چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

اجازه هست،
کمی ملاقاتی باشم؟
نه سنگی دارم،
و نه رنگی.
در این لحظه‌ی خاص،
حتی نه جنگی.

عزیزی هست،
که یک ماه می‌گذرد از نبودنش.
می‌گویند،
او را آورده‌اید اینجا:
بندِ دل‌تنگیِ زندانِ بی‌رنگی.

بر ساحلِ سلامتش نشسته‌اید،
و دریابان را در بند کشیده‌اید.

***

ببین مرا ناخدا،
صدای مرا می‌شنوی؟
آمده‌ام ترانه‌خوانی،
آمده‌ام کمی کل‌کل.

بزرگوار،
نیستی و دیگر،
حوصله‌ی چاقو کشیدن‌های طنازانه‌ی قلابیِ بچگانه‌،
برایم نمانده است.

قفل ِ این قفس را بشکن،
من،
ترانه‌ی امید را،
برای تو خواهم خواند،
که مرگ بر ناامیدی.

باز هم در کل‌کل‌هامان،
پیش ِ تو کم می‌آورم،
و به ترانه توسل می‌جویم.

آدم‌ها،
بر ساحل ِ سلامت،
آفتاب ِ مهربانی خواهند گرفت.
بیا…

 

{راه من}

تلفن کنترل بود
و ما می‌دانستیم

حالا آنجا پرونده قطوری هست از داستان عاشقانه ما
از گفتگوهای تلفنی بی‌پروا
از سکوت‌های پر از شاید و امّا

شاید یک روز به جرم حرف‌های غیر عاشقانه بازداشتم کنند
و پرونده رسوایی عاشقانه‌ام را بگذارند روی میز
من هیچ چیز را انکار نمی‌کنم
نه دلتنگی‌های تو را
نه نفس‌ زدن‌های خودم را
فقط می‌گویم ببخشید آقای قاضی!
ممکن است یک نسخه از این داستان عاشقانه
که لای این پوشه‌های خاکستری گیر کرده به خودم بدهید؟
این زندگی من است
روایت مستند سال‌هایی که بی‌پروا حرف‌های عاشقانه زدم
و تلفن کنترل بود

«معصومه ناصری»

بیا و قافله‌ها را به راه برگردان
به پایتخت زمین، پادشاه برگردان

به بادهای پریشان امانتی بسپار
به چشم‌های عزیزان نگاه برگردان

عصای معجزه در دست، روی صحنه بیا
و مار شعبده را در کلاه برگردان

بیا و گلّه‌ی بی‌پاسبان حیران را
از آستانه‌ی کشتارگاه برگردان

ستاره از رمق افتاد، شب مضاعف شد
چراغ راهنما را به ماه برگردان

به یک اشاره قطار غرور انسان را
از انتهای همین ایستگاه برگردان

میان خیل خدایان تازه گم شده‌ام
مرا به آن طرف لا اله برگردان

«امید مهدی‌نژاد»

رأی من

تاریخُ از نو بنویس، تغییر بده تقدیرتُ
آخر قصه مالِ ماست، یه آخرِ قصه‌ی نو

{شعر کامل را در این‌جا بخوانید}

میوه بر شاخه شدم
سنگ‌پاره در کف کودک.
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشم
چنین که
دست تطاول به خود گشاده
منم!

«احمد شاملو»

ماه رؤیا روی خوب از من متاب
بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب
هر که باز آید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب
او سخن می‌گوید و دل می‌برد
و او نمک می‌ریزد و مردم کباب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب


پی.‌نوشت)؛ نگفته بودم صداش رنگِ بهاره، اگه اسمش رو بذارم شاعر لحظه‌های خیسِ غصّه اون وقت، آیا شما می‌تونی ببینی انعکاس زیباترین غم‌ناکی‌ِ ذاتی رو تو هُرم نفس‌هاش که عطر زمستون می‌ده بوسه‌هاش با طعمِ خوبِ اردی‌بهشت که نشسته به خاطره‌اش. می‌دونم، این‌که خیلی دوستش دارم رو هم نگفته بودم.

شکستنی است
و با احتیاط حمل شود
جای گرم و خشک و مرطوب مهم نیست
بی تو می‌پوسد

«محمّدمهدی نجفی»

دعا کن این قفس از آسمان من برود
نیافریده شدن از جهان من برود!
دعا کن آب در آیینه محترم باشد
کلام مردن ماه، از دهان من برود
دعا کن این نفس غرق در شکوفه‌ی سیب
به خواب باغچه‌ی نیمه جان من برود!
خدا بهار شد و توی گوش باران گفت:
" مباد ابر تو از آستان من برود!
مباد بنده‌ی این گنبد کبود شوی
کلاغ عاشق‌ات از داستان من برود"
تو حرف اوّل روزی، تلفظ‌ت صبح است
نخواه رمز شب‌ات از زبان من برود
اگر دعا نکنی شاید این دقیقه‌ی بکر
تلف شود، بپکد، از زمان من برود!

{حدیث لزر غلامی}

به تو

از کتاب‌ها        بیا فرار کنیم
از این همه حشرات مرده
که مثلن کلمه‌اند
بیا دوباره آسیب‌پذیر باشیم
آن‌قدر
که با یکی لبخند از پا درآییم

{+}

پنجره‌ها را می‌گشایم
باغی فراز می‌آید
پُر از درخت‌ها، رنگ‌ها، فضا‌ها
ترانه‌ها می‌آیند
با ساز برگ‌ها
حسی می‌وزد
میان ابرها
میان مه
میان تنهایی من
اسب‌ها می‌آیند از آن سوی باغ
از جنگل خاموش
حیران با بال‌های پریشان
با نوزادان آدمی بر پشت
نوزادانی در قنداق
انگشت به دهان
خفته در سبد
زنی می‌آید
با تنی خیس
سبدی از شن و آب
اشاره به سوی دریا دارد
و عشق می‌وزد از هر سو
مرا در باغ تنهایی
به دیدار جهان می‌برد
این چنین است
که می‌فهمم
شما را دوست می‌دارم
پنجره را می‌بندم

«اسماعیل یوردشاهیان»