چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

این‌جا، در صفحه‌ی اوّلِ سایتِ فصل‌نامه‌ی انشاء و نویسندگی نوشته‌اند که شماره‌ی سوّم مجله در حال آماده‌سازی است. امّا، به نظرم این خبر نباید حجّتِ ما باشد برای چشم‌انتظاری. می‌پرسید چرا؟ دست‌کم سه هفته – شاید هم بیش‌تر – است که من مرتّب به سایت یاد‌شده مراجعه می‌کنم و دریغ از … خُب، مؤمنِ خدا این سایت را هر هفته یک‌بار به‌روز کنید. به قولِ عبدالعلی دستغیب در شماره‌ی اوّلِ مجله‌ی خودتان «بنویسید؛ هر چه می‌خواهید؛ چرت و پرت؛ راهش این است. می‌خواهی شنا یاد بگیری؟ کلاس شنا نرو، باید خودت را توی دریا بیندازی. باید بدانی که ممکن است غرق شوی. یعنی غرق شدن هم در آن هست. حساب و کتاب ندارد.»  دو نقطه دی یا شکلک بنفش یاهو. حالا شما هم بنویسید شماره‌ی سوّم مجله‌مان به مبارکی و میمنت مراحل صفحه‌آرایی را طی کرده و اکنون، …. چه می‌دانم به کجای کار چاپ رسیده‌اید. خودتان بیائید اعلام وجود کنید. من می‌خواهم درباره‌ی دو شماره‌ی قبل یعنی شماره‌های اوّل و دوّم مجله‌تان بنویسم. نه این‌که آن ۳۰۰۰ تومان ناقابل را داده باشم و مجله را از نمایندگی‌های فروش‌تان خریده باشم. نه. خدایی‌اش، اگر مجله را نخوانده بودم هنوزم حاضر نبودم این رقم را جرینگی بدهم بابت یک مجله. ولی الان دیگر نه. شما شماره‌ی سوّم را چاپ کنید اگر پول ندهم و مجله را نخرم خُب کچل بشوم اصلن. حتّا، یک تُکِ پا قدم‌رنجه می‌کنم تا آن دفترتان در انقلاب و دو شماره‌ی قبل را هم تهیّه خواهم کرد. لابُد می‌پرسید اگر دو شماره‌ی قبل را تهیّه نکرده‌ای چه‌طوری خوانده‌ای؟ من می‌گویم بخت و دوستِ خوب ما را دست کم گرفته‌اید یعنی. به لطفِ آقای تادانه، شماره‌‌‌ی اوّل و دوّمِ فصل‌نامه‌ی انشاء و نویسندگی به دست‌‌ام رسید البته به امانت. (نگران نباشید! خدشه‌ای وارد نشده به سنّت امانتِ ایرانی و من هنوز مجله‌ها را به ایشان بازپس‌ نداده‌ام!) در این دو شماره کلّی متن و مقاله و گفت‌وگو و معرّفی کتاب خواندم درباره‌ی … خیال می‌کنید درباره‌ی چی وقتی عنوان مجله «انشاء و نویسندگی‌»ست؟ بله خُب. درباره‌ی نوشتن. از خوب‌ترین مطالبِ این دو شماره یکی هم‌این نوشته‌ی عبدالعلی دستغیب که اشاره کردم به آن و پنج مرحله‌ای که برای نوشتن معرّفی کرده است. بعد، مجموعه‌‌ای دنباله‌دار درباره‌ی شروع خوب در داستان‌ با ترجمه‌ی مریم الهی. ضمنن، آقای مدیر مسئول مجله هم سلسه یادداشت‌هایی دارد درباره‌ی خاطره‌نویسی + کلاس‌های حضوری با عنوان «از خاطره‌نویسی تا خودشناسی» که در دفتر مجله‌شان برگزار می‌شود. دیگر …؟ آهان! یک کلاس دیگر هم در دفتر مجله‌ی «انشاء و نویسندگی» برگزار می‌شود؛ کلاس آموزش مبانی نویسندگی (+ دیدار با نویسندگان معروف و انتشار آثار هنرجویان). در این‌جا بی‌مناسبت نیست  سؤال و جوابی را نقل کنم از گفت‌وگوی این مجله با «حسین سناپور» که از او پرسیده‌اند:«آیا برای نویسنده شدن فقط خواندن ادبیات و رُمان کافی است؟» سناپور گفته است:«نه آموزش دیدن و بودن در جمع‌های نویسندگان و دست‌کم نشست و برخاست داشتن با چندتایی‌شان که چیزی سرشان بشود، لازم است.»

