چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«ترلان گفت: من بیشتر از همه و همه‌چیز برای دلم حرمت قائلم.

بدری گفت: یعنی چه؟

ترلان گفت: یعنی این‌که دل، شوخی نیست، اگر به قاعده‌ی او کار کنی بُردی.

بدری گفت: دیوانه.

گفت: نمی‌شود یک‌مرتبه دلت بخواهد رنگ در اتاق‌اَت متفاوت باشه و تو هم هوایی بشی.

ترلان گفت: بعد از سال‌ها باید فهمیده باشی که دل خطا نمی‌کند.» ص ۹

* * *

یادتان باشد درباره‌ی «لیلی بهانه‌ی ناگزیر»* پیشْ‌اظهارنظر نوشته بودم. چندروزی گذشته حالا، من امّا هنوزم با الیاس و ترلان و امین‌الواعظین در سیر و سلوکِ عاشقانه‌ام و ترجیح می‌دهم این یکی رُمانِ «حسن فرهنگی» را بیشتر از «خاطرات عاشقانه‌ی یگ گدا» دوست داشته باشم که علاوه بر پیچیدگی‌های فرمی و زبانی، عشق و زندگی‌اَش ملموس‌تر و پذیرفتنی‌تر است و یک‌طورهایی آدم را به آتش می‌کشد بس که هی رویاهای سودایی را زنده می‌کند در ذهن و دل و از هوای عاشقی پُر می‌کند ریه‌های لذّت آدمی را.

leyli-bahaneh-ye-nagozir

کتاب در سه برداشت نوشته شده است از نگاهِ دو راوی؛ ترلان و تهمورث که خواهر و برادر هستند و محور حرفِ و حکایتِ ایشان کسی نیست مگر الیاس که انگاری قرار است بی‌حضور، همه‌حضور باشد در سطر به سطر رُمان و کلهم داستان بیانِ ماجرای زندگی اوست با پدر و مادرِ ِ انقلابی‌اَش؛ محمّدتبار و شایسته و خواهرِ گم‌شده‌اَش، صنم.‌

برداشت اوّل از نگاهِ ترلان و یک‌طور‌هایی طرحِ صورت مسأله‌ی این رُمان است و او، ته حرف‌های به زعمِ خودش پرت و بلا، تکلیف خواننده را مشخص می‌کند؛«چیزی که باید در داستان کشف شود این است که من (یعنی ترلان) عاشق پسری شده‌ام به نام امین که حالا رفته جبهه و نمی‌دانم آخرش چه می‌شود. الیاس هم باید کشف شود که حالا یک غریبه آمده توی خانه‌‌اَش به مستأجری امّا مجهول است. صنم هم باید کشف شود که سال‌هاست گم است و لیلی، که تو محله چو افتاده است که دیوانه است و الیاس عاشق دیوانه شده است.» هان؟ آره! می‌بینی تو رو خدا، یک رُمان است با شونصدتا شخصیّت که هر یکی هم می‌توانند به نوبه‌ی خود اصلی باشند! به قولِ نویسنده؛ «تا دلت بخواهد توی این داستان آدم است که زندگی عملی دارند و باید کشف شوند.»

برداشت دوّم از نگاه تهمورث روایت می‌شود که کشف مسأله‌های داستان افتاده بر گُرده‌ی او. پس از جست‌وجوهای بی‌وقفه‌ی تهمورث، در برداشت سوّم نیز دوباره ترلان به خدمت می‌رسد محضِ نتیجه‌گیری و گره‌گشایی نهایی تا عاقبت و آخرتِ گم‌شده‌های داستان را برای خواننده‌ معلوم کند.

چاپ اوّل این رُمان برمی‌گردد به ده سالِ قبل. گویا تجدید چاپ هم نشده است. من خیلی اتّفاقی توی یکی از کتاب‌فروشی‌های انقلاب پیدا کردم‌اَش. خیال کنم آخرین نسخه‌ی باقی‌مانده‌اش در بازارِ کتاب بود. قسمتِ شما هم بشود کاش. حیف است که نخوانید این رُمان را.

