چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

پرده‌ی اوّل؛ «شاه اوبو» مشهورترین اثر «آلفرد ژاری»


«شاه اوبو» (Ubu Roi) مشهورترین اثر «آلفرد ژاری»  (Alfred Jarry) شاعر، نویسنده و نمایشنامه‌‌نویس فرانسوی است که از وی به عنوان یکی از استثناء‌های تئاتر در تاریخ معاصر نام برده می‌شود. امّا برای صحبت کردن درباره‌ی «شاه اوبو» کمی عقب‌گرد زمانی و مکانی لازم است تا مثلاً دوره‌ای از زندگیِ «آلفرد ژاری» که وی نوجوانی است پانزده ساله و به همراه یکی از دوستانِ هم‌کلاسی‌اَش یعنی «شارل مورن»، نمایش‌نامه‌ای می‌نویسد به نام «لهستانی‌ها».

ژاری این نمایش‌نامه را محض تمسخر و ریشخند کردن معلّم فیزیک‌شان می‌نویسد. ایده‌ی «لهستانی‌ها» از افسانه‌های مدرسه‌ای درباره‌ی زندگیِ تخیّلیِ معلّم منفوری ریشه می‌گرفت که از یک‌سو بَرده‌ای بود در یک کشتی ترکی، از سوی دیگر مرد‌ی منجمد در کوه‌های یخی نروژ و از سوی دیگر پادشاه لهستان!

شخصیّت اصلیِ نمایش‌نامه‌‌ی ژاری نیز مردی بود کؤدن با شکمی برآمده که سه دندان داشت؛ یکی از سنگ، یکی از آهن و یکی از چوب با یک گوش به نام پدر «هِب» که آن را با عروسک‌خیمه‌شب‌بازی در خانه‌ی دوستان‌‌‌اَش‌اجرا کرد و دست‌آخر، هنگامی‌که مسئولان مدرسه (و شهر) از بازی کودکانه و خانگی آن‌ها باخبر شدند انگشت اتهام به سوی ژاری نشانه رفت که بله، حرمت‌های معمول‌شکسته شد و نظم ِ معتادِ زندگی به هم ریخت.

پس از آن، آلفرد ژاری از شخصیّت پدر هب استفاده می‌کند و یکی از بی‌مانندترین و شگفت‌انگیزترین و هول‌ناک‌ترین شخصیّت‌های داستانی/ نمایشی را در ادبیات فرانسه می‌آفریند به نام «شاه اوبو».

نمایش‌نامه‌ی «شاه اوبو» در سال ۱۸۹۳ میلادی منتشر می‌شود و سه سال بعد، لونیه – پو آن را به صحنه می‌برد.

در شب افتتاحیه، «فرمین ژرمیه» که نقش «شاه اوبو» را بازی می‌کرد به سمت جلو‌ی صحنه گام برمی‌دارد و با لحن یکنواختِ نمایشی خود می‌گوید: «گهز» و همین کلامِ نخست مقدمه‌ا‌ی می‌شود برای آشوب و غوغا؛ جمعیّت تماشاچیانِ سنّتی شروع می‌کنند به فریاد کشیدن از روی خشم و سوت‌زدن محض اعلام نارضایتی و در برابر این واکنش‌های اعتراض‌آمیز، عدّه‌‌ی دور‌اندیش‌تری نیز حضور داشتند که گروه نمایش را تشویق و تمجید می‌کردند. امّا اجرای این نمایش تا سال ۱۹۰۷ دیگر اتّفاق نیفتاد. «شاه اوبو» پس از اوّلین شب اجرا توقیف شد و پس از آن، ژاری برای برطرف کردن این مشکل نمایش‌نامه را با عروسک اجرا کرد.

شخصیّت اصلی این نمایش‌نامه، یعنی «اوبو»، انسانی است عادی و معمولی؛ مردی فربه و خشن که احمق است با طمع بسیار ولی شهامتِ اندک و شیطان‌صفتیِ بی‌اندازه. او  فرمانده‌ی هنگ است و  به دور از قید و بندهای اخلاقی و بی‌توجّه به مناسبات اجتماعی با فریب و فتنه‌ی همسرش، شاه را می‌کشد و خود را به پادشاهی لهستان می‌رساند و تلاش می‌کند با به‌هم‌ریختن قوانین حکومتی و کشتار مخالفان، قدرت و ثروت خویش را حفظ کند امّا در پرده‌ی پایانی نمایش، از کشور رانده می‌شود درحالی‌که قول می‌دهد سرزمین دیگری را استثمار خواهد کرد.

این اثر اوّلین نمایش‌نامه از مجموعه‌ی سه نمایش‌نامه‌ای بود که ژاری در عمر خویش (۱۹۰۷ – ۱۸۷۳) نوشت و هدف او هیچ نبود مگر به نمایش گذاشتن جهانِ عاری از شایستگی‌های انسانی و فضیلت‌های اخلاقی در طبقه‌ی بورژوازی و بیانِ فلسفه‌های اروپایی به شکل هجو. در واقع، مهم‌ترین عمل آلفرد ژاری برهم‌زدن قوانین و اخلاق و عادت‌های اشرافی و بورژوازی و مطرح‌کردن اندیشه و نظریه‌ای مردمی بود.

ژاری پس از «شاه اوبو» ژاری دو نمایش‌نامه‌ی دیگر نوشت به نام‌های «اوبوی بی‌غیرت» و «اوبو در زنجیر» که هیچ‌کدام در زمان حیات وی به اجرا درنیامدند.

از دیگر آثار آلفرد ژاری می‌توان به لحظاتی از تذکره شنی، سزار – دجال مسیح، شب‌ها و روزها، مه سالین، ابرنر، کارهای بزرگ و عقاید دکتر فاسترول، پاتا فیزیک و شرابه شمشیر اشاره کرد.