# لابُد تا الان شما هم از برپایی دوّمین نمایش‌گاه تخصصی کتاب کودک و نوجوان خبردار شده‌اید. کجا؟ در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به نشانی تهران – بلوار کشاورز – خیابان حجاب. از کی؟ از دی‌روز. تا کی؟ تا بیستم بهمن. منظور؟ من دی‌روز رفته بودم این نمایش‌گاه.

# دی‌روز آقای رئیس تلفن زد و انتظار مرا معکوس کرد؛ خیال کردم یک تلفن اداری‌ست. بعد از سلام و تعارفِ معمول گفت نمایش‌گاه کتاب کودک و نوجوان شروع شده و تلفن زده که بی‌خبر نمانم. درست نمی‌دانم این حس را چه‌گونه بنویسم امّا، باید بگویم بی‌اندازه خوش‌حال شدم. چند روزی‌ست که سرکار نمی‌روم و بعد از احوال‌پرسیِ پری‌روزِ کیت و باقی هم‌کارهام، از تلفن آقای رئیس لذّت بردم. خیلی دوست داشتم درباره‌ی چهارشنبه‌ی قبل بنویسم که با کیت و فلاور، مُری قرقی، بابای احد و دکتر + آقای جمالی به یک خاطره‌ی به‌یادماندنی تبدیل شد. می‌پرسید پس آقای رئیس چی؟ آقای رئیس آن روز رفته بود مأموریّت و توی اداره نبود. به بهانه‌ی روز تولّدم یک جشن کوچکِ اداری گرفته بودیم و الان که به آن روز نگاه می‌کنم همه‌چیز را متفاوت و معطَر و زنده می‌بینم. آن چهارشنبه، فقط خوش گذشته بود. هم‌کارهای دوست/ دوست‌های هم‌کارم عالی‌اند.

# به ادامه‌ی خبر توجّه فرمائید؛ می‌گن این نمایش‌گاه کاری از انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک و نوجوان است با حمایت معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. تشکّر لازم نیست. بیش‌تر از این‌ها وظیفه دارند.

# هم‌چنین می‌گن یک میلیون جلد کتاب رو به نمایش گذاشتن و قفسه‌ها طوری جانمایی شدن که جلد کتاب‌ها دیده بشه و بچّه‌های عزیز بتونن راحت کتاب‌های موردعلاقه‌شون رو انتخاب کنن. از اون‌جا که کتاب‌های موجود در نمایش‌گاه رو نشمردم، نمی‌تونم درباره‌ی رقم فوق‌الذکر اظهارنظر کنم. منتها، قفسه‌ها رو راست گفته. برخلافِ باقی نمایش‌گاه‌های کتاب، می‌شه همه‌ی کتاب‌ها رو دید و تورق کرد. البته پیش‌نهاد می‌کنم اون ردیف بالایی قفسه‌ها رو حذف کنن. قد بچه‌ها نمی‌رسه به اون قفسه‌های اوّل. خودم رو نمی‌گم‌آ، بچّه‌ها.