* * *

جملاتی از متن این رُمان را بخوانید فعلن؛ 

  • «آدم به خاطر همین حس‌ها زنده است که مثلن یک روز یک چیزی ازش جدا بشود و به صرافت او بیفتد و همه‌جا را دنبالش بگردد و یا توی خاطرش همیشه زنده‌اَش کند.» ص ۳۴
  • «به شکوه گفته بود که بگوید غصه‌ی الیاس را نخورم، او نشد شوهر دیگر و من بیشتر گریه می‌کنم و بیشتر دلم برای جبهه تنگ می‌شود. فکر می‌کنم که زن‌ها چه‌قدر بَدند که تا این مرد نشد فکر مرد دیگر می‌افتند. شکوه می‌گوید، الیاس نشد، یکی دیگه.» ص ۵۴
  • «از آن‌وقت به بعد فهمیدم که آدم هم مثل رود اگر آرام بگیرد، ساکن شود شکل‌اَش با یک سنگ کوچک هم عوض می‌شود. اگر شتاب داشته باشد حرکت داشته باشد سنگ هم که بیفتد رویش جذبش می‌شود. انگار نه انگار که افتاد. مثل حوض یا رود آرام نمی‌شود که سنگ که افتاد چند دایره‌ی تو در تو تشکیل شود و بعد آن‌قدر وسیع شود، بزرگ شود که در کناره‌ها گم شود.»  ص ۱۶۹
  • «به قیافه‌ی درهم مادر نگاه کردم، فکر کردم که شرقی‌ها به همه‌ی دارایی‌شان علاقمندند. وقتی که هست برایشان زیاد مهم نیست. اهمیّت ندارد امّا وقتی که قرار است برود عزیز می‌شود. بهرام خان رفتن و نرفتن‌اَش زیاد مهم نبود، یعنی اصلن مرد خانه نبود که مهم باشد. امّا بدری برای قطع شدن پای او دل‌تنگی می‌کرد.» ص ۲۳۳

 * * *

از همین نویسنده:  

+ خاطرات عاشقانه‌ی یک گدا؛ + و + و +

+ نویسنده نمی‌میرد، ادا در می‌آورد؛ + و +

+ از آسمون بارون می‌یاد لی‌لیا؛ + و + و + و + و +

* * *

* لیلی بهانه‌ی ناگزیر، نوشته‌ی حسن فرهنگی. تهران: نشر روزگار. چاپ اوّل ۱۳۷۸، ۲۴۸ صفحه، قیمت ۹۷۰ تومان

«هیچ‌وقت به هیچ‌کسی چیزی نگو! اگه بگی دل‌اَت برای همه تنگ می‌شه

 natur-e-dasht

می‌دانم اکثریّتِ کتاب‌خوان‌های پی‌گیرِ ادبیات، ناتور دشت (The Catcher in the Rye) را دوست دارند. جدای مملکت خودمان، وقتی «هولدن»ِ سالینجر می‌شود دوّمین شخصیّت محبوبِ ادبی، من چی بگم آخه؟ یعنی، این‌قدر شهامت داشته باشم که بیام این‌جا بنویسم من تا الان سه بار سعی کردم این کتاب رو بخونم و دست‌آخر نتونستم و حالا هم، صوتی‌اَش رو گوش کردم و بیشتر از داستان، مجذوبِ لحن و ادای راویِ اون (ماندانا) بودم!!! به خصوص وقت‌هایی که می‌گفت؛ «جدّی می‌گم»!

شاید شما هم دوست داشته باشید ناتور دشت رو بشنوید. می‌توانید فایل‌های صوتی اون رو از این‌جا دانلود کنید.

پیش از این، یک‌بار به جایزه‌ا‌ی که از سوی بنیاد گلشیری بابت مجموعه داستانِ «سمت تاریک کلمات» به «حسین سناپور» داده شده بود، هیچ اعتراضی نکردم. ام‌روز، باید برای دوّمین‌بار به جایزه‌ی «مهرگان ادب» اعتراض نکنم بابتِ رُمانِ «نیمه‌ی غایب».* به نظر منِ حلال‌ِ نویسنده‌اَش است. نمی‌دانم چه حکمتی است که من از نوشته‌های این آقا خوشم می‌آید! برخلافِ خودش که همیشه ته دل‌اَم یک‌طوری حس بد داشته‌ام (و دارم) بهش.

nimeh-ye-ghayeb

«نیمه‌ی غایب» از سوی جایزه‌ی مهرگان به عنوان بهترین رُمان در سال ۱۳۷۸ معرّفی شده و گویا، به چاپ دوازدهم نیز رسیده است.

«دست‌مایه‌ی این رُمان زندگی پنج تن از نسل جوان و جوانی پشت سر گذاشته‌ی ام‌روز، در دانش‌گاه و میانه‌ی کشاکش‌های سال‌های دهه‌ی شصت است. به خاطر قرار گرفتن در این موقعیّت تاریخی است که عشق برای آنان نه فقط مواجهه با تنگناهای بیرونی، که رو‌درروشدن با درون و گذشته‌ی خود نیز هست. آن‌ها چه در خانواده‌ای سنتّی در تهران بزرگ شده باشند یا در باغ‌ها و شالی‌زارهای شمال، در خیابان‌های نیویورک غریبه‌‌گی را تجربه کرده باشند، یا معلّق میانِ دوست‌داشتن‌ها در سفر مدام بوده باشند، و یا حتّی اگر کودکی‌هایشان را خود مادری کرده باشند، همگی سرگشته‌ی جست‌وجوی نیمه‌ی غایب خویش‌اند.» **