پرده‌ی دوّم؛ «آلفرد ژاری» استثنایی در تاریخ تئاتر معاصر

از آلفرد ژاری به عنوان استثنایی در تاریخ تئاتر معاصر نام برده می‌شود. «یک معیار استثنایی بودن را می‌توان تأثیرگذاری شخص در روند زندگی و فراهم‌آوردن زمینه‌ی تحوّل جامعه و تاریخ دانست.» البته پیش از بیانِ چرایی و چگونگیِ تأثیرگذاری ژاری لازم است شرایط اجتماعی حاکم بر کشورهای اروپایی در سال‌های پایانی قرن نوزدهم را در ذهن ترسیم و تصوّر کنیم. یعنی دورانی که با آغاز جنگ‌جهانی اوّل، فعّالیّت‌های تئاتری در فرانسه از رونق افتاد و هر بازیگری که توان مبارزه داشت وارد ارتش شد و باقی، محضِ هنرنمایی به جبهه‌ی جنگ اعزام شدند. در این زمان بود که شرکت‌های نمایشی ناگزیر دانشجویان کنسرواتور پاریس را دعوت به کار کردند و جریان‌های نمایشی تحت‌تأثیر فضای جنگ‌زده‌ی شهرها به سمت اجرای سرگرمی‌های عامه‌پسند گرایش پیدا کرد و «تئاترهای بولوار» رونق گرفتند. به‌طوری که حتّی پس از پایان جنگ نیز بازار چنین نمایش‌هایی هم‌چنان گرم باقی ماند. در سوی دیگر این جهت‌گیری، گروهی از جنبش‌های هنری مانند فوویسم، کوبیسم، و سورئالیسم (فراواقع‌گرایی) در برابر واقع‌گرایی قد علم کرده بودند که از شکل‌و شیوه‌های جدید برای ارائه‌ی آثار هنری و ادبی استفاده می‌کردند.

در واقع، قرن نوزدهم مقدمه‌ی یک قالب‌شکنی عظیم بود که محصول آن در قرن بیستم نمایان شد. در قرن بیستم، ناگهان جریان‌های مخالف با سنّت و عرف‌اجتماعی (که نخستین نشانه‌های آن در قرن ۱۹ آشکار شده بود)  قوّت می‌گیرد و هنرمندان برای خلق آثار خویش به سلیقه و اعتقاد شخصی خویش به جای انتظارهای جامعه و رعایت پیش‌فرض‌های ذهنی موجود تکیه می‌کنند. همین موضوع باعث می‌شود گستره‌ای وسیع و پُرتنوع از آثار هنری بر مبنای فردیّت هنرمند به وجود آید؛ آثاری نامأنوس و غیرمتعارف که درک کردن و لذّت بردن از آن‌ها دشوارتر از آثار گذشتگان و در برخی موارد حتّی ناممکن به نظر می‌رسید. با تغییر جدّی مبنای هنر از پیش‌فرضِ فرهنگی و گروهی به مبنای سطحی و فردی، شکل و شمایل با فلسفه‌ی آثار هنری دگرگون شد و در نتیجه‌ی آن، سبک و گرایش‌های متعدد  و تازه‌ای به وجود آمد. به عنوان مثال، گرایش «دادا» محصول فشارهای روانی ناشی از جنگ اوّل جهانی و دادائیسم نگرشی پُر از بدبینی، گرایشی ضدهنر و رویکردی انکارگرایانه (نیهیلیستی) بود که هنرمندِ دنباله‌رو این حرکت همه‌ی ارزش‌های زمانه‌ی خویش را به تمسخر می‌گرفت و معتقد بود «جنون» و «عدم منطق» بارزترین مشخصه‌ی تمدن معاصر است. از این رو، در آثار هنرمندان این مکتب ناسازی و آشوب جایگزین وحدت، تعادل و هماهنگی شد. امّا، دادائیسم موجی زودگذر بود و با نزدیک‌شدن صلح، در سال ۱۹۲۲ میلادی به‌شکل غیرمنتظره‌ای به پایان رسید و بعدتر، در دهه‌ی ۱۹۶۰ بود که بیش‌تر دیدگاه‌های دادائیسم به نام‌های دیگر مطرح شد. به عنوان مثال، دادائیسم در فرانسه جای خود را به سورئالیسم سپرد که «آلفرد ژاری» و «آپولینر» از مهم‌ترین نظریه‌پردازان آن بودند.

پیش از ارائه‌ی نمایش‌نامه‌ی «شاه اوبو»، رویکردی رسمى و آکادمیک بر تئاتر حاکم بود و موضوع نمایش‌نامه‌های آن زمان بیش‌تر در خدمت و مصلحت طبقه‌های روشن‌فکر و ثروتمندانِ پُرقدرت جامعه بود. در چنین شرایطی، آلفرد ژارى تصمیم می‌گیرد ذوق و سلیقه‌ی مخاطبانِ آثار نمایشی را تحت‌تأثیر قرار دهد. وی موضوع تازه‌ای را انتخاب می‌کند و با استفاده از بیان و لحن و زبان و شوخیِ مردم در کوچه و بازار عرصه‌ی نمایش را متحوّل می‌کند. آلفرد ژاری با نمایش شاه اوبو توانست مانیفست جدیدی را در زیبایی‌شناسی تئاتر مدرن آغاز کند؛ تئاتری فیزیکی با حرکات بدنی متنوع و کاربردهای متفاوتِ زبانی. با این وجود، تئاتر ژاری تن‌ها دو فصل دوام آورد. چرا که در ابتدا، اهمیّت نفوذ و تأثیر وی روشن نبود. امّا در دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی، اثر وی مورد توجّه پیروان فراواقع‌گرایی قرار می‌گیرد و پس از جنگ دوّم جهانی، دیدگاه‌های عجیب و شگفتِ ژاری دوباره مطرح می‌گردد و عنوان پیام‌آوری نهضت ابزوردیسم به وی اعطا می‌شود. به‌طوری‌که اغلب «شاه اوبو» را اوّلین اثر در تئاتر ابزورد (Absurd) معرّفی می‌کنند.

