«تمدن از نه گفتن آغاز شد. انسان به باران گفت نه، چتری دست و پا کرد.»
کیومرث منشیزاده
شروع یک رؤیای نو
«تمدن از نه گفتن آغاز شد. انسان به باران گفت نه، چتری دست و پا کرد.»
کیومرث منشیزاده
ماه رؤیا روی خوب از من متاب
بیخطا کشتن چه میبینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
از درون سوزناک و چشم تر
نیمهای در آتشم نیمی در آب
هر که باز آید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب
او سخن میگوید و دل میبرد
و او نمک میریزد و مردم کباب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامهات بوی گلاب
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
پی.نوشت)؛ نگفته بودم صداش رنگِ بهاره، اگه اسمش رو بذارم شاعر لحظههای خیسِ غصّه اون وقت، آیا شما میتونی ببینی انعکاس زیباترین غمناکیِ ذاتی رو تو هُرم نفسهاش که عطر زمستون میده بوسههاش با طعمِ خوبِ اردیبهشت که نشسته به خاطرهاش. میدونم، اینکه خیلی دوستش دارم رو هم نگفته بودم.
کمتر از سه ماه قبل، درستتر یعنی بیست و نهم فروردین بود، بهتان گفتم برای روز جمعه، “هر کاری عشقتون بود انجام بدین. برای سلامتی خانوم سلیمانی هم دعا کنین.”
کمتر از سه روز قبل، درستتر یعنی دوازدهم خرداد بود، خبر رسید که ایشون هم به رحمت خدا رفتن و خواستم بگم، امروز جمعه، هر کاری عشقتون بود انجام بدین. برای شادی روح خانوم سلیمانی هم دعا کنین.
حوصله کردین، بعد از همهی اخبار و یادداشتهای انتخاباتی؛ این گفتوگو رو هم بخونین، بهخصوص اونجایی که ازشون سؤال میشه: “چه خواستهای دارید؟” و خانوم سلیمانی میگن: «هیچی مادر. مادربزرگ هستیم و توقع داریم نسل جدید سینما گهگاهی به ما سر بزنند. فکر میکنید بیش از شصت سال ماندن در هنر شوخی است؟ من در طول عمر هنریام همواره در کانونهای خیــریه و ســازمانهای عامالمنفــعه خدمت کردم، امّا نمیدانم چرا امروز خودم فراموش شدهام…»
خلاصه، مرگ در سایه نشسته است و به ما مینگرد. حواسمون باشه همگی.
* عکس از اینجا، روز تشییع پیکر خانوم مهری مهرنیاست. روحشون شاد.
دیشب، برای بار دوّم «سینما سینما» را دیدم. یک مستند ۷۰ دقیقهای ساختهی مانی پتگر {وبسایت} که دربارهی سلام سینما است و نشان میدهد چهگونه آقای محسن مخلباف (Mohsen Makhmalbaf) سلام سینما (Hello Cinema) را ساخت. علاوهبراین، در «سینما سینما» دربارهی علل علاقهی متقاضیان به سینما و بازیگری نیز صحبت میشود.
در «سلام سینما»؛ “بهمناسبت صدمین سال سینما، قرار است فیلمی با شرکت علاقهمندان به کار بازیگری ساخته شود. بههمینمنظور یک آگهی در روزنامه منتشر میشود. در روز موعود، پنجهزار نفر در محل فیلمبرداری حاضر میشوند تا پس از دریافت فرم مخصوص، در آزمون بازیگری شرکت کنند. در این تجمع و مراحل آزمون، حوادثی اتفاق میافتد. “ {فیلمنامهی آن را میتوانید از اینجا دانلود کنید.}
در «سینما سینما» شاهد پشت صحنهی تولید «سلام سینما» هستیم و سکانسهایی از آقای مخلباف، ایشان سوار ماشین هستند و دربارهی ساخت فیلم و ملّتی که آمدهاند محض تست بازیگری صحبت میکنند + گفتوگوهایی با عدّهای از ملّتِ یادشده.