خُب، تا این‌جا کلیّات روشن شد؛ این رُمان درباره‌ی پنج نفر است که در چهار فصل نوشته شده است؛ مراسم تشییع، مراسم خواستگاری، مراسم قربانی و مراسم وصل. می‌پرسید آن پنج نفر کی هستند؟ اوکی! یکی، فرهاد (پسری از یک خانواده‌ی سنتّی تهرانی)که فصل اوّلِ کتاب درباره‌ی اوست. دوّمی، فرح (دختری شهرستانی از سمتِ باغ و شالی‌زارهای شمالی)، سوّمی، بیژن (معلّق میان دوست‌داشتن‌هایش) است که عاشقِ خائنِ فرح به حساب می‌آید. چهارمی، دختری است از یک خانواده‌ی مرفه (که در کودکی برای خود مادری کرده است!) که در داستان با اسامی مختلف از او یاد می‌شود؛ سیندخت، سیمین، سیما …ووو … و امّا، پنجمین نفر؛ ثریا که مادرِ نفرِ چهارم ِ است با تجربه‌ی غریبه‌گی در خیابان‌های نیویورک. البته آقایی، «الهی» نام نیز در داستان حضور مؤثر و چشم‌گیری دارند.

این داستان پُر است از دغدغه‌های ذهنی و شخصی و خانوادگی و فلسفی و اجتماعی و سیاسیِ زنانه و مردانه‌ی ایرانی در حدود سال‌های ۶۷ تا ۶۹ به علاوه‌ی عشق و پریشانی و سودازدگی و همچنین، کلّی جمله‌ها و پاراگراف‌های طلاییِ دوست‌داشتنی، بخوانید؛

«او خیلی خوب می‌تواند از خودش مواظبت کند.»

«بله، من هم به خوبی از توانایی‌های سیمین باخبرم. امّا او تنها است، و آدم تنها همیشه آسیب‌پذیر است.»

«هیچ آدمی هست که در واقع تنها نباشد؟»

«هرچه بیش‌تر حرف می‌زنیم، بیش‌تر به شما اعتماد پیدا می‌کنم. در این سن و سال و چنین شرایطی، فکر می‌کنم داشتن چنین احساسی نشانه‌ی خوبی باشد. امّا در سن و سال من دیگر نشانه‌ی خوبی نیست. البته به گمان من تنهاییِ واقعی از وقتی شروع، و خطرناک می‌شود که بپذیرم‌اَش.» ص ۱۰۲

<>

«وقتی هم که ماهی به قلاب افتاد – اسمش هر چه می‌خواهد باشد؛ زن، پول، مقام، شهرت- تازه اوّل کار است. عجله نمی‌کنی، عصبانی نمی‌شوی، باهاش نمی‌جنگی، برعکس می‌گذاری که او بجنگد و خودش را خسته کند. فقط هر کار لازم است برای نبریدنِ اتصالَت انجام می‌دهی. آن وقت خودش، سماجت و اراده‌ی تو را که دید، کم‌کم می‌آید پیش‌اَتْ. – به هر جهت، پیروز یا شکست‌خورده، نباید گِله‌مند بود. آن‌قدرها هم که اوّل فکر می‌کنیم با هم فرق ندارند.» ص ۱۰۹

<>

«… ذهن‌ها را تعلیم می‌دهد به اشیاء نه آن‌گونه که هستند، که آن‌طور که نیستند و می‌توانند باشند نگاه کنند، تعلیم می‌دهد به فکر عذاب و زحمتِ تن، سر یا دست و پا و چشم و هر عضو دیگری باشند، تا جای خالی چیزی را که نیست احساس کنند. این‌طوری بودنِ چیزی که نیست ضروری می‌شود. قلب امّا اگر جایی‌اش خالی باشد چیزی را تغییر نمی‌دهد، کسی را نمی‌آفریند، او را پیدا می‌کند.» ص ۲۲۷

 

* نیمه‌ی غایب، نوشته‌ی حسین سناپور، تهران، نشر چشمه، چاپ ششم، ۱۳۷۹، ۳۲۴ صفحه، ۱۶۰۰تومان

** به نقل از پشت جلد کتاب

movies

درباره‌ی «Indecent Proposal» …؟ البته پوستر فیلم به قدر کافی گویا هست! موضوع فیلم درباره‌ی بوس و بغل است و در کنار این همه، به ماجرای حاج ‌آقای مایه‌داری هم اشاره می‌شود که ناموسِ مردم چشم‌اَش را گرفته و بس که هی همه چی را خریده است به آقای شوهرِ آن خانوم پیشنهاد می‌کند که همسرش را در برابر یک میلیون دلار!!! واسه‌ی یک شب به او واگذار کند و این زن و شوهر طفلکی هم دچار مسائل عدیده‌ی مالی هستند با کلّی وام و بدهکاری …ووو … پس، …