#و گفتن  نمایش‌گاه تخصصی کتاب کودک و نوجوان بر خلاف نمایش‌گاه‌های دیگه، ناشر محور نیست و ۱۲ هزار و ۷۵۰ عنوان کتاب کودک و نوجوان به‌صورت قفسه‌ای عرضه می‌شه. در نخستین روز، یک میلیون جلد کتاب در قفسه‌ها قرار می‌گیره و با ۳۰ درصد تخفیف ناشران به فروش می‌رسه. درباره‌ی این اعداد و ارقام که گفتم، من نمی‌دونم. درباره‌ی «به‌صورت قفسه‌ای» هم حرفی نیست. می‌مونه اون «ناشر محور» که الان براتون توضیح می‌دم. تا حالا به این فروش‌گاه‌های بزرگ رفتین؟ شهروند، رفاه و …. که همه‌‌چی؛ از شیر مرغ تا جون آدمی‌زاد توی قفسه‌ها چیده شدن، شما یه سبدِ چرخ‌دار یا بی‌چرخ برمی‌دارین و  هر چی می‌خواین دست‌چین می‌کنین توی سبد و دست‌آخر می‌رین توی صفِ دخل تا نوبت‌تون بشه و بعد حساب و کتاب و پولِ چیزهایی رو که خریدین پرداخت می‌کنین. خُب؟ خُب، برای این نمایش‌گاه هم فروش‌گاهی شده. با این تفاوت که خبری نیست از سبد چرخ‌دار یا بی‌چرخ و شما یا باید با خودتون زنبیل آورده باشین یا هر چی برمی‌دارین رو با چنگ و دندون نگه دارین یا کلن منصرف بشین از خرید کتاب. بعد هم برخلافِ فروش‌گاه که بخش موادغذایی، خشک‌بار، گوشت و مواد شوینده‌اش مشخص شده توی این نمایش‌گاه همه‌چی قاتی‌پاتی عرضه شده. البته گفتن «فضای این نمایش‌گاه به ۶ بخش خردسال، پیش‌دبستانی، دبستانی، راهنمایی، دو سال اول دبیرستان و کتاب‌هایی درباره‌ی کودک برای پدرها و مادرها تقسیم‌بندی خواهد شد.» ولی ما که ندیدیم این‌جور تقسیم‌بندی رو. فقط شاهد بودم همه گیج می‌خوردن لابه‌لای قفسه‌های مختلف و نمی‌دونستن طبق اسم ناشر بگردن دنبال کتاب یا براساس موضوع یا چی؟ نکته‌ی آخر این‌که، تخفیف‌اش خیلی خوب بود. جدن، سی‌درصد تخفیف دادن. ذوق کردم.

# ایضن گفتن که دوّمین نمایش‌گاه تخصصی کتاب کودک و نوجوان پس از ۱۴ سال برگزار می‌شه و برنامه‌ریزی شده تا بیش‌تر کتاب‌های منتشر شده در سه سال اخیر در این نمایش‌گاه ارائه بشه. برای من یه سؤالی پیش اومده که چرا بعد از ۱۴ سال؟ یعنی هر چهارده سال یه بار برگزار می‌کنن این نمایش‌گاه رو؟ یا این وسط چی شده که نشده؟ بعد، حقیقتش من نمی‌دونم همه‌ی کتاب‌های سه‌سال اخیر رو گذاشته بودن توی نمایش‌گاه‌شون یا نه؟ ولی می‌دونم هرچی کتابِ چاپِ دهه‌ی شصت و هفتاد که مونده بود توی انبار ناشرهای مختلف ارائه شده بود با قیمت‌های دوست‌داشتنی؛ ۴۰۰ تومان، ۱۳۰ تومان، ۸۰ تومان و ….

# در ادامه هم گفتن که انجمن نویسندگان کودک و نوجوان همّت کرده و ۸ نشست تخصصی هم در حاشیه‌ی این نمایشگاه برگزار می‌کنه تحت عناوین؛ «چشم­انداز ۲۰ ساله ادبیات کودک»، «وضعیت کتاب­های دینی در ادبیات کودک»، «رابطه دولت و ادبیات کودک»، «حقوق کودک و سیاست­های فرهنگی»، «آسیب­‌شناسی نقد ادبیات کودک»، «ترجمه در خدمت ادبیات ملی»، «دلایل نظارت بر کتاب کودک» و «تحلیل کتاب‌های فارسی دبستان و راهنمایی». راست و دروغ‌شون پای خودشون. من که دی‌روز متوجّه‌ی هیچ نشست خاصّی نشدم.