مستند جالبیست، جدای جذابیّت ذاتیِ پشتصحنهی فیلمها، حرفهای مخلباف + حضور تعداد بیشمار علاقهمندان به هنر بازیگری تأملبرانگیز است. به اینها اضافه کنید؛ نوع پوشش و دغدغههای ملّت را که برمیگردد به دههی هفتاد شمسی، مثلن خانومهایی با مانتوهای بلندِ گشاد و فُکُل و ….
در ابتدای فیلم، شاهد آن ۵۰۰۰ نفر متقاضی هستیم در پشت در بستهی محوطهی وسیعی عینهو باغ، درباز میشود و ملّت هجوم میآورند. قرار است در اینجا فرم توزیع گردد. با هجوم ملّت، عدّهای زیر دست و پا میمانند. خانومی هستند که رسمن نقش برزمین میشوند و درنهایت، التماسها و گریهزاریهای مخلباف است که باعث میشود جمعیّت ملاحظهی زنِ زیر پامانده را بکنند و یکی از عوامل فیلم، زن را از لای دست و پای مردم بیرون میکشد، زن غش میکند، به هوش میآورندش و …. {این زن به همراه خواهرش آمده است. خواهر چادر به سر دارد عینهو پوشش زنهای عرب. موقع تست، چادر را از سربرمیدارد، لباس محلّی پوشیده است، شاید کردی. درست نمیدانم. بعد، بخشهایی از شاهنامه را اجرا میکند، شبیه رجزخوانی، نقالی. مخلباف از او سؤال میکند که چرا میخواهد هنرپیشه بشود؟ دختر میگوید: برای اینکه دوست دارم. مخلباف دوباره سؤال میکند: دوست داری مثل کدوم هنرپیشه بازی کنی؟ دختر جواب میدهد: ماهایا پطروسیان. مخلباف میپرسد: از هنرپیشههای خارجی چی؟ دختر میگوید: کسی رو نمیشناسم.}
مخلباف، برای مردم توضیح میدهد که از میان این ۵۰۰۰ نفر، ۱۰۰۰ نفر انتخاب میشوند برای تست و پس از تست، ۱۰ نفر برای فیلم گزینش میشوند.
در ادامه، شاهد مراحل انجام تست از دو گروه هستیم؛ یکی خانومها، دیگری آقایان. گروه خانومها زیادی خارقالعاده هستند. یکی، فروشنده است، عکاسی میکند. معلّم رقص هم هست. خوب صحبت میکند. میگوید چون در شغلاش همواره نقش بازی کرده، فکر میکند بتواند هنرپیشه هم باشد.
یکی دیگر از خانومها، دختریست نوجوان، هفده ساله شاید. شاد است و پرخنده. وقتی از او سؤال میکنند چرا میخواهد هنرپیشه بشود؟ میخندد و میگوید: دوست دارم مشهور بشوم و بعد تعریف میکند یکروزی رفته بوده کوه، خانوم مرجانه گلچین در کوه تشریف داشتند و ملّت ریختهاند دور ایشان برای گرفتن امضاء، آنوقت این دخترمون حسادت کردن و با خودشون گفتن چرا من نه؟
یکی دیگر از شخصیّتهای موردتوجّه در این گروه، دختر عاشقپیشهای است که آمده شانس خود را امتحان کند بلکه بهواسطهی حضور در فیلم مخلباف بتواند راهی جشنوارهی کن بشود و از این طریق، به وصالِ محبوب خویش دست یابد که به خارج از کشور رفته و او را تنها گذاشته و …. دختر دانشجوی رشتهی بازیگری است و نه عاشق هنرپیشهگی. تعریف میکند که امتحان داده، قبول شده و حالا دانشجوی این رشته است و ….
«فاطمه» هم دختریست لال مادرزاد که با وجود این ناتوانی، آمده است بازیگر شود. رفتارهای فاطمه، انشای عالی او به علاوهی کنش و واکنشهایی که مابین او، مخلباف و دیگر دختران گروه به وجود میآید فوقالعاده است.