«The Number 23»؛ فکر کنین آدم، بچّه‌ که بوده، مامانش خودکشی کنه و بعد، باباش هم نتونه دوریِ مادرش رو تحمّل کنه و خودش رو به دیار باقی بفرسته و به جای یادداشتِ خودکشی هم یه سری اعداد و چهار عمل اصلی نوشته باشه روی کاغذ که مجموع و تفریق و مقسوم و مضروب و هر چی ِ همه چی شده ۲۳ و بعد، بچّه با کلّی عقده‌های روانی بزرگ می‌شه و توی یه ماجرای عشقی، مرتکبِ قتل می‌شه و بعد از کشتنِ دختر موردعلاقه‌اش، می‌خواد خودکشی کنه و قبلش می‌شینه یادداشت بنویسه برای بیان دلایلش که از دستش در می‌ره و به جای یادداشت، رُمان می‌نویسه و بعدتر، راهی آسایش‌گاه روانی می‌شه  ….ووو …. با این‌که فیلمِ هول‌ناک دوست ندارم ولی، اون چاشنی بازی با عدد ۲۳‌ی این فیلم خوب بود و از اون‌جا که یادِ «راز داوینچی» – نوشته‌ی دن بروان- رو برام زنده می‌کرد، سراپا هوش و حواس بودم وقتِ تماشای فیلم و پشت‌بندش هم کلّی کابوس دیدم و بعدتر، بی‌خوابی و توفیق اجباری برای تماشای فیلم ِ «Crash» که اون هم با وجود همه‌ی پلیس‌بازی و اکشن و قتل و دزدی و زد و خورد و این‌ها – که من محال بوده پیش‌تر تمایل داشته باشم برای دیدنِ چنین فیلم‌هایی – فیلمِ جالبی بود.

«Jersey Girl» درباره‌ی دختر کوچولویی هست حدودن هفت ساله که با پدر ِ قبلن خیلی موفّق ولی حالا کارگر شهرداری‌اَش در «جرسی» زندگی می‌کند. مامان‌اَش هم خاله «جنیفر» خودمان بوده که در دقایق ابتدایی فیلم حضور بانمکی دارد و پس از فارغ شدنِ بچّه‌اَش به دیار باقی می‌شتابد و تنها عشق را می‌گذارد تا دردلِ بابای این دختربچّه‌ی طفلکی بجوشد و بجوشد و بجوشد!!! تا این‌که یه خانوم ِ مسئولِ فروش‌گاه کرایه‌ی فیلم (ویدئو کلوپ) با ترفندهای زنانه، به قلبِ آقا نفوذ کرده و زیر دیگِ عشقِ سابق را خاموش کرده و لی‌لی‌لی‌لی‌لی.

«Angel Eyes» داستان تقدیر است و آدم‌هایی که در مسیر سرنوشت هم قرار می‌گیرند بنا بر مصلحت و حکمتِ بایسته. در این فیلم نیز خاله «جنیفر» در نقش یک پلیسِ زنِ وظیفه‌شناس حضور دارند که در یک سانحه‌ی تصادف، جونِ یه مردِ بنده خدایی رو نجات می‌ده و این مردِ بنده خدا هم، یه سالِ بعد براش تلافی می‌کنه و خاله «جنیفر» رو از دست اراذل و اوباش نجات می‌ده و بعد، روابط عشقولانه و مرموزانه و کاشفانه و این‌ها.

در «A Manhattan Love Story» هم پای خاله «جنیفر» در میان است. او که نقشِ زنی مطلقه و خدمتکار را ایفا می‌کند امّا باز هم کم نمی‌آورد و دل از یک سناتور می‌بَرد! البته از نقشِ ویژه‌ی کمک‌کننده‌ی پسرش هم نباید غافل شد که در وصالِ مادر و سناتورِ دل‌داده کلّی مؤثر است.

در پایان، برای کم حرص و جوش خوردنِ اضافی پیشنهاد می‌کنم در راستای خودآزاری! کمدی‌های!!! «کلاهی برای باران» و «ده رقمی» را ببینید و برای کمی تفریح، بد نیست خود را به تماشای ملودارم!!! «محیا» میهمان کنید. خداییش، حرف ندارند این سه فیلم مگر؛ عُق. عُق. عُق. همین.