# اخبار از  این‌جا و  این‌جا.

# عکس‌ها از ایشون.

ستاره‌ها منها شدن، یکی‌یکی از آسمون
چهار ستاره مونده و قلب من و یه سایه‌بون
واسه تموم زندگی‌ام بسه فقط چشمای تو
گفته بودم خود تویی شروع یک رؤیای نو
تموم دنیا پیش پات یه نقطه‌ی پرخواهشه
نقطه‌ای که بدون تو می‌میره تا جمله بشه
نگاتو از من برندار تا که ستاره‌ام نمیره
دست رو تن دنیا بکش تا قصه‌هاش پا بگیره
قصّه‌ی فردای قشنگ، آرزوهای خوبِ خواب
چهار ستاره تا ابد تو آسمون من بتاب

در حاشیه‌ی این همه خوابِ پُر از کابوس، خوش‌حال‌ام بابتِ لذّتِ دهم بهمنِ ام‌سال. زندگی شاید فریبِ هم‌این رؤیایی‌ست که نشسته پشتِ کلمات تو. ای کاش همیشه‌ی عمر پُر باشد از امنیّتِ خاطراتِ خوش‌بختِ مشترکی که داریم. این ترانه هم می‌شود دوباره‌ی بهترین هدیه‌ی تولّدم تا بدجورتر دوستت داشته باشم.

