«چه با ازدواج قانونی یا غیرقانونی، زندگی بدون داشتن مردی در رختخواب، ارزش زیستن ندارد.»
عشق سالهای وبا (Love in the Time of Cholera)، گابریل گارسیا مارکز (Gabriel García Márquez)
شروع یک رؤیای نو
«چه با ازدواج قانونی یا غیرقانونی، زندگی بدون داشتن مردی در رختخواب، ارزش زیستن ندارد.»
عشق سالهای وبا (Love in the Time of Cholera)، گابریل گارسیا مارکز (Gabriel García Márquez)
Our Wonderful Nature
«طبیعت شگفتانگیز ما» دربارهی عادت جفتگیری موشهای دریایی است به کارگردانی «تومر اشد»(Tomer Ashed) که از جشنوارهی پویانمایی هامبورگ و چهل و ششمین جشنواره کودک و نوجوانِ چک جایزه گرفته است با جایزهی ویژهی سیگراف لسآنجلس + تندیس طلایی بهترین فیلم تجربیِ از ششمین جشنوارهی بینالمللی پویانمایی تهران و مهمتر اینکه من خیلی خوشام اومد از این فیلم D: + این و این و این هم مرتبطجات.
الان دلام میخواست فلاشبکنامه بنویسم دربارهی یکشنبه هجدهم اسفند، یکجایی حوالیِ رودخانهای در شهری بزرگ نزدیک به تهران، داخلیِ خانهی ما، ساعت کمی از ظهر آنورتر، من از همیشه غمگینتر، شاید هم بیشتر دلتنگ یا بیشترتر تنها و بعد، دربارهی اینکه چرا سارا تعجّب میکند از گاهی غمنوشت در وبلاگهای من و بعد، تعریف کنم برایتان، در آخرین نشست «در حلقهی رندان» سال ۸۷، دو دختر بودند در آن ردیفهای وسطیِ سالن، قایق و موشک و نمکدان و بادبهزنِ کاغذی درست میکردند با پوسترهایی که «نشر ثالث» چاپ کرده بود برای «معجزهی شعر طنز» و ریزریز میخندیدند و پچپچ حرف میزدند و توی کلیپ اوّل، هی با انگشت نشان میدادند جلال را و بعد، یکی از آنها گریه کرد ولی نه بابتِ آن کلیپ دوّم که «مؤسسهی گلآقا» ساخته بود برای «منوچهر احترامی»، نپرسید چرا؟ که غم چرا ندارد عینهو ذوقِ وقتی که بهار با کلّی آرزو بدرقه میکند ناخوبیِ این روزهای مرا. ولی، دیگر نمینویسم. چون کلن نمیخواهم به کسی گزارش کنم من کسی را ندارم! و شاید دلیل اضافهتری هم دارم!!!
George grows
بعد، جدای اینکه در عین سادگی، بامزه است این پویانمایی، به پیوست خاطرهای دارد از آن روز که خیاط هم اینجا بود و سه تایی با سیما، نشسته بودیم به تماشای مسابقهی بینالملل ۷، قبل از «جرج بزرگ میشود» بیشتر از سیزده دقیقه یک پویانماییِ کسالتبار دیدیم از ایران که «فاطیما یثربی» ساخته بود به نام «صندلیها»، ته تیتراژ پویانماییِ ایرانی، یکی آمد به افتخارش کف بزند، از شدّتِ سکوتِ حاکم بر سالن، در همان دست اوّل ساکت شد. بعدتر، «جرج بزرگ میشود» که تمام شد، ملّتِ حاضر در سالن حسابی کف زدند بابت همین کودکی تا پیری «جرج» که امپیتری شده بود در کمتر از سه دقیقه! در مجموع تعریف کردم از لحاظِ ستایش «خارج». خیاط میفهمد.
* D:
The Well -De Put
درست مثل کسی که وارونه درههای عمیقی دارد
وارونهی کسی شدم که تمام زندگیام نبود
ماه
ماهی
و خورشیدی که به موقع پشت کوه نمیرود
تا شبانه عاشقات شوم
با جزیرهی دردی توی تنام
نم
نم خاکستر نفرین خدایان
بر نیمهی چپام و
نهراسم از کوزههای شکستهتان.
سیاه و سفید نیمرخی
با فنجانی شکسته و
دوستت
دوستت
دوستت دارم ریخته روی میز
ابتدای کافه بخوانید
مردی با حرفهای عاشقانه مرا از رحم مادرم دزدید
درست مثل کسی که
بر لوحهای گلی سومری
چیز عجیبی دیده باشد
آب از سوراخهای گوش و بینیام میزند بیرون و
تو هم
مثل کابوسهای سحرگاه من هی بیا و برو
مثل خندیدن گاه گاه کسی که دارد میمیرد
زندگیام را به عکس گرفتهای
که وارونه ظاهر مگر میشوم!