080

هزار سال دراین آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می‌آیی و نمی‌دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته‌ی من هر چه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه‌ی طوفان نمی‌توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه‌هاست در آن آستین خون‌آلود
چه نقش می‌زند این پیر پرنیان‌اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود

هوشنگ ابتهاج

خلاصه‌اش می‌شود این‌که؛ کتاب «قصّه‌گویی؛ اهمیّت، و راه و رسم آن»* درباره‌ی قصّه و قصّه‌گویی است و نویسنده با بیانِ سابقه و اهمیّت قصّه و فایده‌های قصّه‌گویی به سراغ تاریخ می‌رود و بعد از این‌که کلهم جریانِ قصّه و قصّه‌گویی منسوب می‌شود به خدا و پیغمبر – اشاره به کتاب قرآن که برای بیان مفاهیم خود از زبان داستانی استفاده کرده است و هم‌چنین، ماجرای آدم و حوا که به عبارتی می‌کند نخستین قصّه‌ی هستی – درباره‌ی قصّه‌گو و ویژگی‌های درونی و بیرونی او و ویژگی‌های قصّه‌های مناسب برای قصّه‌گویی + مخاطب، زمان، مکان و فضایی که قصّه‌گویی در آن شکل می‌گیرد + مراحل مقدماتی کار قصّه‌گویی + شیوه‌ها و فنون قصّه‌گویی + نتیجه‌گیری از قصّه صحبت می‌شود.

بعد هم این‌که، وقتی آقای نویسنده، همان «مصطفی رحماندوست»ِ خودمان، در مقدمه‌ی کتابش نوشته؛ «این مختصر، بی‌هیچ تعارفی ناقص است. از آغاز آفرینش انسان تا ام‌روز قصّه‌گویی وجود داشته است. برای فنّی چنان پرسابقه، شایسته نیست که چنین نوشته‌ی کم‌محتوا و کوتاهی را کافی بدانیم. امّا از آن‌جا که هیچ تألیف ویژه‌ای دراین‌باره صورت نپذیرفته، انتشار این مختصر تاحدّی توجیه‌شدنی است.» خُب، …؟ خُب همین دیگر. زدن ندارد که. خودش، پیش‌پیش، گفته که چرا و چه‌گونه این‌طوری‌هاست.

* {+}  نوشته‌ی مصطفی رحماندوست، تهران: انتشارات رشد، چاپ چهارم: ۱۳۸۱، ۸۰ صفحه، قیمت ۶۰۰ تومان

«مهسا محب‌علی» از نویسندگان جوانی است که پیش از این آثارش را در مطبوعات خوانده‌ایم. همچنین، مجموعه داستانی با نام «صدا» از او منتشر شده است. امّا «نفرین خاکستری» نخستین رُمان اوست. دختری به نام «ایشا» به تشویق پزشکش سایکو رُمانی می‌نویسد و به همراه نامه‌ای برای همسرش امیر می‌فرستد. او در این رُمان از رازی پرده برمی‌دارد و خود را از «عفریته‌»‌ها معرّفی می‌کند، امّا پزشکش اعتقاد دیگری دارد. نامه‌ی دوّم را مادر ایشا به امیر می‌نویسد و پرده‌های دیگری را از راز او کنار می‌زند؛ و این رازهای تودرتو با ماجراهایی از وقایع تاریخ ام‌روز ایران گره می‌خورد.»

***

من که آثار مهسا خانوم را در مطبوعات نخوانده‌ام. آن مجموعه داستانش را هم. خبر نداشتم «نفرین خاکستری» می‌شود اوّلین رُمان او. بیشتر از شهرتی که «عاشقیّت در پاورقی» کسب کرده، نام ِ مهسا خانوم را شناختم. آن هم فکر کنم بابت جایزه‌ای که بُرده و خیلی صدا کرد. البته، خواندنِ «عاشقیّت در پاورقی» قسمت ما نشده هنوز. وقتِ نمایش‌گاه کتاب برای ابتیاع آن اقدام کردیم که به دَرِ بسته خوردیم و ناشر محترم گفتند که چاپ قبلی تمام شده و عمو ارشاد‌اینا برای تجدید چاپ، مجوز مبذول نفرموده‌اند. منتها، با خود گفتیم بی‌نصیب نمانیم از نوشته‌های مهسا خانوم، «نفرین خاکستری»* را از محلِ غرفه‌ی نشر افق تهیّه کردیم و بعد از این همه‌وقت، دل و دماغ پیدا کردیم برای خواندنش و الحق، روسفید از آب درآمد. باورتان نمی‌شود! من که حضرت عبّاسی، پس از آن «عطر سنبل، بوی کاج» رُمانِ به این مُفرّحی نخوانده بودم. نه! اشتباه نکنید! ابداً طنز اجتماعی نیست موضوعِ «نفرین خاکستری». یک‌طورهایی تم ِ جنایی هم دارد با کلّی قتل؛ بیست و سه فقره قتلِ مردانِ میان‌سال، خوش‌قیافه، متأهل و نسبتاً متموّل! می‌بینید که ماجرای اسفناکی است آن هم در این وانفسای بی‌شوهری! یک دختری هم پیدا شده دارد دَمار از شوهرانِ مردم درمی‌آورد که چی؟ نرخِ بیوه‌گی هم افزایش پیدا کند محض ترّقی در کجاهای جهانی آخر؟ امّا وقتی رُمان را بخوانید، خودتان متوجّه می‌شوید چه‌قدر خوب است. حتّا! باوجود چنین جنایت‌های غم‌انگیزی.