پی‌.نوشت)؛ عکس از بیتای مهربانِ خوش‌ذوق است :*

ام‌روز، با تو سال‌گردِ تولدم را جشن گرفتیم. قرار گذاشته بودیم میدان انقلاب و تو قبل‌تر کتابی را که می‌خواستی به من هدیه کنی از «نیک» خریده بودی و بعد، رفته بودی تا آن کارت‌پستال‌فروشی توی خیابان کارگر و چون فروشنده بلد نبود کتاب را کادو کند، از خیر کاغذ گذشته بودی و یکی از هم‌این ساک‌دستی‌های قرمز و قهوه‌ایِ آی‌لاو‌یو‌دار را خریدی با کارت‌پستالِ کوچکِ خوش‌رنگی که نقّاشی دوتا خرسکِ کوچک است؛ دختره یک بغل گل دارد و پسره یک دختر با یک بغل گل را سفت و سخت درآغوش گرفته است.
تلفن که زدی، من توی تاکسی نشسته بودم و پرسیدی:«کجایی؟» گفتم:«نزدیکای توحید.» که گفتی رسیده‌ای و توی هم‌آن ایست‌گاهِ اتوبوس منتظر می‌نشینی تا من بیایم و دست‌آخر پرسیدی:«می‌دونی کدوم ایست‌گاه رو می‌گم؟» گفتم:«آره. همون ایست‌گاه خودمون رو.»
ایست‌گاه اتوبوس جایی بود که برای اوّلیّن‌بار با هم دعوا کردیم. نشسته بودیم آن‌جا، هوا کمی تاریک بود و بیش‌تر سرد، انبوه مردم و ازدحامِ صدا به کنار، من را نمی‌گویی چه‌قدر سخت و سگ بودم آن شب؛ حدود ساعت هشت. شروع کرده بودم به ادا و ایراد گرفتن از تو و نقشِ خودم را فراموش کرده بودم؛ قلب‌ام را گرفته بودم توی مُشت‌ام و در سراشیبیِ تندی می‌دویدم و هیچ صدایی نبود مگر نفس‌نفس‌زدن‌های خودم. من جورِ دیگری بودم؛ دُچار نفهمی شاید.
آن‌روز که گفتی بیا مثل روز اوّلی رفتار کنیم که هم‌دیگر را دیدیم؛ هم‌آن‌ جمعه‌ی هشت‌روزِ بعد که ساعت دو قرار گذاشته بودیم سیدخندان، گفتم نه. خُب، نمی‌توانم دوباره برگردم به دوریِ آن روزِ نخست که تو را دیدم و دلم مثلِ تهرانِ این‌روزهای دل‌هُره مُرده بود.
پری‌روز، روبه‌روی ما زنِ میان‌سالی روی تخت نشسته بود با مردی که لابُد هم‌سرش بود. پسرکِ رستوران‌چی سینی چای را که گذاشت جلوی ما، یک قلیان هم بُرد سرِ تختِ آن‌ها. با خودم گفتم مثلن قرار بگذاریم ده سال بعد دوباره، دونفره توی این رستوران باشیم؛ یعنی تو هنوز موهایت بلند است و حلقه‌ی کِش را انداخته‌ای دور مُچ‌ات؟ یا دخترکِ فال‌فروش؛ فکر کن دوباره هم‌این غزلِ حافظ فال‌مان باشد که تو عاشقِ آخرین بیتِ آنی:«دوش می‌آمد و رُخساره برافروخته بود.»
در زندگی لحظاتی‌ است که ما نشسته‌ایم روی تخت، تو می‌گویی:«دیگه دوغ نگیریم.» من می‌خندم:«یادته اون‌بار؟ یه پارچ دوغ و دریغ از یه قلپ اگه خورده باشیم.» بعد، روزمان بوی قزل‌‌آلا می‌گیرد با کبابِ کوبیده و خودمان را می‌بینیم که مرکزِ عالمِ خودمان هستیم و می‌توانیم بنشینیم درباره‌ی «جمعه‌» حرف بزنیم که جای خوبی‌ست برای قدم زدن. تو می‌گویی:«اون روز اوّل هم خیلی راه رفتیم.» حرف‌های من هم که شکلِ اسمِ تو شده است؛ در زندگی لحظاتی‌ست که صدای قلبِ آدم بلند می‌شود و تو می‌شنوی «دوستت دارم

دوست دارم دنیا را از کنار همه‌ی روزهای خلوتِ بیست و هفت سالگی‌ام نگاه کنم وقتی که کم‌تر می‌نوشتم و بیش‌تر راه رفتم و به‌ طرز شاعرانه‌ای غم‌گین بودم و شبیه قصّه‌های عاشقانه، طعمِ فراق داشت زندگی‌ام با یک سی‌نمای هندیِ ذهنی که سرگرم می‌کرد مرا. ام‌شب وقتِ خوبی است برای کمی تنهایی بیش‌تر. می‌نشینم کنارِ خودم و تا حوالیِ صبح، در «شهر خیالاتِ سبک» پرسه می‌زنم و دل‌ام را پُر می‌کنم از سبزِ امیدواری.

:: فروشِ هر شب تنهایی (۱۳۸۶) به هر قیمتی که رسید، پنج‌هزارتومان ازش کم کنید و تا دل‌تان خواست فحش ک دار اضافه کنید. والله، ما که راضی نیستیم و تازه، حساب‌‌مان به قانونِ قدیم بود که فیلم‌های روز شنبه، نیم‌بهاء‌ست وگرنه، هوسِ سی‌نما نمی‌کردیم اصلن.

:: لطفن  صدرعاملی را از برق بکشید و بهش بگید دلیل استقبال از فیلم، حامد بهداد است و لیلا حاتمی و کارنامه‌ی خودش؛ «من ترانه ۱۵ سال دارم»،«دختری با کفش‌های کتانی» و «دیشب باباتو دیدم آیدا» و نه، زبان و لحنِ جدیدِ فیلم! نمی‌دانم چرا خیال می‌کند از دایره‌ی بسته‌ی مفاهیم دینی در سی‌نما عبور کرده و به یک زبانِ جهانی رسیده است؟ شاید هم، فیلم دارد به یک زبانِ جهانی صحبت می‌کند که ما آن را بلد نیستیم و برای هم‌این بود که کلهم ملّتِ توی سی‌نما مشغولِ گپ و گفت بودند و نه تماشای فیلم.

