چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«بالاخره باز تنها شدم، چه تسکینی باید باشد.»

{+}

«این ابله کیست که نمی‌داند کجا برود، که نمی‌تواند متوقف شود، که خود را با من اشتباه می‌گیرد و من خود را با او اشتباه می‌گیرم، یا اصلن هرچه، همان بساط همیشگی.»

{+}

«اگر می‌توانستم از این‌جا بیرون بروم، یعنی اگر می‌توانستم بگویم، آن‌جا راه خروجی هست، جایی راه خروجی هست، دانستن آن‌که دقیقن کجا دیگر زمان می‌خواست، و صبر، و تسلسل در تفکر، و بلاغت بیان.»

{+}

«آن‌چه مهم است در دنیا بودن است، حالت مهم نیست، تا وقتی آدم روی زمین است. نفس کشیدن، تنها چیزی است که لازم است، اجباری به ول‌گردی نیست، یا معاشرت، حتّا می‌توانی خودت را مرده بدانی به شرطی که پنهان‌کاری نکنی، چه حکومتی لیبرال‌تر از این می‌توان تصوّر کرد، نمی‌دانم، تصوّر نمی‌کنم.»

{+}

«چه کار می‌کنم، حرف می‌زنم، زاییده‌های خیالم را به حرف وامی‌دارم. جز من نمی‌تواند کسی باشد. من هم باید ساکت شوم، و گوش کنم، و صداهای اطراف را بشنوم، و صداهای دنیا را، می‌بینید چه تلاشی می‌کنم، که منطقی باشم. این هم زندگی من، چراکه نه، به‌هرحال، خُب، یک‌جور زندگی است، اگر آدم خوب دل بدهد، امروز عصر، انکار نمی‌کنم. لازم است، انگار، وقتی کلام هست، به داستان نیازی نیست، داستان اجباری نیست، فقط یک زندگی، اشتباهی که کردم همین بود، یکی از اشتباهات، که می‌خواستم برای خودم داستانی داشته باشم، درحالی‌که تنها زندگی کافی است.»

{+}

«خُب حالا روی پاهایت ایستاده‌ای، به تو قول می‌دهم، قسم می‌خورم پای خودت است، قسم می‌خورم قول من است، دست‌هایت را به کار بینداز، جمجمه‌ات را لمس کن، مرکز فهم را، که بدون آن نُچ، بعد بقیه را، قسمت‌های سفلی، بعدن به درد می‌خورند، بگو چه جوری هستی، حدس بزن، از کدام نوع انسان‌ها، باید مردی باشد، یا زنی، لای پاهایت دست بکش، زیبایی لازم نیست، قدرت هم، هشت روز زود سر می‌آید، کسی دوستت نخواهد داشت، نترس.»

{+}

«آری، حاشا تا کی، همه‌اش غلط است، هیچ‌کس نیست، مفهوم است، هیچ‌چیز نیست، لفاظی تا کی، بگذار فریب خورده باشیم، فریب‌خورده‌ی زمان و زمانه، تا وقتی بگذرد، همه‌چیز بگذرد و تمام شود، و صدها ساکت شوند، تنها صداست، تنها دروغ است.»

{+}

«خسته‌کننده است؛ خیلی خسته‌کننده است، که در یک آن ببری و ببازی، با احساسات هم‌زمان، دل آدم که از سنگ نیست، که رأی را تحریر کنی، حکم اعدام را صادر کنی، و در جایگاه از حال بروی، خیلی خسته‌کننده است، در درازمدّت، خسته‌ام کرده، اگر جای خودم بودم، خسته‌ام می‌کرد. این بازی است، دارد به بازی تبدیل می‌شود، می‌خواهم بلند شوم و بروم، اگر این من نیستم کسی نخواهد بود، شبحی، زنده‌باد اشباح، اشباح مردگان، اشباح زندگان و اشباح نامدگان.»

{+}

«امّا غم فردا را فردا باید خورد، که دقایق دیگری است. آری، آدم کم‌کم خیلی خسته می‌شود، خسته از مشقّت‌هایش.»

{+}

«سرگرم فحش دادن به خودم، از ته دل.»

{+}