از آن پاراگرافِ نخست – که از پشتِ جلدِ کتاب نقل کرده‌ام – لابُد دست‌تان آمده که رُمان نوعی نامه‌نگاری است + سایکو رُمانی که در چهار فصل و به قلم «ایشا» نوشته شده و آن را به همراه اوّلین نامه برای همسرش می‌فرستد.

این رُمانِ «ایشا» خیلی بامزه بود. چهار فصل دارد به نام‌های «آفریدت و یشنا»، «دهنش و معشوقه‌ی دریایی‌اش»، «گیسار و ادهم» و «کبوده و احمد».

در این رُمان، «ایشا» شجره‌نومچه‌ی خانوادگی‌اش را تعریف می‌کند. این‌که اجدادش الهه بودند؛ زنانی که تنها بر اساس یک خواست یا یک آرزو صاحب دختری می‌شدند؛ بی‌نیاز از آمیزش جنسی و بی‌نیاز از عشق هیچ مردی. یعنی اِندِ فمنیست‌بازی.

منتها، جده‌ی «ایشا» که الهه‌ای است «آفریدت» نام، هوا و هوس ِ سفر به سرش می‌افتد و از آن قصر مرمرینِ الهه‌ها در ساحل ِ رودِ ارس خارج می‌شود و در راه، عشق و عاشقی‌اش می‌گیرد با «یشنا» که «عفریت» است (یعنی یه جنس پست‌تر از الهه‌ها) بعد، آفریدت، نطفه‌دزدی می‌کند از آن عفریت و دوقلو می‌زاید؛ یکی دِهنش (پسر) و دیگری، گیسار (دختر). «دهنش» به الهه‌ها رفته و «گیسار» به عفریته‌ها. «دهنش» مثل «آفریدت» عازم ِ سفر ِ دریایی می‌شود تا به آخرِ دنیا برسد محض برآورده شدن آرزویش امّا، در راه دچار ِ عشق به دختری می‌شود که یک پری‌دریایی است و بعد از یک‌سری صحنه‌های عشقولانه، در گردابِ عشقِ دریایی‌اش مغروق می‌شود. از آن طرف «گیسار» هم خانه و مادرش (آفریدت) را ترک می‌کند و هی آماس‌آماس می‌رود و می‌رود تا از باغی سردرمی‌آورد در شمیرانِ تهران و ته چاهِ آن باغ به جنّی می‌رسد «ادهم» نام (گونه‌ای پست‌تر از عفریت‌ها) و کمی نمی‌گذرد که بساط عاشقیّت و لی‌لی‌لی‌لی‌لی … عروسی … بعد هم به سلامتی بچّه‌دار می‌شوند؛ «کبوده». نوجوانی«کبوده» مصادف است با سال‌های ابتدایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و آشنایی او با «احمد» (آدمیزاد! از جن هم پست‌تر) و دارودسته‌اش که از این عمّالِ گروهک‌های ضدانقلابی بودند …. ووو … خلاصه اینکه، «ایشا» می‌شود دختر همین کبوده و احمد و قاتلِ خفنِ رُمانِ مهسا خانوم. 

خُب؟ هان؟ منتظر چی هستین؟ تا همین‌جا هم زیادی تعریف کردم! موضوع به قدر لازم! لو رفت. اگر قرار باشد انگیزه‌مند بشوید برای خواندن، به همین‌اندازه آشنایی با کتاب کافی بود و دیگر، همّت عالیِ خودتان است … ووو … خداییش، ضایع نکنید آدم را، کتاب ارزانی است؛ ۱۲۰۰ تومان همش. بخوانید و بیایید با هم درباره‌اش حرف بزنیم. کلّی سرگرم‌کننده است. فکر کنین آدم دختر باشد، بعد بفهمد می‌تواند بی‌آمیزش و عشق، بچّه‌دار بشود! ای خدااا مصّبِ تو شکر. تازه، «آفریدت» آن نطفه‌ی دزدی را بعد از ۹ روز زائید! باورتان می‌شود؟!!! نه ماه حامگلی را حساب کنید که می‌شود به عبارتی چند روز، آن‌وقت این خانوم بعد از نه روز!!! دوقلو زائید قدرتیِ خدا. خیلی هیجان‌انگیز است. نیست؟ حالا من کاری ندارم به آن دوهزار و پانصدسال عشق‌بازیِ «آفریدت» و «یشنا» در رخت‌خواب!!! :دی که آدم دلش می‌خواهد یا نمی‌خواهد و از این‌حرف‌هااااا به من می‌آد اصلن؟