:: یه جایی عطیه و حمید (هم‌این لیلا و حامد) نشستن توی صحن (بیش‌ترِ فیلم توی حرم امام رضا (ع) می‌گذره) و جیک‌جیک می‌کنن برای هم و عطیه درباره‌ی مُردن حرف می‌زنه و به حمید می‌گه: نگرانِ توأم که بعد از مُردنِ‌ام چی می‌شی؟ بعد، خودش ادامه می‌ده: نه این‌که نگرانِ تو باشم که چی کار می‌کنی، نگرانِ خودم هستم. حالا فیلم رو دیده باشین، با خودتون می‌گین اه چی بود این‌جا. یعنی، کلّن نکته‌ی قابل‌بیان نداشت فیلم و این‌جا رو  هم اگه گفتم فقط برای این‌که با یه فکری گوشه‌ی ذهن‌ام قرابت داره، هم‌این.

:: تازه، حامد بهدادش هم تعریفی نبود.

:: هی اون روز رو مرور می‌کردم ام‌روز.

:: عکس رو هم از این‌جا برداشتم.

: یکی از هزار دفعه‌ای که می‌خواستیم  بگو مگو تموم کنیم برام نوشتی اگه باهات آشتی کنم یه سبد ستاره برام می‌چینی.

حیف. چیزی نمونده آفتاب بزنه. درعوض می‌تونم برات ستاره‌ی صبح رو بچینم.

: مبادا دست از ول‌خرجی‌هات برداری.

می‌گن موقع طلوع ستاره‌ی صبح اگه دعا کنی مستجاب می‌شه.

امتحان کن.

 

تردید (۱۳۸۷)

*

آن مهردادِ ناصریِ ناتمام بود در مجموعه داستانِ امیرحسین یزدان‌بُد، سابقه‌ی جدّ و آبادی‌اش در داستانِ «جَنَوار» لو می‌رود. هم‌آن آخرین داستانِ کتاب که نوشته بودم وقتی بخوانم‌اش برمی‌گردم و …
خب، «جَنَوار» را خواندم و در کمال تعجّب! دوست داشتم این داستان را. چرا تعجّب؟ اولن، داستان کمی تا قسمتی بلند است؛ نزدیک به بیست و هشت صفحه و من کم‌حوصله‌ام. دوّمن، شروع داستان هم کمی تا قسمتی پلیسی است. چرا کمی تا قسمتی اصلن. شما این یک پاراگرافِ آغازینِ داستان را بخوانید؛
«بازپرس مرتضی‌قلی ناصری، پالتوی برف‌گرفته‌اش را می‌تکاند و از رخت‌کن اتاق‌اش در عمارت اداره‌ی شهربانی آویزان می‌کند. کیف‌اش را پرت می‌کند روی میز کارش و می‌نشیند پشت‌اش. کشو را بیرون می‌کشد و پاکتی می‌گذارد روی میز. از داخل پاکت، دفترچه و پرونده‌ای را بیرون می‌کشد.»
حالا شما چه فکر می‌کنید درباره‌ی این داستان؟ غیر از پلیسی به نظر می‌رسد؟ تازه، با آن اداره‌ی شهربانی و مرتضی‌قلی یاد و خاطره‌ی کارگاه علوی هم در من زنده شد و هم‌این بهانه‌ای بود برای تأخیر در خواندن امّا، … انصافن داستانِ خوبی بود؛ هم موضوع، هم نثر و هم شیوه‌ی روایت.
این‌جا می‌توانید یک بررسی‌نامه‌ی مفصّل را بخوانید درباره‌ی داستان.
خلاصه‌ این‌که، معنای اسم داستان می‌شود «گرگ». انگاری در زبان آذری به گرگ می‌گویند «جَنَوار». حالا نه هر گرگی. گرگی که نیمه‌زن نیمه‌گرگ باشد.
بعد، بیش‌تر داستان مجموعه‌ای‌ست از نامه/روزنوشت‌های آیدینِ خان‌زاده‌ای که تازگی از فرنگ برگشته و در غربت، طبابت خوانده و حالا برای معشوقِ نیمه‌فرنگی/‌ایرانی‌اش، دایان، نامه می‌نویسد و ماجرای داستان را تعریف می‌کند کم‌کم. بخشی از داستان نیز مکاتبه‌های اداری‌ست از/به وزارت دادگستری و دیوان جنایی و شهربانی و فلان. یک صحنه‌های کوتاهی هم هست درباره‌ی مرتضی‌قلی که مشغولِ مرور پرونده‌ای‌ست در شهربانی و ….
آن نامه‌های آیدین معرکه‌ست از لحاظ بیانِ اوضاع سیاسی، مناسبت‌های اجتماعی و صدالبته نثر.
هم‌این.