تئاتر ابزورد (یا پوچی) مکتب واحدی نبود بلکه مشخصّه‌ی عدّه‌ای از نمایش‌نامه‌نویسان بود که در دوره‌ای پس از جنگ دوّم جهانی آثاری را خلق کردند با دیدگاهی یکسان درباره‌ی جهان و زندگی. آن‌ها معتقد بودند منتهی‌شدن زندگی به مرگ هیچ نتیجه‌ای ندارد مگر بی‌معنایی و پوچی که این خصوصیّتِ بی‌خاصیّت را نیز تن‌ها می‌توان به یاری شکل و شیوه‌ای به همان‌اندازه بی‌معنا و پوچ بیان کرد و به نمایش درآورد. یعنی، آن‌چه اهمیّت دارد تطبیقِ «شکل» نمایش با محتوای آن است.

واژه‌ی‌«ابزورد» نخستین‌بار از سوی «مارتین اسلین» به منظور نشانه‌یابی ویژگی‌های مشترکِ گروهی از آثار نمایشی به‌کار رفت که فرم‌های متفاوت نمایشی داشتند و در گروه نمایش‌های آوانگارد پس از جنگ دوّم جهانی قرار می‌گرفتند.

از نظر مبنای فلسفی، تئاتر «ابزورد»  تحت‌تأثیر مکتب اگزیستانسیالیسم فرانسه و هدفِ پیروان آن بیان بیگانگی و ناهمخوانی «جهان» و «انسان» است که با توجّه به موقعیّت اجتماعیِ خاص در آن دوران ـ یعنی جنگ، تخریب شهرها و کشتار مردم ـ به ادبیاتِ معترض روی آورده بودند. آن‌ها در آثار هنری، ادبی و نمایشی خویش، بر بی‌معناشدن «زندگی» و فقدان رابطه‌ی سلامت بین «انسان» و جهانِ پیرامونِ وی تأکید می‌کردند. از دیگر ویژگی‌های تئاتر پوچی می‌توان به استفاده از رفتارها‌ی غیرعقلانی، امتناع از شخصیت‌پردازی‌های معمول در تئاتر کلاسیک، جایگزین‌کردن عروسک‌ها و دلقک‌های گروتسک و کمدی، استفاده از گفت‌گوهای بی‌ربط و بی‌معنی، تکرار مکرّر جملات و حرکات و …. اشاره کرد.

آثار نمایش‌نامه‌نویسانی مانند ساموئل بکت (با نمایش‌نامه‌ی در انتظار گودو)، آرتور آدامُف، اوژن یونسکو ( با نمایش‌نامه‌ی آوازخوان طاس و صندلی‌ها) و ژان ژنه در فرانسه، متون نمایشی هارولد پینتر در انگلستان، ادوارد آلبی در آمریکا، و نمایشظ های کوتاه تک‌پرده‌ای از ولفگانگ هیلدس هایمر و گونتر گراس به این گروه تعلّق دارند.

پرده‌ی سوّم؛ دنیای استثنایی آلفرد ژاری (شاه اوبو)

«دنیای استثنایی آلفرد ژاری (شاه اوبو)» مجموعه‌ای است از نمایش‌نامه‌ی «شاه اوبو» به زبان فارسی به علاوه‌ی پنج فصل دیگر شامل دو یادداشت از «جیم مک‌گورن» و «دوگلاس کروئیک‌شانک» درباره‌ی «دوچرخه‌سواری» و «ضدماده» و سه یادداشت دیگر به قلم «جواد ذوالفقاری» درباره‌ی زندگیِ شخصی و هنریِ «آلفرد ژاری» که در سه فصل نخست کتاب تحت عنوان «گذری به دنیای استثنایی آلفرد ژاری»، «سال‌شمار زندگی آلفرد هانری ژاری»، و «مقدمه برای ترجمه‌ی شاه اوبو به انگلیسی» آورده شده‌اند. مترجم تلاش کرده است تا از این طریق کلیّاتِ مرتبط را برای خواننده طرح کرده و پیش‌زمینه‌ی ذهنی لازم برای درکِ نمایش‌نامه‌ی «شاه اوبو» را برای مخاطب ترسیم نماید.

نمایش‌نامه‌ی «شاه اوبو» در شش پرده اجرا می‌شود. در پرده‌ی اوّل، مادر اوبو – همسر اوبو – نیروی درونی پدر اوبو را (که فرمانده‌ی هنگ پیاده و افسر محرم شاه است) برای برانداختن و سرنگونی شاه برمی‌انگیزد تا جای او بنشیند و پادشاه لهستان شود. اوبو میهمانی باشکوهی را برگزار می‌کند و کاپیتان «بوردور» و پارتیزان‌هایش را به کمک می‌طلبد و پس از پیمان یاری، آن‌ها هم‌قسم می‌شوند تا دلیرانه در کنار هم‌دیگر شمشیر بزنند و شاه را به قتل برسانند.

پرده‌ی دوّم، مراسم سان دیدن پادشاه است که در صحنه‌ای از آن پدر اوبو موفّق می‌شود به یاری دوستان خویش به شاه حمله کرده و او را بکشد و سپس، قصر را تصرّف می‌کند درحالی‌که خانواده‌ی شاه، یعنی ملکه و پسر پادشاه، بوگرلاس، متواری شده و در غاری (در کوهستان) پناه گرفته‌اند.

