چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

12shabhaie_roshan

من از مردم همین شهرم.

همه‌ی آدم‌های این شهر ُ هم دوست دارم. چون تقریباً هیچ‌کدوم‌شون ُ نمی‌شناسم.

2shabhaie_roshan

رویا – شما چرا تنهایی‌اید؟ … هیچ‌وقت فکر نکردی که می‌شه از تنهایی دراومد؟

استاد: شما اگه منتظر کسی نبودین، سوار اون ماشین می‌شدین که از تنهایی در بیاین؟

رویا – نه! می‌گشتم دنبال آدمی که مثل خودم باشه.

استاد: من نمی‌گردم. چون از خودم هم خوش‌ام نمی‌آد!

رویا – آدم عجیبی هستید.

استاد: شما هم همین‌طور.

9shabhaie_roshan

رویا – نیومد…

استاد: کی نیومد؟

رویا – به کی می‌شه گفت؟

به شما اعتماد کنم؟

استاد: تا چه موضوعی باشه

رویا – به یه شرط … بدون عشق

استاد : چه عشقی؟

من حتّا اسم شما رو هم نمی‌دونم

رویا – منظورم آینده‌ست نه الان

11shabhaie_roshan

:: روزها پیاده‌روی فایده نداره؛ صدا و نور و شلوغی مزاحم خیال‌بافی آدم‌اه، باید صبر کرد تا شب بشه

:: روشنی زیادم چیز جالبی نیست. آدم همه چیزُ می‌بینه و همه اون‌ُ می‌بینن. توی تاریکی آدم می‌تونه خیال کنه چیزی، جایی، کسی منتظر شه. امّا تو روشنایی اصلاً خبری نیست … معلوم‌اه که خبری نیست …

13shabhaie_roshan1

:: از آدم‌های بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم. اگه کسی حرفِ این مجسمه‌ها رو باور کنه، باید بین خودش و مردم نرده بکشه… من این حرف‌ها رو باور کردم. اصلاً باورکردنی هست؟ … توانا بود، هر که دانا بود. واقعاً؟ … من با این‌ها غریبه‌ام … با مجسمه‌ی آدم‌ها … با آدم‌های مجسمه …

:: این‌جا نمی‌شه به کسی نزدیک شد، آدم‌ها از دور دوست‌داشتنی‌ترند.

:: شاید می‌ترسم … شاید خیالاتی‌ام و می‌ترسم با پیدا کردنِ دوست مجبور بشم از خیال‌بافی دست بردارم … امّا اگه دو نفر به قیمت دوستی، مجبور بشن تا آخر عمر به‌هم دروغ بگن، بهتره تنهایی بشینن و به چیزایی فکر کنن که دوست دارند.

:: این‌جا ساختمون‌ها بیشتر از آدم‌ها حرف می‌زنند یا لااقل من حرف‌هاشون رو راحت‌تر می‌شنوم؛ یکی می‌گه قراره من رو بکوبن و دوباره بسازن … یکی دیگه از طبقات تازه‌اش می‌گه …

passenger

دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان بُرده بودم ولیکن
نه چندان‌که یک‌سو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بی‌گنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا این‌همه بی‌وفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بی‌وفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بی‌قدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آن‌گاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی

فرخی سیستانی

گفت به پیش‌اَم بیا

گفت برای‌اَم بمان

گفت به روی‌اَم بخند

گفت برای‌اَم بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مُردم.

ناظم حکمت

آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست می‌دارمت به بانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رُخ تو فکند
عاشقان تو نیک معذورند
زان که نبود کسی تو را مانند
دیده‌ای کو رخ تو دیده بود
به خیال تو کی شود خرسند؟
روی بنما، نظر تو باز مگیر
از من مستمند زار نژند
بر تن ما تو حاکمی، ای دوست
خواه راحت رسان و خواه گزند
ای ملامت کُنان مرا در عشق
گوش می‌نشنود ازین‌سان پند
گرچه من دور مانده‌ام ز برت
با خیال تو کرده‌ام پیوند
آن چنان در دلی، که پندارم
ناظرم در تو دائم، ای دلبند
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند

نگاه کنید به این کتاب‌های روان‌شناسی که درباره‌ی اختلال‌های روانی نوشته شده‌اند، فرق گذاشته مابین ترس معمولی و فوبیا (Phobia) که گونه‌ای اختلالِ روان‌پزشکی است و تفاوتِ آن برمی‌گردد به این‌که ترس وقتی حالتِ مرضی پیدا می‌کند که یک هراسِ مُدام باشد از بعضی اشیا یا موقعیّت‌هایی که هیچ آسیبی نمی‌زنند به فرد و یا خطری را باعث نمی‌شوند.