***

nefrin-khakestari

در پایان نیز، توجّه شما را جلب می‌کنم به پاره‌ای از این رُمان که بخشی از نامه‌ی «کبوده» (مادر) است به «ایشا» (دخترش) و یک‌طورهایی بیانِ درد و رنج‌های زنانه و حماقت مردان برای جدّی گرفتن امور ِ به زعم ِ خودشان پُراهمیّت و به ذهنِ زنان … چی عرض کنم والله. فعلن بخوانید؛

«… می‌بینی «ایشا»، ته هر چیزی رو که بری، می‌بینی … انگار یه جوراهایی بازی‌یه. «آفریدت» به من می‌گفت که من مثل مامان نیستم. می‌گفت تو مثل پدربزرگ‌ات «یشنا» می‌مونی، ولی من این‌طوری فکر نمی‌کنم، می‌دونی پدربزرگ «یشنا» و دایی «دهنش» هم یه جورهایی بازی می‌کردن … فقط فکر می‌کردن که بازی نمی‌کنن، بلکه دارن جدّی‌ترین و مهم‌ترین کار دنیا رو انجام می‌دن … در واقع فقط خودشون رو گول می‌زدن. والاّ فرقی با بقیه نداشتن. ولی من فکر نمی‌کنم این‌طوری باشم … لااقل حالا دیگه نیستم. دیگه نمی‌خوام خودم رو گول بزنم … شاید یه زمانی، اون وقت‌هایی که از باغ زدم بیرون، اون روزهایی که با پدرت توی اون خونه‌ی تیمیِ شلوغ پلوغ، کوکتل‌ مولوتوف درست می‌کردیم، اهل بازی بودم، ولی الان دیگه نیستم؛ نمی‌خوام هم باشم. در واقع از اون روزی که پدرت توی بازداشت‌گاه .. تُف کرد توی صورت‌ام، دیگه نخواستم توی هیچ بازی‌ای شرکت کنم. اون‌روز فهمیدم پدرت و دوست‌هاش اصلن نمی‌دونستن دارن بازی می‌کنن. اون‌هام مثل پدربزرگ «یشنا»، فکر می‌کردن دارن جدّی‌ترین و مهم‌ترین کار دنیا رو می‌کنن. وقتی دیدن که بازی رو باختن، دنبال مقصّر گشتن و … من رو پیدا کردن. شاید حق داشتن … چون من مثل اون‌ها بازی نکرده بودم … من گوسفند سیاه‌شون بودم … والا پدرت ته دل‌اش خوب می‌دونست که من جاسوسی‌شون رو نکردم. لااقل من فکر می‌کنم که باید می‌دونست … آخه چه‌طور می‌تونست ندونه؟ ولی دنبال مقصّر می‌گشت، دنبال مقصّری که علّت باخت‌اش توی بازی باشه، منم دَم ِ دست‌ترین آدم بودم … پدربزرگ «یشنا» هم همین کار رو کرد. اونم اون روز صبحی که از خواببیدار شد و یه دفعه متوجّه شد دو هزار و پونصد سال وقت‌اش رو توی رخت‌خواب گذرونده و کشتی‌اش توی این سال‌ها سرگردونِ دریاها بوده … دنبال مقصّر گشت و «آفردیت» رو پیدا کرد. واسه همین «آفردیت» رو کشت. درسته که مادربزرگ «آفردیت» نَمُرد، ولی به‌هرحال پدربزرگ اون رو کشت. اونم می‌خواست مقصّری برای باخت‌اش توی بازی داشته باشه، ولی واقعن چه فرقی می‌کرد که پدربزرگ «یشنا» دوهزار و پونصد سال دور دنیا سفر کنه و سفرنامه بنویسه یا … توی رخت‌خواب با «آفردیت» عشق‌بازی کنه؟ ولی من از اون روز بازداشت‌گاه، دیگه دل‌ام نخواست هیچ بازی‌ای بکنم، هیچ‌بازی‌ای. فقط دل‌ام می‌خواست یه زندگی آروم و عادی داشته باشم … با دخترم، با تو.» **

 

* نفرین خاکستری، مهسا محب‌علی، تهران: نشر افق، چاپ دوّم، ۱۳۸۴، ۱۲۸ صفحه، ۱۲۰۰ تومان

** صفحه‌های ۱۰۶ و ۱۰۷

از خوبی‌های راجرز دو تا این‌که گوشِ شنوایی دارد و سنگی صبور هست برای درددلِ آدم. برایش تعریف می‌کنم درباره‌ی این‌روزهایم.  PC Phobia‌اَم را که می‌گویم، می‌زند زیر خنده و لابه‌لای خنده‌هایش، هی می‌گوید: اوه اوه! بله خانوم دکتر و بعد، دوباره می‌خندد و می‌خندد و می‌خندد تا … کمی بعد، من هم دل‌درد شده‌ام از زورِ خنده.