مخلباف نیز تکگوییهای خوبی دارد، دربارهی چرایی علاقهی مردم به فیلم، بازیگری، روحیهی مردم، دربارهی سینما و … مثلن یکجایی میگوید به نظر او، جمعیّتی که آمدهاند برای تست آن گروه از مردم هستند که در جامعه نقش کمی برای ایشان تعریف شده است و حالا مجالی پیدا کردهاند تا بتوانند نقش خودشان را بازی کنند، یا به فاصلهی امید و ناامیدی ملّت اشاره میکند و روح حساس ایرانی جماعت.
درمجموع، «سینما سینما» تلاش عدّهای از مردم را نشان میدهد برای به دست آوردن خواستهای که دارند. یک رقابتِ خوب با درنظر گرفتن ابعاد انسانی. مردمِ حاضر در «سینما سینما» را عاشقام بس که ساده هستند و به طرزِ نازی، مهربان.
«اگر هدف را از نظر گم کردهای و نمیبینی دچار نومیدی مشو، باور کن که شاهکار از راه مستقیم به دست نمیآید. زیرکی میخواهد. افتادن در راههای پرپیچ و خم میخواهد. باید همهی راهها را امتحان کرد. در هیچ نقطهای توقّف مکن؛ رد شو به نقطهی دیگر برس، بدان که گره کار در درون مغز خود توست. هرقدر که بیشتر به آن فشار بیاوری کورتر میشود و وقتی که راحتاش بگذاری خودبهخود باز میشود.»
«تنها هنرمندان، نویسندگان و شاعران به خلاقیّت نیاز ندارند، بلکه همهی انسانها در هر شرایطی برای پیشبرد موفقیّتآمیز زندگی به نیروی تخیّل بارور و در نتیجه ذهنی خلاق نیازمندند.
وظیفهی هر مربی آمادهسازی کودک برای حضور در صحنهی اصلی یعنی بازی بزرگ زندگی است. و رمز موفقیّت در این کارزار، بیشک برخورداری از ذهنی خلاق است، که هرلحظه آمادهی پاسخگویی به شرایط پیشبینی نشده باشد. یک ذهن خلاق هرگز غافلگیر نمیشود؛ بلکه هوشمندانه عمل میکند. چنین ذهنی را تنها از اوّلین سالهای زندگی کودک و با مراقبت دائم میتوان پرورش داد، و بازیهای دوران کودکی درواقع یک دستگرمی برای شرکت در بازی بزرگ زندگی است.
کتاب «پرورش کودک خلاق» با برانگیختن نیروی تفکر و گسترش استعداد نویسندگی، از طریق ارائهی دهها بازی و سرگرمی، به فرزند شما کمک میکند تا این مهارت حیاتی را کسب کند.
از کودکان پیشدبستانی گرفته تا جوانان دبیرستانی میتوانند از سرگرمیها و بازیهای این کتاب لذّت ببرند.»
این متن پشت جلد کتاب چاپ شده و ضمن تأیید، پیشنهاد میکنم «پرورش کودک خلاق» را در راستای تقسیم کار و تخصصی شدن مشاغل، حتمن بخوانید. اینروزها پدر/ مادر بودن هم بیشتر از یک قابلیّت فطری/ طبیعی حرفهای است که به گسترهای از علوم نیاز دارد تا آدم جلوی بچّهاش کم نیاورد! جدای تربیت و پرورش بچّه، اگر کودکی شما هم به دور از این قرتیبازیهای مفید گذشت، کتاب را برای خاطر عزیز خودتان بخوانید. فعّالیّتها و بازیهای لذّتبخشی در کتاب مطرح شدهاند که برای ما هم جالب و جذاباند.
