پیش از این، یکبار به جایزهای که از سوی بنیاد گلشیری بابت مجموعه داستانِ «سمت تاریک کلمات» به «حسین سناپور» داده شده بود، هیچ اعتراضی نکردم. امروز، باید برای دوّمینبار به جایزهی «مهرگان ادب» اعتراض نکنم بابتِ رُمانِ «نیمهی غایب».* به نظر منِ حلالِ نویسندهاَش است. نمیدانم چه حکمتی است که من از نوشتههای این آقا خوشم میآید! برخلافِ خودش که همیشه ته دلاَم یکطوری حس بد داشتهام (و دارم) بهش.
«نیمهی غایب» از سوی جایزهی مهرگان به عنوان بهترین رُمان در سال ۱۳۷۸ معرّفی شده و گویا، به چاپ دوازدهم نیز رسیده است.
«دستمایهی این رُمان زندگی پنج تن از نسل جوان و جوانی پشت سر گذاشتهی امروز، در دانشگاه و میانهی کشاکشهای سالهای دههی شصت است. به خاطر قرار گرفتن در این موقعیّت تاریخی است که عشق برای آنان نه فقط مواجهه با تنگناهای بیرونی، که رودرروشدن با درون و گذشتهی خود نیز هست. آنها چه در خانوادهای سنتّی در تهران بزرگ شده باشند یا در باغها و شالیزارهای شمال، در خیابانهای نیویورک غریبهگی را تجربه کرده باشند، یا معلّق میانِ دوستداشتنها در سفر مدام بوده باشند، و یا حتّی اگر کودکیهایشان را خود مادری کرده باشند، همگی سرگشتهی جستوجوی نیمهی غایب خویشاند.» **
خُب، تا اینجا کلیّات روشن شد؛ این رُمان دربارهی پنج نفر است که در چهار فصل نوشته شده است؛ مراسم تشییع، مراسم خواستگاری، مراسم قربانی و مراسم وصل. میپرسید آن پنج نفر کی هستند؟ اوکی! یکی، فرهاد (پسری از یک خانوادهی سنتّی تهرانی)که فصل اوّلِ کتاب دربارهی اوست. دوّمی، فرح (دختری شهرستانی از سمتِ باغ و شالیزارهای شمالی)، سوّمی، بیژن (معلّق میان دوستداشتنهایش) است که عاشقِ خائنِ فرح به حساب میآید. چهارمی، دختری است از یک خانوادهی مرفه (که در کودکی برای خود مادری کرده است!) که در داستان با اسامی مختلف از او یاد میشود؛ سیندخت، سیمین، سیما …ووو … و امّا، پنجمین نفر؛ ثریا که مادرِ نفرِ چهارم ِ است با تجربهی غریبهگی در خیابانهای نیویورک. البته آقایی، «الهی» نام نیز در داستان حضور مؤثر و چشمگیری دارند.
این داستان پُر است از دغدغههای ذهنی و شخصی و خانوادگی و فلسفی و اجتماعی و سیاسیِ زنانه و مردانهی ایرانی در حدود سالهای ۶۷ تا ۶۹ به علاوهی عشق و پریشانی و سودازدگی و همچنین، کلّی جملهها و پاراگرافهای طلاییِ دوستداشتنی، بخوانید؛
«او خیلی خوب میتواند از خودش مواظبت کند.»
«بله، من هم به خوبی از تواناییهای سیمین باخبرم. امّا او تنها است، و آدم تنها همیشه آسیبپذیر است.»
«هیچ آدمی هست که در واقع تنها نباشد؟»
«هرچه بیشتر حرف میزنیم، بیشتر به شما اعتماد پیدا میکنم. در این سن و سال و چنین شرایطی، فکر میکنم داشتن چنین احساسی نشانهی خوبی باشد. امّا در سن و سال من دیگر نشانهی خوبی نیست. البته به گمان من تنهاییِ واقعی از وقتی شروع، و خطرناک میشود که بپذیرماَش.» ص ۱۰۲
<>
«وقتی هم که ماهی به قلاب افتاد – اسمش هر چه میخواهد باشد؛ زن، پول، مقام، شهرت- تازه اوّل کار است. عجله نمیکنی، عصبانی نمیشوی، باهاش نمیجنگی، برعکس میگذاری که او بجنگد و خودش را خسته کند. فقط هر کار لازم است برای نبریدنِ اتصالَت انجام میدهی. آن وقت خودش، سماجت و ارادهی تو را که دید، کمکم میآید پیشاَتْ. – به هر جهت، پیروز یا شکستخورده، نباید گِلهمند بود. آنقدرها هم که اوّل فکر میکنیم با هم فرق ندارند.» ص ۱۰۹
<>
«… ذهنها را تعلیم میدهد به اشیاء نه آنگونه که هستند، که آنطور که نیستند و میتوانند باشند نگاه کنند، تعلیم میدهد به فکر عذاب و زحمتِ تن، سر یا دست و پا و چشم و هر عضو دیگری باشند، تا جای خالی چیزی را که نیست احساس کنند. اینطوری بودنِ چیزی که نیست ضروری میشود. قلب امّا اگر جاییاش خالی باشد چیزی را تغییر نمیدهد، کسی را نمیآفریند، او را پیدا میکند.» ص ۲۲۷
* نیمهی غایب، نوشتهی حسین سناپور، تهران، نشر چشمه، چاپ ششم، ۱۳۷۹، ۳۲۴ صفحه، ۱۶۰۰تومان
** به نقل از پشت جلد کتاب
کوروش همه خانی در 08/12/02 گفت:
احترامی به شما برای خلوص نیت پاک که همه را در وبلاگت جا داده ای.وبلاگت مرا یاد مطلع متن شعری ام در کتاب مادر ! ام انداخت …نقطه از ستاره مانده به صبح وووو تبریک عزیز با احترام