مراسم باشکوه تاج‌گذاریِ «پدر اوبو» برگزار می‌شود و زمانی‌که اوبو قدرت و سلطنت را در اختیار خویش می‌بیند کاپیتان «بوردور» را از خود می‌راند. مادر اوبو به وی هشدار می‌دهد که با این عمل، بوردور علیه پدر اوبو قدعلم خواهد کرد امّا اوبو توجّه نمی‌کند. تمام فکر و ذکرِ اوبو معطوف شده است به پُربارکردن اقتصاد پادشاهی. از این رو، تمام اشراف را به هلاکت می‌رساند و دارایی‌های ایشان را ضبط می‌کند.  پرده‌ی سوّم درحالی به پایان می‌رسد که کاپیتان بوردور به نزد تزار «آلکسیس» رفته و از او درخواست عفو می‌کند. بوردور برای نشان دادن حقّانیّت خود قول می‌دهد تمام قدرت خویش را به کارگیرد تا «بوگرلاس» جوان را به سلطنت برساند.

در ادامه‌ی نمایش از مکر و حیله‌ی مادر اوبو پرده‌برداشته می‌شود که طلاهای پنهان‌شده در دخمه‌ی شاهان قدیم لهستان را دزیده است. پدر اوبو نیز در جنگ با ارتش روسیه شکست می‌خورد و با دو تن از همراهانِ خویش فرار کرده و در غاری مخفی می‌شود.

پرده‌ی پنجم شامل صحنه‌هایی از نمایش است که مادر اوبو در قالب یک خیال مافوق طبیعی به اختلاس مالی‌اش نزد پدر اوبو اعتراف می‌کند. پس از آن، بوگرلاس با سربازانش به غار – که پدر اوبو در آن پناه گرفته است – حمله می‌کنند امّا پدر اوبو و مادر اوبو فرار می‌کنند و راهی سرزمین دیگری می‌شوند تا باری دیگر «شاه اوبو» را به سلطنت برسانند.

«دنیای استثنایی آلفرد ژاری (شاه اوبو)» توسط «انتشارات نوروز هنر» در شمارگان ۱۲۰۰ نسخه و با قیمت دوهزار تومان منتشر شده است.

«… بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلن هر روز ساعت چهار بعدازظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم‌کم خوش‌حال خواهم شد، و هر چه بیش‌تر وقت بگذرد احساس خوش‌حالی من بیش‌تر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان‌زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوش‌بختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید …»

شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری

 

با محبّت برای تو

 

دیدم یک نفر دارد … در می‌زند
پا شدم پرسیدم این وقتِ شب … یعنی کیست!؟

در باز بود
از لای در نور می‌تابید
نور … بوی گُل می‌داد
طعمِ ترانه داشت
داشت می‌آمد
آمده بود
شبیهِ لمسِ آرامِ تشنگی می‌نمود
آمد کنارِ قابِ خالیِ دریا
دمی به ماهِ پشتِ پنجره نگاه کرد
گفت برایت یک دست جامه‌ی کامل آورده‌ام
اما اهلِ آسمانِ ما سفارش کردند
دست از اندوهِ دیرسالِ خود بردار وُ
به علاقه‌ی زندگی برگرد!

من هیچ نگفتم
به ماهِ ساکتِ پشتِ پنجره شک داشتم.
گفت برایت خانه‌ای از خشتِ نور وُ
باغِ انار و خوابِ رُباب خریده‌ایم
بیا و از این گوشه‌ی دل‌گیر بی‌چراغ
رو به روشناییِ کوچه … چیزی بگو!
بگو مثلاً ماه می‌تابد
زندگی خوب است
هوا بوی ریحان و عطرِ آب وُ
میِ مهتاب می‌دهد.

 
و من هیچ نگفتم اِلا سکوتِ باد …
که اصلاً نمی‌وزید،
واژه‌ها … پروانه‌پروانه می‌شدند
شب جوری مثلِ حیرتِ ستاره
بوی اذان و آینه می‌داد
زن … از نورِ خالصِ آسمانِ هفتم بود،
گفت امشب از آواز ملائک شنیده‌ام
اگر تو باز رو به آوازِ علاقه بیایی
آرامشِ بهشتِ بی‌پایان را
به نامِ تو می‌بخشند!

ماه … پشتِ پنجره نگاه می‌کرد
فقط نگاه می‌کرد
و من هیچ علاقه‌ای به آوازهای امروزِ آدمیان نداشتم.

زن بود
می‌گویم زن بود
رو به قاب عکسِ ری‌را کرد،
کتابی از کلماتِ کبریا گشود،
گفت نشانیِ این به دریا رفته را من
برای باران و گریه‌های تو خواهم خواند
آیا باز آوازِ آدمیان را نخواهی شنید
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چیزهای دیگری هم هست …!

ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا می‌آمد.

 

{سیّد علی صالحی}

اجازه هست،
کمی ملاقاتی باشم؟
نه سنگی دارم،
و نه رنگی.
در این لحظه‌ی خاص،
حتی نه جنگی.

عزیزی هست،
که یک ماه می‌گذرد از نبودنش.
می‌گویند،
او را آورده‌اید اینجا:
بندِ دل‌تنگیِ زندانِ بی‌رنگی.

بر ساحلِ سلامتش نشسته‌اید،
و دریابان را در بند کشیده‌اید.

***

ببین مرا ناخدا،
صدای مرا می‌شنوی؟
آمده‌ام ترانه‌خوانی،
آمده‌ام کمی کل‌کل.