×
چاپام کنید
بر تابلوهای بینراه
خط
خطر ریزش نفرین خدایان
ریزش کوه
و چشمانی که هیچگاه صاحباش پیدا
نه نمیشود شب مثل کسی که از خودش بیزار است
فاصله بگیرد از ستارهها و ماهی
که هیچگاه هنگام ملاقات با تو گرد نمیشود
تا شبانه عاشقات شوم
با همیشهی خطر ریزشات بر نیمهی چپام.
×
درست مثل فنجانی لب شکستهام
و لطفاً مواظب خونی که در رگهایتان جریان دارد باشید
درست مثل بیزارباشهای
بیدار باش دختری
که هی قدم زدم
هی قدم زدم
هی قدم
زدم توی کاسه کوزهی تاریخی
که از ماه گردش فاصله میگرفت
ابتدای این جاده
نه
ابتدای این دریا
نه
ابتدای این کافه بخوانید
زنی دلش میخواهد بخوابد و کابوس نبیند.
* متن کامل شعرِ بلندِ «روجا چمنکار» برای خاطرِ عزیزِ شما + صدرا که همهی امروز به یادِ او وخاطرهی نوهگیاش گذشت.
.
درست مثل کسی که وارونه درههای عمیقی دارد
وارونهی کسی شدم که تمام زندگیاَم نبود
ماه
ماهی
و خورشیدی که بهموقع پشت کوه نمیرود
تا شبانه عاشقاَت شوم
با جزیرهی دردی توی تناَم
.
.
تو هم
مثل کابوسهای سحرگاه من هی بیا و برو
مثل خندیدن گاه گاه کسی که دارد میمیرد
زندگیاَم را به عکس گرفتهای
که وارونه ظاهر مگر میشوم!
.
.
.
شعر بلندی است از «روجا چمنکار»
Lsabelle Au Bois Dormant
کارگردان؛ کلود کلوتیه/ جشنوارهها و جوایز؛ جشنواره فیلم تریک، جایزه تماشاگران، ۲۰۰۸ + سینمانیما، جایزه تماشاگران، ۲۰۰۸ + اتاوا، جایزه بهترین پویانمایی کانادایی، ۲۰۰۷ + والادولید، جایزه گلدن اسپایک، ۲۰۰۷/ اگر این جشنواره هم جایزهی تماشاگران داشت بیتردید«بتی خفته» یکی از سه انتخاب اصلی تماشاگرانِ ایرانی هم بود.
باید دوست داشت و اضطرابی به خود راه نداد که خوب است یا بد؟*
نشستهام اینجا، در محاصرهی کتابهای تاریخ هنر، پیِ چرایی و چهگونهگی تئاتر ابسورد (ابزورد یا پوچی)، برادر کوچکترم نشسته پای تلویزیون، هر چند وقت یکبار هم اینجاست که بگوید “ بیا یوزااااااااااارسیف رو ببین! “ من امّا مشتاقترم تا هر چه زودتر «آلفرد ژاری» را ببینم توی این کتابهای حجیم و عظیمِ تاریخ تئاتر، همزمان با پیدا شدن «ژاری» در متن یکی از کتابهایم، صدای «زلیخا» را میشنوم که خسته و فرسوده به دو زن دیگر میگوید: «کار من انتظار کشیدن است. یوسف، منتظر گذاشتن.» و کمی بعدتر، در پاسخ به نمیدانم کدام سؤال، ادامه میدهد: «عاشق نشدهای! همهی زندگی من انتظار است. اگر انتظار نکشم، چرا زندگی کنم؟ این انتظار به من امید میدهد. به زندگی من هدف میدهد.» جدای سریالِ فرجالله سلحشور که سه سکانس از آن را دیدهام فقط، همیشه قصهی یوسف و زلیخا را دوست داشتهام و بیشتر از پیغمبری یوسف، عشقِ زلیخا را ستودهام و در همین فکر و خیال، یکهو میبینم در ادامهی یادداشتاَم دربارهی «شاه اوبو» حرفِ زلیخا را نوشتهام که به آن دو زن گفت؛ «انتظار یوسف همهی زندگی من است.» بعد، یادِ «پیکر فرهاد» میافتم و جملهای از متن آن داستان که در افکار من هک شده است؛ «انتظار که چیز بدی نیست. روزنهی امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.» امّا هر چهقدر به حافظهام رجوع میکنم دیگر خاطرم نیست کلیّت این داستانِ «عباس معروفی» را و فکر میکنم از نظر فیزیولوژی یا روانی چه اتّفاقی برای کجای مغز بیفتد آدم در بهیادسپاری کلیّات دچار نقص میشود امّا جزئیات امور … که میبینم رفتهام یک لیوان چای ریختهام برای خودم، کامپیوتر را روشن کردهام و گذاشتهام پریها آوازشان را از حنجرهی «داریوش» رها کنند در این خلوتِ پُر ازدحام؛ “ زندگی جز مرگ در پای تو نیست/ شعله زد عشق ُ من از نو/ نو شدم/ پُر شدم از عشق تو / من به خود برگشتم از تو/ تو شدم”
* به نقل از «مائدههای زمینی» + حق با شماست جان من باید تمرکز داشته باشم ولی من باید/ نباید حالیام نیست در مجموع!