کتاب هفت فصل دارد؛ در فصل اوّل با عنوان «نوشتن، نوشتن، باز هم نوشتن» یکسری ایدههای قابلتوجّه طرح میشود در راستای اینکه چهگونه بچّه را به نوشتن تشویق کنیم. مثلن «استفاده از حروف اسم کودک در داستاننویسی» یا «بررسی جملات و متن آگهیهای بازرگانی و یادداشت آنها» و موضوعهای مختلف برای نامهنگاری و ….
«تلاش برای هنرمند شدن» عنوان فصل دوّم کتاب است که دربارهی خلاقیّت در کارهای دستی و هنرهای غیرکلامی است. طراحی کاغذهای تزئینی، تمبریادگاری، کولاژ، نقّاشی روی شیشه و … از جمله فعّالیّتهایی هستند که در این بخش دربارهی آنها توضیح داده میشود.
فصل سوّم با عنوان «داستانگویی» میتواند مکمّل مطالب فصل اوّل باشد و با استفاده از ایدههای این بخش میتوان بچّههایی را که حاضر نیستند حتّا یک خط مطلب بنویسند تشویق کرد تا برای خودشان و دیگران قصّهسرایی کنند.
«طراحی و نوآوری»، «پرورش خلاقیّت با استفاده از رسانههای گروهی»، «خلاقیّتهای گوناگون» و «تمرینات فکری» عناوین فصلهای دیگر این کتاب هستند که ایدههایی را برای بازیهای فکری و هنری (به شکل فردی و گروهی) معرّفی میکنند. ایدههای جالبی که از آنها میتوان برای سرگرمی و پرورش ذهن و قدرت تفکّر کودکان و نوجوانان در محیط خانه و مدرسه استفاده کرد.
«پرورش کودک خلاق؛ از راه فعّالیّتهای فکری، بازی و بهکارگیری استعدادهای ذهنهای جوانان» (با عنوان اصلی Raising a Creative Child: Challenging Activities and Games for Young Minds) را سینیتا مکگرگور (Cynthia MacGregor) نوشته است و خانومها فرح اژدری و الهه رضوی به فارسی ترجمه کردهاند. کتاب در سال ۱۳۸۶ در ۱۲۰ صفحه و با قیمت ۱۵۰۰ تومان از سوی نشرقطره منتشر شده است.
+ لینکهای مرتبط دربارهی کتاب، اینجا و اینجا + وبسایت نویسندهی آن و فهرست دیگر آثار او که به فارسی ترجمه شدهاند در آدینهبوک. عکس را هم از اینجا برداشتهام.
«دردِ تن، دردِ روح را سبکتر میکند. بالش نرم، شرابِ شبهای هالی زندگیست؛ و روزهای جمعه، طولانی، بیهوده و نفرتانگیز است؛ امّا من روزها را چون سکّههای طلا در خواب، گم کردهام. جمعه رنگیست مانند همهی رنگها؛ مخلوط رنگهاست.»*
* صفحهی ۳۲ از «بار دیگر، شهری که دوست میداشتم» نوشتهی نادر ابراهیمی، تهران: انتشارات روزبهان، چاپ اوّل ۱۳۴۵، چاپ شانزدهم ۱۳۸۴، ۱۱۱ صفحه، قیمت ۱۰۰۰ تومان
+ نادر ابراهیمی {ویکیپدیا + وبسایت رسمی}، باردیگر، شهری که دوست میداشتم {آدینهبوک + goodreads}، دانلود کتاب از اینجا + بازخوانی قسمتی از این کتاب با صدای نادر ابراهیمی اینجا + از وبنوشتههای دیگر اینجا و اینجا و اینجا و اینجا + در اینجا هم دربارهی «هلیا» {اسمی که نادر ابراهیمی آن را ساخت} بخوانید.