بزرگوار،
نیستی و دیگر،
حوصله‌ی چاقو کشیدن‌های طنازانه‌ی قلابیِ بچگانه‌،
برایم نمانده است.

قفل ِ این قفس را بشکن،
من،
ترانه‌ی امید را،
برای تو خواهم خواند،
که مرگ بر ناامیدی.

باز هم در کل‌کل‌هامان،
پیش ِ تو کم می‌آورم،
و به ترانه توسل می‌جویم.

آدم‌ها،
بر ساحل ِ سلامت،
آفتاب ِ مهربانی خواهند گرفت.
بیا…

 

{راه من}

بعضی جملات خیلی دردناک است؛ باوجوداین، در زندگی به انسان کمک می‌کند؛ این هم یکی از آن‌ها بود: «آن‌ها در راه وظیفه کشته شدند.»

کودک، سرباز و دریا، نوشته‌ی ژرژفون ویلیه

پنج‌شنبه – ۲۵ / تیرماه / ۱۳۸۸

ساعت یک ربع به چهارِ صبح، وقتِ عزیمت بود. کمی زودتر رسیدم من. یکی، دو نفر ایستاده بودند توی چمن، آن وسط‌های میدان هفت‌تیر، سلام و علیک و ما هم ایستادیم. دقایقی چند گذشت تا زهرا هم رسید و کم‌کم باقی اعضای گروه و موتور حرکت؛ یک بچّه اتوبوس سبز. سوار شدیم با سلام و صلوات.

من و زهرا نشسته بودیم آن صندلی عقب، یکی قبل از ردیفِ بوفه. حواس‌ام نبود به مدّتی که طول کشید تا خارج شدن از تهران و رسیدن به عوارضی قم که اتوبوس توقّف کرد. مشغولِ کیک و شیرکاکائوخوری بودم از شدّت گرسنگی و حتّا الان یادم نیست توقّف برای نماز صبح قبل از عوارضی بود یا بعد از عوارضی و این‌که چرا در عوارضی متوقّف شدیم؟ تقصیر یک سوسک بود. بعله.

«هاله» هنوز نرسیده بود. تلفن زده بود که من در راه هستم. کمی صبر پلیز و دست‌آخر، موفّق شد در عوراضی، خودش را به گروه برساند. نه این‌که خواب مانده باشد طفلک، گویا در هم‌آن ساعات اوّلیّه‌ی صبح یک فقره سوسک شبیخون زده بود به خانه‌ی ایشون و ایشون و خانواده  در عزم بودند برای ناکارکردن سوسکیِ حیوونکی و همین موجب تأخیر بود و تقصیر.

القصه، دوباره حرکت‌مند شدیم. آقای چیلیک تشریف آوردند در صحن اتوبوس، شروع کردند به دُرافشانی‌های پُرمحبّت به مثابه‌ی خوش‌آمدگویی و در ادامه، شرحِ مقدماتی گزارش سفر و این‌که چه باید کرد؟ در ضمن صحبت‌هاشون هم، «محمّدرضا» تعیین شد برای توضیح دادن و توزیع کردن بسته‌های فرهنگیِ تور.

بسته‌ی فرهنگی چی بود؟ یک چیزِ خوبِ جالبِ بامزه‌ای {که من هم‌الان متوجّه شدم که بسته‌ی خودم را در اتوبوس جا گذاشته‌ام و متأثر شدم. بگذریم و اجازه بدید بگم چی بود محض داغِ دل‌تازه‌کُنی}  یک کارت پستال خوش‌گل که با عکس‌هایی زیبا از (اسم‌شون یادم نمی‌آد) مزیّن شده بود با موضوع طبیعت ایران + خودکار منقش به آرم و نشانِ پایگاه عکاسی چیلیک + بروشور و یک قطعه کارت کوچک که فال حافظ بود امّا نه فالِ ما بل‌که فالِ یکی دیگه از بچّه‌های گروه که اسم‌اش در یکی از صفحه‌های بروشور آمده و تیک خورده است. اوّل بگذارید بروشور رو توضیح بدم؛ صفحه‌ی اوّل بروشور نوشته است؛ “«پایگاه عکاسی چیلیک برگزار می‌کند: دهمین تور عکاسی چیلیک به مقصد تفرش” یعنی ما عنان و اختیار داده بودیم دستِ آقای چیلیک و هیأتِ همراه که تشریفِ ما را ببرند تا تفرش. صفحه‌ی دوّم بروشور مفتخر بود که نام و فامیلِ مای اعضای گروه را در خود داشته باشد؛ همه‌ی سی نفری که عازم شده بودیم منهای چهار غایب از جمع. در ادامه، صفحه‌های دوّم و سوّم بروشور اطلاعاتی بود درباره‌ی مقصد. یعنی شهرستان تفرش (Tafresh) که چی هست و کجا قرار دارد و نام‌دارنِ آن چه کسانی هستند؟ و آثار باستانی و زیارتی و دیدنی و مناطق مستعد عکاسی آن و الی کلّی حرف و حدیثِ دیگر.

بعد از این دو صفحه، دو صفحه‌ی آخر بروشور یکی فرم نظرخواهی بود و دیگری، معرّفی “ترین”‌های سفر از لحاظ خوش‌سفرترین، خوش‌اخلاق‌ترین، دل‌سوزترین، تنبل‌ترین، شکموترین، خلّاق‌ترین، عکاس‌ترین و  غیره از نظر اعضای گروه.

در ادامه، «شهرزاد» نیز به عنوان مسئول جمع‌آوری فرم‌های نظرخواهی و ترین‌ها شد تا وقتِ بازگشت و آقای چیلیک از یکی یکی بچّه‌های گروه به شکل درهم خواست تا خودشان را معرّفی کنند از اسم و فامیل و سن و تحصیلات و شغل و سوابق عکاسی و … باقی دوستان هم اگر سؤالی داشتند، از فردِ مورد معرّفی واقع‌شده می‌پرسیدند.

