«چه کار میکنم، حرف میزنم، زاییدههای خیالم را به حرف وامیدارم. جز من نمیتواند کسی باشد. من هم باید ساکت شوم، و گوش کنم، و صداهای اطراف را بشنوم، و صداهای دنیا را، میبینید چه تلاشی میکنم، که منطقی باشم. این هم زندگی من، چراکه نه، بههرحال، خُب، یکجور زندگی است، اگر آدم خوب دل بدهد، امروز عصر، انکار نمیکنم. لازم است، انگار، وقتی کلام هست، به داستان نیازی نیست، داستان اجباری نیست، فقط یک زندگی، اشتباهی که کردم همین بود، یکی از اشتباهات، که میخواستم برای خودم داستانی داشته باشم، درحالیکه تنها زندگی کافی است.»
{+}
«خُب حالا روی پاهایت ایستادهای، به تو قول میدهم، قسم میخورم پای خودت است، قسم میخورم قول من است، دستهایت را به کار بینداز، جمجمهات را لمس کن، مرکز فهم را، که بدون آن نُچ، بعد بقیه را، قسمتهای سفلی، بعدن به درد میخورند، بگو چه جوری هستی، حدس بزن، از کدام نوع انسانها، باید مردی باشد، یا زنی، لای پاهایت دست بکش، زیبایی لازم نیست، قدرت هم، هشت روز زود سر میآید، کسی دوستت نخواهد داشت، نترس.»
{+}
«خستهکننده است؛ خیلی خستهکننده است، که در یک آن ببری و ببازی، با احساسات همزمان، دل آدم که از سنگ نیست، که رأی را تحریر کنی، حکم اعدام را صادر کنی، و در جایگاه از حال بروی، خیلی خستهکننده است، در درازمدّت، خستهام کرده، اگر جای خودم بودم، خستهام میکرد. این بازی است، دارد به بازی تبدیل میشود، میخواهم بلند شوم و بروم، اگر این من نیستم کسی نخواهد بود، شبحی، زندهباد اشباح، اشباح مردگان، اشباح زندگان و اشباح نامدگان.»
{+}