مثلن عدّه‌ای هستند چنان درگیر ترس‌های خود شده‌اند که تمام مدّت، در فکر موضوع موردِ وحشت خود هستند. + این‌که، گاهی شدّت ترس به اندازه‌ای است که آدم را غافل/ دور می‌کند از امور روزانه‌ی زندگی‌اَش یا اختلال به وجود می‌آورد در کارکردش.

فرض کنید یکی دچار وحشت از آسانسور باشد و کاری داشته باشد در طبقه‌ی چهل و هشتم یک آسمان‌خراش و دیرش هم شده باشد و طفلکی، باید چهل و هشت طبقه پله را گز کند به خاطرِ یک ترسِ مرضیِ بی‌علّت! تازه، از کار و زندگی‌اش هم باز بماند.

یعنی، ترس وقتی بی‌تناسب باشد و همراه با اغراق می‌شود یک بیماری روانی، هیچ دلیلی وجود ندارد که آدم از شیء (عروسک‌های پلاستیکی جانوران مثلن) یا موقعیّتی (تاریکی مثلن) بترسد امّا همین آدمِ بنده خدای ترسو، قدرت و شهامت هم ندارد که خودش را رها کند از این هراسِ بی‌اساس و اگر فرار نکند از موضوع یا موقعیّت هراس‌آلود، وقتی که در یک خانه‌ی تاریک (مثلن البته) قرار می‌گیرد دچار اضطراب می‌شود و با کلّی ناراحتی و فشار روانی، می‌گذراند آن موقعیّت را. حالا غش و ضعف را نمی‌گویم که گاهی عدّه‌ای (مثلن با دیدن گربه‌ای، گاوی، سوسکی …) چه می‌شوند از شدّت ترس.

درباره‌ی فوبیا می‌توانید این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا را بخوانید. یک نگاهی هم بیندازید به این فهرست که انواع هراس‌های شدید را فهرست کرده است. چندتایی ترس بامزه هم دارد؛ مثلن زیبازن‌هراسی یا زانوترسی یا ریزهراسی.

خُب، چر این‌طوری نگاه می‌کنید؟ پیش روضه نوشته‌ام محضِ آمادگیِ ورود به بازیِ وبلاگیِ «ترس» که «میلاد» دعوت کرده از ما، و «ملخ» صورت خلاصه شده‌ی همه‌ی ترس‌های خودش است و آن‌وقت، من عاشق ملخ‌اَم ولی …  در واقع، خاطرم نیست که از جانور خاصّی ترسیده باشم حتّا در کودکی‌هایم. از تنهایی و تاریکی و … هم نمی‌ترسم فقط گاهی از مرگ چرا. به خصوص تازگی، یک‌طورهایی دچار وحشت شده‌ام از مُردن؛ مرگِ خودم و دیگران. البته فکر می‌کنم بیشتر از ترس، نوعی دل‌نا‌خوشی باشد. یعنی، دل‌ام نمی‌خواهد بمیرم.