اعضای گروه مجموعه‌ای از افراد متمایز با ویژگی‌های سنّی و شغلی و غیره‌ی مختلف بودند با یک انگیزه‌ی مشترک؛ عکاسی. منهای من و «فریبا» که دوربین هم نداشتیم حتّا. کوچک‌ترین عضو گروه، «پرستو» بود و بزرگ‌ترین «طاهره» و پدیده‌ی بانمکِ سفر «ایمان» ملقب به «محمّد» که در وقتِ معرّفیِ گروه با انرژی خوبی که داشت، شور و فاز می‌داد.

و بعد، نمی‌دانم اداره‌ی بخش‌داریِ کجای تفرش بود که ما جلوی درگاهی آن جلوس فرمودیم برای صرف صبحانه‌ای که پیش‌تر وعده داده بودند. البته در این‌جای سفر، خانوم چیلیک ناخوش‌احوال بودند و به درمان‌گاه اعزام شدند و در ادامه توجّه شما را جلب می‌کنم به ماجراهای پزشکی و درمانی و این‌که آن وقتِ صبح که دیگرساعت هفت بود، دکتر نبود و داروخانه‌ی درمان‌گاه تعطیل بود، چون‌که خصوصی بود و … مسائلی از این‌دست.

در حین مراسمِ لذیذ صبحانه، آقای چیلیک از برپایی نمایش‌گاه از آثار منتخب هم‌سفران خبر دادند + این‌که از اعضای گروه خواستند لحظه‌های ماورای پشت صحنه‌ی سفر را هم ثبت کنند برای ارائه‌ی گزارش تصویری.

طبق برنامه، اوّلیّن توقّف‌گاه برای عکاسی روستای «پوگرد» بود که بیش‌تر از باغ‌های سرسبز آن، بافتِ عجیب و مسائل اجتماعی و شرایط نامناسبِ زندگی روستائیان آن جلب توجّه می‌کرد. قرار بر این بود که یک‌ساعت در این‌جا گردش کنیم و در موعدِ مقرر همگی به اتوبوس برگردند و کسی دیرتر از آن ساعت نیاید که اگر آمد دیگر نیامد چون اتوبوس رِأس ساعت حرکت می‌کند. که همین هم شد و دو نفر، «شهرزاد» و «بهنام» جا گذاشته شدند و ما حرکت کردیم به سمت امام‌زاده محمّد (ع). بنای امام‌زاده در حال بازسازی و مرمّت بود که قدمت آن بازمی‌گردد به وقتی در زمان صفوی. تزئینات گنبد فوق‌العاده بود. ضمن این‌که تجهیزات مهندسی برای محاسبه‌های هندسی و ساخت و ساز کاشی‌ها و … هم در جوار امام‌زاده قرار داشت که به شکل قطاعی از گنبد بود، فلزی و در اندازه‌های واقعی و به نظر ما برای نمونه‌برداری بود انگار.

از این‌جای سفر، یک نفر آقای مهندس خوش‌تیپ به همراه دخترشان، نیز با وسیله‌ی نقلیه‌ی شخصی خودشان گروه را همراهی می‌کردند به عنوان بلد و مطلّع شهر. ایشان اهل تفرش بودند با شباهت بی‌اندازه به آقای «میرحسین موسوی»! در حد این‌که ما متحیّر بودیم.

بعدتر، به دیدار دکتر محمود حسابی نائل آمدیم در آرام‌گاه ایشان و پارک حکیم نظامی تفرش که به عرض می‌رساند اصل و نسب آقای نظامی هم به منطقه‌ای برمی‌گردد به نام «طاد» از توابع «تفرش» و در این‌جا، به زیارت بقعه‌ی امام‌زاده مهدی ابوالعلی (ع) نیز مشرّف شدیم که ایشان از نوادگان امام جعفرصادق (ع) هستند. ساختمان بنا در دوره‌ی ایلخانی ساخته شده است و در پیرامون این امام‌زاده افسانه‌ای رایج است در فرهنگ شفاهی مردم درباره‌ی گربه‌ای که کلید به گردن دارد و محافظت می‌کند از امام‌زاده و این‌که یک فقره مجسمه‌ی آناهیتای باستانی نیز از این‌جا کشف و به سرقت رفته است.

از پدیده‌های جالب در این پارک دو حوض‌چه با آب نارنجی بود که زهرا گفت چشمه‌ی گوگرد است انگاری + چشمه‌ی آب معدنی گرو.

تکیه و مسجد شش‌ناو و مسجد جامع تفرش از جمله مکان‌های دیگر بازدیدی بودند و در همین‌جا نیز اتراق نمودیم محض ناهار و نماز و استراحت. تکیه محل برگزاری مراسم عاشورا و تعزیه و … است با ساختمانی که ستون و سقف آن را با تیر و تنه‌های درختان ساخته شده است و در کنار آن مسجدی صمیمی که حس خوبی داشت. چنار غول‌پیکر جلوی یکی از ورودی‌های تکیه نیز از عظمت‌های حیرت‌آوری بود که اگر گذرتان به تفرش افتاد، توجّه‌تان را جلب کنید به آن، جل‌الخالق!

در آخرین ساعاتِ حضور در تفرش، به مناسبت هم‌زمانی این تور با تولّد «پرستو» به بستنی میهمان شدیم و پس از خداحافظی با آقای مهندسِ خوش‌تیپ عازم تهران شدیم.