«چهل و نه بار سی‌نما رفته‌ام. یک رُمان نوشته‌ام و ده‌هزار داستان کوتاه.
پنجاه بار به سخن‌رانی رفته‌ام و بیست بار به شب شعر و بیست‌هزار بار تن‌ها بازگشته‌ام.
سی‌صد و چهار کتاب خوانده‌ام. چهل و دو کتاب قرض داده‌ام، سی‌تای آن را فراموش کرده‌ام.
پنجاه دفعه عاشق شده‌ام. یک‌بار ازدواج کرده‌ام و سی‌ سال سال‌گرد آن را جشن گرفته‌ام. دو میلیون بچّه داشته‌ام و دوتای‌شان را بزرگ کرده‌ام.
هزاربار به یاد ایران افتاده‌ام، هزار هزاربار خواب‌اش را دیده‌ام و هربار کمی از خودم را از دست داده‌ام و هرگز جواب پیدا نکرده‌ام.»

اشتباه نکنید. خودم را نمی‌گویم. من هنوز چنین تجربه‌هایی را نداشته‌ام در زندگی‌ام. می‌پرسید پس کی؟ لابُد می‌شناسیدش؛ روح‌انگیز شریفیان. بلی، هم‌آن نویسنده‌ی رُمانِ «چه‌کسی باور می‌کند، رُستم؟» تازگی کتابِ دیگری خوانده‌ام از او که مجموعه‌ای‌ست از داستان‌های کوتاه. نوزده داستان کوتاه؛ دوستان خداحافظ، تابلو برای فروش نبود، کافه تابستانی، آن‌جا کسی غریبه نبود، مروارید غلطان، پسرهایم، سال‌های از دست رفته، بشنو از نی، دلهره، هوای بیرون، نگرانی‌های کوچک ما، هم‌سفر، دیرمانیان، یارا، درگذر زمان، غذای پرنده‌ها یادت نرود، داستان سه مرد، روزی که هزاربار عاشق شدم و پنجره که پنجره داستان نیست البته. یادداشتی‌ست به نیّتِ اتوبیوگرافی‌نویسی. سطورِ فوق را از هم‌این دو صفحه‌ی پایانی کتاب انتخاب کرده‌ام.

