوی جمشید و هم‌کارش، بچّه نان سق می‌زد و داریوش هم حرف؛ از اردوگاه تا قرارگاه. از فریدون کیافر تا فری کافر.
«توّاب» توی ذهن‌ام بُلد شده بود.
توّاب را یکی از مأمورها گفته بود، فکر کنم مرد جوان‌تر گفت وقتی جمشید درباره‌ی داریوش پرسید که کیست و حالا کجاست؟
چرا توّاب؟ آخر داریوش رزمنده‌ی اسیری بود که بعدتر می‌رود توی صفِ مجاهدین و عضو گروهکِ نمی‌دانم چی می‌شود و این حرف‌ها. الان هم که ما می‌بینیمش در فیلم، او متنبه شده و توبه کرده است.
فکر کردم خدا باید به‌جای این توبه یک‌چیز دیگری اختراع می‌کرد که نتیجه‌اش فراموشی ِ بی‌بازگشتِ خاطره هم باشد علاوه‌بر پشیمانیِ بی‌تکرارِ خطا.

دو.
سکانسِ دیگری هم بود؛
داریوش نشسته جلوی فریدون؛ یکی چشمِ دیدن ندارد و دیگری زبانِ گفتن.
داریوش حرف می‌زند، فریدون نگاه می‌کند و من، معلوم است؛ اشک می‌ریختم.
از عدالت متنفرم، هیچ‌وقت منصفانه نیست.

سه.
منهای ثلثِ آخر ِ فیلم، نفوذی را دوست داشتم.


پشتِ‌پرده؛ این‌جا باید یک حرف‌های دیگری را می‌نوشتم و بعد، ارجاع‌تان می‌دادم به این غزلِ سعدی با تأکید بر دوبیتی که می‌گوید: من از آن روز که دربند توام آزادم/پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم/ همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند/ در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
آن‌وقت عنوانِ نوشته‌ام می‌شد؛
I feel so lucky to be
زیرش هم می‌نوشتم؛
برای تو

Gloomy Sunday -1999

غم‌انگیز بود؟ آره. کلّی آدم خودکشی کردند. هر سه‌تا عاشقِ زن هم که مُردند. اشک‌ام درنیامد ولی، فکرم هم زیاد مشغول نشد. من هنوز دارم به کلوزر فکر می‌کنم. چی داشت این فیلم؟ اون ناتالیِ خر چرا از من بیرون نمی‌رود؟ این‌قدر هی ذوق کردید برای اینسپشن، فیلم خوبی بود، ولی چرا مُخ مرا نزد که بنشینم به دوباره، چندباره‌بینی‌اش.
بعد دوست‌ام گفت یک‌شنبه‌ی غم‌انگیز اعصاب‌خوردی دارد. من الان خوبم و فقط این‌قدر فکر کردم که چرا زنِ فیلم یک‌جوری بود؛ انگار فناناپذیر، سخت‌جان، کرگدن. خوش‌گل هم بود البته، خیلی؛ ایلونا خانومِ عاشق‌کُش که بلد است چه‌جوری با دوتا مرد زندگی کند با عدالت کامل؛ نصف‌نصف. خارج است دیگر.

لابُد پیامِ آهنگ را نگرفتم. لابُد؟ تابلوئه که نگرفتم و هنوز زنده‌ام.

Inception  – ۲۰۱۰

مال: جواب یه معما رو بهم بده؛ تو، توی ایستگاه، منتظر یه قطاری. قطاری که تو رو به یه جای دور ببره. تو می‌دونی دوست داری کجا بری ولی نمی‌تونی مطمئن باشی قطار هم همون‌جا می‌ره. امّا دونستن این هم چیزی رو عوض نمی‌کنه. چه‌طور ممکنه برات مهم نباشه که اون قطار تو رو کجا می‌بره؟
کاب: چون اون موقع ما هم‌دیگه رو داریم.

دروغ گفتن بیش‌ترین سرگرمی‌ یه دختره که می‌تونه بدون درآوردن لباس‌هاش انجام بده.

اینا یه دسته عکس زیبان از غریبه‌های غم‌گین و همه‌ی عوضی‌هایی که برای هنر ارزش قائل‌اند می‌گن زیباست چون اینا چیزایی‌یه که می‌خوان ببینن اما افرادی که تو این عکسان غم‌گین و تنهان اما عکس‌ها دنیا رو زیبا نشون می‌ده. پس یه نمایش‌گاه داره دوباره قوّت‌قلب می‌ده که دروغه.

Closer – 2004