ناگفته نماند، پیش از خداحافظی، به مکانی نیز رفتیم که گویا باقی‌مانده‌ی یک قلعه‌ای بود در قدیم. امّا از آن‌جایی که ما خسته بودیم و خواب‌مان می‌آمد و هوا گرم بود و حالِ حسابی نداشتیم، ترجیح دادیم روی سکّویی در پایین تپّه بنشینیم با زهرا و مجید و مینا و محمّد و امیر و الهام و خانوم چیلیک و …. و گروه بالاروندگان را نظارت کنیم و بگوییم: به‌به! چه حوصله‌ای!

در بازگشت، خسته بودیم و گرمازده و آقای راننده‌ی اتوبوس آهنگ‌های دل‌آزارِ دپرس می‌گذاشت و کولر روشن نمی‌کرد و ما خواب‌آلوده بودیم و در چرت تا «بهنام» به صحن اتوبوس آمد به عنوان یک عکاس خبری درباره‌ی عکاسی از سانحه‌ی سقوط هواپیما در قزوین گفت و روزهای انتخابات و روزهای پس از آن و حادثه‌هایی که در راهپیمایی‌ها پیش آمد و مابقی و بعدتر، آقای چیلیک و «مهدی» تریبون را به دست گرفتند و مراسم معرّفی و اهدای جوایز «ترین»‌های تور برگزار شد.

بهزاد به عنوان خوش‌سفرترین، طاهره به عنوان دل‌سوز‌ترین، مینا به عنوان خوش‌اخلاق‌ترین، بهنام به عنوان خلّاق‌ترین، هاله به عنوان تنبل‌ترین، اصلان به عنوان خوش‌خواب‌ترین، مجید به عنوان عکاس‌ترین و ایمان ملقّب به محمّد به عنوان بانمک‌ترین برگزیده شدند. من به نوبه‌ی خودم از محمّد خیلی متشکّرم بس که مزه ریخت و شاد بود و حوصله داشت و ما رو هم حسابی به خنده انداخت تا عنوان خوش‌خنده‌ترین از آنِ خودمان شد. بعله.

از جمله مراسم خوب در پایان نیز، دف‌نوازیِ امیر بود در اتوبوس که با وجود گرمای زیاد و حرکت‌های بسیارِ اتوبوس، عالی بود.

و این‌که، در نهایت، کمی مانده به غروب آفتاب، در میدان هفت‌تیر بودیم و مشغول تقدیر و تشکّر از همگی و این‌که چه خوب بود و کی فکرشو می‌کرد این‌همه خوش بگذرد و به‌به چه دوستانی و خدانگه‌دار تا تور بعدی و … و امّا از مهم‌ترین بخش‌های این تور، جستن دو نفر هم‌شهری بود که دل‌شاد شدیم. مجید هم لطف کرد و ما سه نفر به علاوه‌ی زهرا را (تا یک‌جاهایی که در مسیر بود) با ماشین‌اش رساند. فاصله‌ی کذایی تهران تا کرج هم عینهو برق و باد گذشت بس که مصاحبت با طاهره و بهزاد عالی بود.

در پایان، به اطلاع می‌رساند آخرین‌باری که از حدود استان تهران خارج شدم، شش ماه قبل‌تر بود و سفر به تفرش یکی از خوب‌ترین و لازم‌ترین اتّفاق‌هایی بود که باید برای من می‌افتاد محض کمی تجدید قوا و تغییر روحیه و ابدن تصوّر نمی‌کردم سفر گروهی این‌همه مفرّح جان و روحِ آدم باشد امّا، این‌قدر کیفور شده‌ام که روزشماری می‌کنم تا آقای چیلیک برنامه‌ی آینده‌ی پایگاه را اعلام کنند که به احتمال قوی سفر به قلعه رودخان (Rud-khan castle) خواهد بود.

+ گزارش تصویری

به گزارش خبرگزاری رؤیا به نقل از کارت دعوتی که در دست دارد؛

اگر برای عصر امروز برنامه‌ای ندارید، پیشنهاد می‌کنم برای خفت کردن جمعه، یک‌ تُکِ‌پا قدم‌رنجه کنید تا نگارخانه‌ی مهروا. این‌طوری قبل از این‌که هم‌چین روزی با هوای دل‌گیر بعدازظهرهایش شما را طبق عادتِ معمول غم‌زده بنماید، شما حالی از وقت گرفته و به مثابه‌ی بیلاخ رفتار کرده و ضمن کار فرهنگی، خوش هم گذرانده‌اید طبیعتن.

می‌پرسید نگارخانه‌ی مهروا چه خبر است؟

به عرض می‌رساند در چنین روزی در تاریخ معاصر، نمایش‌گاه انفردای عکس از یک عکاس جوان به نام شهاب احمدلو (متولّد ۱۳۶۶) افتتاح خواهد شد. موضوع عکس‌های ایشون نمایی نزدیک از برگ درختان است.

پس، وعده‌ی ما ساعت ۴ تا ۹ بعدازظهر در نگارخانه‌ی یادشده امّا، نگارخانه کجاست؟

خیابان کریم‌خان زند، خیابان آبان جنوبی، شماره‌ی ۳۸

بیشتر بخوانید

بیلی مردد و دودل پرسید: «دراین‌صورت، تصوّر می‌کنم فکر جلوگیری از جنگ در کره‌ی زمین هم، فکر ابلهانه‌ای باشد.»

«البته.»

«امّا سیّاره‌ی شما، به‌راستی سیّاره‌ی آرامی است.»