امّا، اعتراف به بزرگ‌ترین هراسِ زندگی‌ام کمی خنده‌دار است. شاید برای آن عدّه‌ای که مرا خوب‌تر می‌شناسند خیلی خیلی خنده‌دارتر! تعجّب می‌ریزید به چشم و سؤال به چهره که چی؟ چه‌طور؟ خُب، دست‌کم به نظر من خنده‌دار است که یک آدم ِ اجتماعی و برون‌گرا، از «دیگران» به عنوان بزرگ‌ترین هراسِ زندگی‌اَش نام ببرد. ولی، متأسفانه/ خوشبختانه خیال می‌کنم من همیشه‌ی عمرم بیشترینِ ترسی که تجربه کرده‌ام از سوی «دیگران» بوده است همان‌طوری که بهترین لذّت‌های زندگی‌ام ربطِ مستقیم غیرقابل‌انکار داشته است به ایشان؛ به «دیگران». می‌پرسید یعنی چی؟ چرا پرت و پلا می‌نویسم؟ پرت و پلایم کجا بود؟ همین است حقیقت. شما باید این را هم درنظر بگیرید که عدّه‌ای هستند که می‌توانند برخی خصوصیّات متناقض را هم‌زمان داشته باشند؛ یکی من.

من، «دیگران» را دوست دارم. چه بسیار دوستانِ عزیزی که نقطه‌ی عطفی بوده‌اند در زندگی‌اَم و بودنِ ایشان، مثبت بوده برای‌اَم و خوشایند گذشته است عمرم با ایشان و حظِ زیاد بُرده‌ام از رفاقت‌شان ولی، … هسته‌ی اصلی تمام (تمام با تأکید) مشکلاتِ من نیز «دیگران» بوده‌اند و ارتباطی که گرفته‌ام با همه‌ی خوبی‌هایش، مسأله و دغدغه هم برای‌اَم پیش آورده است؛ خیلی زیاد.

من بلدم تنهایی هم زندگی کنم. نبوغِ عجیبی دارم در فراموشی و استعدادِ شگفتی در گذاشتن و رفتن. یاد گرفته‌ام خودم باشم و خودم؛ خوش باشم و کم‌حوصله‌گی نکنم و سرگرم باشم و زندگی کنم بی دیگران حتّا. یعنی، قدرت این را دارم که کلهم حذف کنم ایشان را از زندگی‌اَم امّا، بدبختی/خوش‌بختی‌اَم این است که سرچشمه‌ی محبّت فزاینده‌ای را نیز در خودم سراغ دارم که نیاز دارد به «دیگران» محضِ دوست‌داشتنِ ایشان و چه‌بسا، … می‌دانید گاهی حرص‌اَم می‌گیرد از خودم که چرا نمی‌ترسم؟ چرا افسرده نمی‌شوم؟ و چرا نمی‌میرم؟ وقتی کسی نیست. وقتی تنهام.

دعوتی‌ها؛ این روزها و صید قزل‌آلا در مدرسه و پیچک سر به هوا و بادوم

اجابت‌کرده‌ها؛ ترس‌بازی + آرزو…ترس

ته نوشت)؛ دلم می‌خواست یک‌طور دیگری بودم؛ یک‌طوری که وقتی کسی (کسی که دل‌بسته‌اَش هستم) می‌‌رود، من هم از دست بروم! نه اینکه هی هر چه می‌گذرد من سخت‌تر، سنگ‌تر بشوم! دل‌اَم از آن مُدل زندگی‌هایی می‌خواهد که آدم یک روز هم دوام نمی‌آورد بعدِ رفتن ِ کسی (کسی که دل‌بسته‌اَش است …

به عبّاس صفاری

با محبّت

من چه‌طوری حرف‌هایم را نامه کنم که بنویسم چرا و چه‌گونه در سِحر آن کلمات خیال‌انگیزِ جادو شدم و هنوزم خُمارِ زیباییِِ اشعارِ دل‌انگیزِ آن کتاب‌اَم …

اجازه بدهید، ته نامه‌ی بی‌هنریِ من، شعری باشد که خیال کنم تنها همین حق مطلب را ادا می‌کند هم بابتِ ستایش من از افسونِ کتابِ شما و هم، ضعف خودم

 

زبان تو باید
پرچم نیلوفر باشد
و لب‌هایت زرورق سپیده‌دم
که هر حرفی* می‌گویی یا شعر ناب است
یا زمزمه‌ی آبشار

آن‌وقت برای همین چارخط مدحِ بی‌قافیه
که مثل باد از کنار گوشت خواهد گذشت
من یک خروار کلام ریز و درشت را
غربال کرده‌ام**

  

*  «که هر چرندی می‌گویی یا شعر ناب است»

** کبریت خیس، صفحه‌ی ۵۷