راجرز می‌گوید: هنر این است که شرایط محیطی و اوضاعِ اجتماعی و وضعیّت اقتصادی و حالتِ عاطفیِ زندگی‌ات تغییر کند و تو بلد باشی به طور خلّاق و سازگار زندگی کنی؛ نوعی خلاقیّت همراه با خود‌انگیختگی.

و ادامه می‌دهد: نگرانِ خودت نباش. با این اوصافی که تعریفش را کردی هنوزم آن دختر ِ لج‌باز ِ عاشقِ شادِ متفکّر ِ پُرمغزت زنده است شکر خدا.

خیلی جدی می‌گویم: راجرز، خیال می‌کنم باید به من مدال بدهند بابت بودن‌ام. این‌طور نیست؟

یکهو راجرز منفجر می‌شود از خنده و دیگر حواسش نیست به حرف‌هایش که زبان اصلی شده و من از همه‌ی انگلیسی حرف‌زدنش فقط می‌فهمم که دارد درباره‌ی میزانِ خودشیفتگی من اظهاراتی می‌کند و همین.


دیگر جز دعایی
که باد هوایش می‌پنداری
هیچ‌کس و هیچ‌چیز
پُشت و پناهت نیست

دُرُست از همان شب که عصرش با زهره رفته بودیم حوالی ولی‌عصر، در همان کتاب‌فروشیِ سرِ خیابانِ فاطمی، و من دست‌آخر «کبریتِ خیس»* را خریدم پس از … چند ماه گذشته از آن نمایش‌گاه کتاب؟ اردی‌بهشت بود دیگر. خیاط، من چرا هر کتابِ مزخرفی که رسید دستم خریدم، بابت همین یکی گدایی‌اَم گرفت؟ فقط ۱۵۰۰ تومان است قیمتش آخر. بله. می‌گفتم … دُرُست از همان شب، من دارم هی شعرهای «عبّاس صفاری» را مزه‌مزه می‌کنم و ریزریز کیف می‌کنم. بابا این «یدالله رویایی» پُربی‌راه نمی‌گوید به علی؛ «… و «کم‌ترین‌ها» را نه به خاطر تواضع (چرا که وضعی در برابر خود نمی‌بینم.) بل به خاطر این گفتم که شاعران خوب کم‌اند. صفاری را هم دوست دارم از همین گروه بدانم، با «ترین» یا بی‌«ترین» خودش می‌داند. همین‌که متعلّق به گروه «کم‌ها» باشیم حرف کمی نیست.» صفاری از همین گروه است؛ شاعرانِ خوبی که کم هستند. چی؟ خودتان بروید بابا. شرط، سر هر چی، محال است که کتاب را دست بگیرید و هی نخواهید توی آن جهانِ زیبای شاعرانه پرسه بزنید. من که این‌طوری شده‌ام، حیف‌ام می‌آید کتاب را زمین بگذارم و جدا بشوم از ردیفِ خیال‌انگیز ِ واژه‌های نرم و تصویرهای بکرِ این شعرها. به گمانم دست‌آخر مجبور شوم به از بَرکردنِ «کبریتِ خیس» همّت گمارم. فکر کن؟! آن هم منِ منِ بی‌استعداد در این نوع به حافظه‌سپاری‌ها!!! اجازه بدهید تکلیفِ اینجا را هم روشن کنم. زین پس شاید هر چند وقت یک‌بار، محضِ تجدیدِ لذّت، شعری از این کتاب بشود زینتِ اینجا.

kebrite-khis


یکی امضای خانه است
و دیگری کلید متن،
تا خانه‌ای بنا نشود
کلیدی
و تا متنی پیاده نشود
امضایی نیست
مثل سفر که سفر نیست
تا پیاده نشود سوار
و زمینی که کامل نبوده است
منهای رودخانه‌ها
که امضای تبرّک‌زایِ خدایانند بر خاک
و مرگ
که امضای زندگی است.

* «کبریتِ خیس» مجموعه شعر‌های عبّاس صفاری است که در سال‌های ۱۳۸۳ – ۱۳۸۱ سروده و در سال ۱۳۸۴ از سوی انتشارات مروارید منتشر شده و بعد،  جایزه‌ی شعر کارنامه رو از هم از آنِ خودش کرده و فعلن، به چاپ دوّم رسیده و با ۱۵۰۰ تومانِ ناقابل، شما هم می‌توانید اون رو ابتیاع کرده و کلّی لذّت ببرید.

نمی‌توان به لبخندی قانع بود

نمی‌شود موهایت را دید

و به باد حسودی نکرد

گونه‌هایت را دید

و به گناه نیاندیشید

و نمی‌شود به تو رسید

که پاهایت نوجوانند

و دیوارهایت بلند…

الیاس علوی