«امروز این‌طور است. روزهای دیگر، ما هم درگیر چنان جنگ‌های هول‌ناکی می‌شویم که از جنگ‌هایی که دیده‌ای و یا خوانده‌ای، دست‌کمی ندارد. کاری هم از دست‌مان برنمی‌آید، بنابراین به آن‌ها نگاه نمی‌کنیم. جنگ را نادیده می‌گیریم. ساعت‌های بی‌پایان را صرف تماشای لحظه‌های دل‌پذیر می‌کنیم – مثل همین امروز در باغ‌وحش. به‌نظر شما، این لحظه، لحظه‌ی زیبایی نیست؟»

«بله.»

«از چه زمینی‌ها، درصورت تلاش کافی، ممکن است بیاموزند این است که: لحظه‌های زشت را نادیده بگیرند و همه‌ی ذهن خود را روی لحظه‌های زیبا متمرکز کنند.»

بیلی پیل‌گریم گفت: «آها.»*

اجازه بدهید بهتان معرّفی کنم این آقای «بیلی پیل‌گریم» را که شخصیّت اصلی رُمانِ سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج (Slaughterhouse Five) است. لابُد تعریفِ این رُمانِ آقای مرد بی‌وطن را بسیار شنیده و خوانده‌اید. بزنم به تخته، کتاب به چاپ پنجم* هم رسیده است. هزار ماشالا به کورت ونه‌گات (Kurt Vonnegut) و نورباران به قبرش الهی که صدقه‌سرِ زندگی و طنز و ادبیاتی که دارد باقیات صالحات به جا گذاشت از خودش و الیه راجعون شد و حالا نشسته است سر بومِ آن دنیا، ما خواننده‌های کتاب‌هایش را که می‌بیند، این‌طوری لبخند رضایت نقش می‌شود بر چهره‌مان پس از خواندنِ داستان‌هایش، گل از گل‌اَش می‌شکفد و به یکی فرشته سپرده که هی بهش بگوید: بابا تو دیگه کی هستی! والله به خدا.

حالا من از کتاب تعریف می‌کنم، شما هم نشوید این دختره، هم‌کارم، به جای خواندن کتاب، از من بخواهید خلاصه‌اش را برایتان تعریف کنم یا بگویم چی بود و چی شد. به قولی «برای گفتن رُمان «سلاخ‌خانه‌ی شماره پنج»، باید همه‌ی آن را گفت و این امر امکان‌پذیر نیست. چرا که اصولن چیزی را نمی‌گوید و این نگفتن چیزی، آن را هم تبدیل به یک بازی می‌کند.»

امّا همین را بگویم که ماجرای اصلی رُمان درباره‌ی شهری است به نام درسدن (Dresden) که در این‌جا واقع شده و نویسنده در کتاب خود درباره‌ی خاطرات‌اش از زمان اسارت و حضور در درسدن به وقت بمباران آن توسط آمریکایی‌ها در جنگ جهانی دوّم می‌گوید امّا با درهم‌آمیزی واقعیّت و خیال. یعنی، یک‌جوری وحشت و کراهتِ جنگ را با لذّت و صمیمیّت تخیّل پیوند می‌زند که مخاطب مجذوب می‌شود و در حالتی از خلسه، گرفتار روایتِ آشفته‌ی نویسنده از زندگی «بیلی پیل‌گریم»‌اَش. دست‌کم برای من این‌طوری بود، صبح کتاب را دست گرفتم، یکی، دو ساعت بعدتر دیدم که رسیده‌ام به بخش هفتم کتاب و فارغ از بُعد زمان بس که غرقِ متن شده بودم. این‌جا بخش‌هایی از کتاب هست، بخوانید بلکه شما هم دوست داشته باشید. پیشنهاد می‌کنم این و این یادداشت هم بخوانید درباره‌ی کتاب + گفت‌وگو با مترجم آن را در این‌جا.

* ص ۱۴۹ / کتابی که من خواندم، چاپ پنجم است. در سایت ناشر، اطلاعات نسخه‌ی چاپ سوّم آن درج شده، این‌جا را می‌گویم که مخصوص کتاب‌های پُرفروش است. آدینه‌بوک هم مشخص نکرده که کتابِ چاپِ چندم را عرضه می‌کند امّا وقتی قیمت آن را نوشته ۴۵۰۰ تومان. یعنی این نسخه بعد از کتابی که من دارم چاپ شده است. من، سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج را ۳۵۰۰ تومان خریده‌ام.

تلفن کنترل بود
و ما می‌دانستیم

حالا آنجا پرونده قطوری هست از داستان عاشقانه ما
از گفتگوهای تلفنی بی‌پروا
از سکوت‌های پر از شاید و امّا

شاید یک روز به جرم حرف‌های غیر عاشقانه بازداشتم کنند
و پرونده رسوایی عاشقانه‌ام را بگذارند روی میز
من هیچ چیز را انکار نمی‌کنم
نه دلتنگی‌های تو را
نه نفس‌ زدن‌های خودم را
فقط می‌گویم ببخشید آقای قاضی!
ممکن است یک نسخه از این داستان عاشقانه
که لای این پوشه‌های خاکستری گیر کرده به خودم بدهید؟
این زندگی من است
روایت مستند سال‌هایی که بی‌پروا حرف‌های عاشقانه زدم
و تلفن کنترل بود

«معصومه ناصری»

«زمانی‌که با زمانه‌ی خویش نساختی، با مَسندْ‌نشینان و اَمربَرانِ ایشان کنار نیامدی، و آن‌چه را که جاهلانْ می‌گویند، جاهلانه بازنگفتی، لاجرم به تبعیدِ ابدیِ روحْ گرفتار خواهی شد – حتّا اگر در کُنجِ منزلیْ در شهریْ ساکن باشی؛ و اگر برنپذیرفتنْ پای فشردی، آواره‌ات خواهند کرد، یا به زندانت خواهند انداخت و به دارَت خواهند کشید.»

مردی در تبعید ابدی، نادر ابراهیمی