ته.نوشت)؛ اینروزها گیجآلودهام. شبها، خیلی تنهام. هرچهقدر که بخواهم انگاری نمیشود به وقتِ ستاره آرام گرفت و به بیخبریهای عالمِ خواب کوچ کرد. همیشه صدایی ناآرام شب مرا میآشوبد. روز که باشد، آرامش بیشتریست در پلک برهمنهادن و چشم بستن و خوابیدن. نمیشود شبِ خانه را بینگهبان گذاشت. من آن نگهبانام! با دلشورهی وظیفه و اضطرابی سخت. امشب به انتظار گذشت، ولی بیانتظار! محض تسلّای دل، کتاب میخواندم؛ «باردیگر، شهری که دوست میداشتم» دوبارهخوانیِ لذّتبخشی بود.
میدانی نسیم جان، همان که میگویند کتابها هم مثل آدمها هستند،* باید ملکهی ذهنمان بشود و یادمان نرود یکوقتی بعضی از کتابها را هم باید به تیمارستان برد! دیدهای که عدّهای از خودمان چهقدر بستریلازم هستیم + قرص و حتّا زنجیر! میشود که کتاب هماین طوری باشد. درست است، من هم گول ظاهر خوش آب و رنگِ کتاب را خوردم. نقّاشی خوبی بود، به قول خودت گل و بلبلی! امّا، …
داستان «پنجمین روز آفرینش» دربارهی یک جماعتی از پرندگان است؛ کبوتر و چلچله و طوطی و … مثلن دارند زندگی میکنند، عینهو خودمان، درس و دانشگاه دارند، عبادت و یاد خدا، جوان دمبخت، عشق و عروسی، جنگ و خونریزی، توطئه و دعوا، بدگمانی و حسادت! خلاصه یک زندگی کامل بشری! یعنی داستان، تمثیلیست خیرسرش! منتها خبری نیست از نماد و استعاره. رمز و راز خاصّی هم در کار نیست. تو خیال کن، یک عدّه مردمِ مدّعیِ پُرحرف نشسته باشند به وعظ و خطابه دربارهی مفاهیم والای انسانی و مراتب عرفانی، دستآخر هم گفتو گوی تمدنها را نتیجه بگیرند و نزدیکی به حق و حقیقت! صلح جهانی و همین شعارهای قشنگ که ما خیلی شنیدهایم دربارهشان. آن هم با یک لحن مسخرهی همهچیزدان که انگاری هر کدام از پرندههای عاقلنما دو جلد کتاب قطور در باب نظریههای جامعهشناسی و فلسفههای دینی را قورت داده باشند! مثلن، گوش کن به این نطق ویلیام که یکی از پرندههای فهیمِ این داستان است؛
«با وجودی که این سازمانها {سازمانهای مختلفی که جهت برقراری صلح تأسیس شدهاند} بر اساس نیّت خیر افردا صلحطلب تأسیس شدهاند و اهداف والایی نیز دارند، ولی با شرایط کنونی هرگز قادر به نیل به آنها نخواهند بود. اولن نمایندگانی که فرمودید، حائز شرایط اصلی نیستند. زیرا الان هرکدام از آنها به منظور حفظ منافع گروه خود در سازمان حضور مییابد و در این راه حاضر به لطمه زدن به منافع دیگر گروهها نیز هستند. درحال که وقتی صحبت از صلح جهانی میکنیم، این نمایندگان باید نفع کل جوامع را درنظر بگیرند و …»
به نظر من، نویسنده {انگاری هماین آقای دکتر هستن} آمده پا کند توی کفش عطار و خیال کرده یک ورژنِ دیگری از منطقالطیر را نوشته است. امّا بس که کتاب تب دارد و هذیان میگوید و رو اعصاب است بیشتر به درد آقای دکتر میخورد محض نسخهپیچی به بیماران، بدهد دست ایشان تا درجا از هوش بروند بدون درد و خونریزی امّا با اعصاب خراب! البته، عذّهای هم عینهو ما جانسخت هستند و دوام میآورند ولی از یکجایی به بعد، من به مرگ خودم راضی شدم بس که بهداشت روانی آدم را مختل میکند این روایتِ … دوباره جای خالی را با مقادیر فحشهای خفن پُر کنید.
خلاصه، خودتان را دوست داشته باشید و «پنجمین روز آفرینش» را نخوانید.
* با احترام به قصیر امینپور، در «بیبال پریدن» میگفت.
** فرهاد فیروزبخش نوشته این کتاب را. سال ۱۳۷۹، انتشارات فرهنگ و هنر چاپ کرده است آن را در ۵۰۰۰ نسخه با قیمت ۴۰۰ تومان. ۸۰ صفحه هم دارد.
چرا دگمه؟ خب شما – اگر قصّهاش را نخوانده باشید، هنوز چیزی دربارهی جیم نمیدانید! امّا بگذارید تعریف کنم چهطور برایش اسم فامیل انتخاب کردند.«پس گوش کنید: شلوار جیم همیشه یک سوراخ داشت و با اینکه خانوم وااز (یعنی کی میتونه باشه؟) آن را سه بار دوخته بود، باز هم همانجا سوراخ میشد. دلیلش هم این بود که جیم همیشه در حال بالارفتن بود؛ فرقی هم نمیکرد از چی، از کوه … از درخت … وقتی میخواست پایین بیاید شلوارش قرچ و قورچ پاره میشد.
سرانجام خانوم وااز برای آن یک راهحل پیدا کرد. یکبار به جای آنکه سوراخ را بدوزد، دور و ور آن را مثل سوراخ جا دگمه، سردوزی کرد و همانجا یک دگمه بزرگ دوخت. با این کار دیگر احتیاجی نبود سرواخ را بدوزد؛ هر وقت میخواست، میتوانست آن دگمه را عوض کند. از همان روز تمام افردا جزیره، جیم را جیمدگمه صدا زدند.»
تا اینجا دو نکتهی دیگر را هم متوجّه شدید، یکی اینکه خانوم وااز و دیگری جزیره. بله، جزیرهای به نام «لومرلند» با سه، چهار رعیّت و یک پادشاه و قطاری که اسم دارد؛ اُما. نمیخواهم ماجرای جیمدگمه را تعریف کنم برایتان که لوث شود ته قصّه، میخواهم پیشنهاد کنم اگر از کتابهای رُمانِ بزرگسال (که پُر است از زنان افسرده با روشنفکریهای بیعمق که سیگار میکشند و تنها زندگی میکنند) و یا فلسفهبافیهای پُرمنطق و درسهای مدرسه و دانشگاه خسته شدهاید، داستان «میشل انده» را بخوانید که ساده نوشته امّا پُرحادثه. آدم و اژدها دارد با عروسی حتّا. خیال کنید ته قصّه، قطارِ داستان هم حامله میشود! جالبتر اینکه «جیمدگمه» حاصل خلاقیّت میشل انده (Michael Ende) است در وقتِ تنگدستی و از شدّت سختیِ بابت معاش! وقتی ماجرای نویسنده شدن او را میخواندم (یکی از همین لینکهای پایین) دوباره به یاد حرفی افتادم که در یکی از کتابهای داستاننویسی خوانده بودم به نقل از «واکر پرسی» که میگفت: “خوب نوشتن، فقط نتیجهی مأیوس شدن، تسلیم و لاقیدی نویسنده است. در این موقع نویسنده به خودش میگوید:« همهچیز از دست رفت. بازی تمام شد. واقعن عاجز شدهام. دیگر نمیخواهم حتّا یک کلمه بنویسم. باید قبول کنم که کاملن شکست خوردهام.» ولی مسأله این است که خدا خیلی رحیم است. دلاش برای نویسنده میسوزد. نگاهی به پایین میاندازد و میگوید: «بندهام بیچاره شده. بگذارم لااقل چندتا جملهی خوب بنویسد.»”
+ دربارهی «جیمدگمه» اینجا و اینجا و اینجا و اینجا و اینجا و اینجا نوشتهاند و کتاب را «یزدان خدابندلو» ترجمه کرده و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را چاپ کرده است در ۲۳۲ صفحه و به قیمت ۷۳۰ تومان!