«دوستان خداحافظ» نام اوّلیّنِ داستانِ کتاب است با راویِ اوّلِ شخصی که البته داستان، داستانِ او نیست. پس چی؟ نگاه کنید به شروع داستان؛ "وقتی در اتاقش را در بیمارستان باز کردم و دیدم روی تخت نشسته، نفس راحتی کشیدم، آخر هفته پیش با هم قرار ماهی‌گیری گذاشته بودیم. صبح تلفن کردم که بقیه قرار و مدارمان را بگذاریم که دخترش گفت:«بابا خونه نیست.»" بعد؟ بعد این آقایی که روایِ داستان است می‌رود بیمارستان عیادت اون بابایی که خونه نیست و اون بابا ماجرا را تعریف می‌کند که شب قبل میهمان بوده‌اند و او دچار کسالت آنی می‌شود، به منزل می‌گوید که عیال پاشو بریم خونه که تعارف‌بازیِ ایرانی شروع می‌شود که هنوز سرشب است و کجا و فلان و بهمان. بعد اون بابا هم نمی‌خواهد بگوید که مثلن سرش درد می‌کند. چرا؟ یعنی من تا ته داستان را تعریف کنم برای‌تان؟ عمرن.

داستان دوّم با نام «تابلو برای فروش نبود» این‌طوری شروع می‌شود؛ «من مهندس شیمی هستم و در یک شرکت دارویی کار می‌کنم. زن و بچّه دارم، زندگی‌ام ساده و معمولی است. اهل هنر و این چیزها هم نیستم، یعنی استعداد هنری خاصی ندارم. امّا شاید تعجّب کنید اگر بگویم که یک نمایش‌گاه نقّاشی دارم.» حالا این داستان هم، داستانِ راوی نیست که. داستانِ دوستِ او، اردوان است که عاشق نقّاشی بود و «مشدعلی» موضوع همه‌ی آثارش بود الا یکی که نقّاشی دختری بود با موی بافته و …. هان؟ هم‌این‌دیگر، باقی‌اش را بروید خودتان بخوانید.

امّا «کافه‌ی تابستانی»؛ یک‌روز آفتابی را تصوّر کنید در کافه‌ای، در یکی از خیابان‌های فرعی وسط شهر که درهای شیشه‌ای را باز کرده و چند میز صندلی بیرون، در پیاده‌رو گذاشته است. حدود ساعت یازده صبح است و دو خانوم میان‌سال نشسته‌اند پشت میزی. یکی نامه‌ای را نشانِ دیگری می‌دهد که مستأجرش از تهران برای او فرستاده و خودشان کجا هستند؟ بلاد کفر. داستان با دیالوگ‌های این دو زن روایت می‌شود که شِکوه و گلایه‌ی مستأجر در نامه را بهانه کرده‌اند و درباره‌ی دشواری و سختی زندگی خودشان در غربت صحبت می‌کنند.

بس نیست به نظرتان؟ یعنی من بنشینم درباره‌ی هر نوزده داستان بنویسم؟ نوزده‌تااااااااا. فکر کن. ولی می‌دانید نثر روانِ خانوم شریفیان باعث می‌شود اصلن خسته نشوید وقتِ خواندنِ داستان‌های این کتاب. تازه، محلِ رخ‌دادِ بعضی داستان‌ها در ایران است و برخی دیگر خارج. بعد، نویسنده یک‌سری موضوع‌های ساده‌را دست‌مایه کرده است امّا، داستان‌هایش را به شکلی جذاب روایت می‌کند. مثلن؟ مثلن داستانِ «نگرانی‌های کوچکِ ما» که درباره‌ی یک خانواده‌ی ایرانیِ مقیمِ خارج است در آستانه‌ی سالِ نوی میلادی. بعد، مادربزرگ و پدربزرگِ خانواده کوبیده‌اند از ایران رفته‌اند پیش دختر و نوه‌‌های‌شان و حالا بابت درست‌کردن شامِ شبِ عید … قرار نیست که من همه‌ی داستان‌های خانوم شریفیان را لوث کنم که. فقط درباره‌ی داستانِ «پسرهایم» این را بگویم که ترجمه‌ی انگلیسی این داستان در مسابقه‌ی داستان کوتاه‌نویسی در لندن در سال ۱۹۹۵ در London Art Board  به مرحله‌ی نهایی رسید.

برای حُسن‌ختامِ هم پاراگرافی از داستان «غذای پرنده‌ها یادت نرود» را می‌آورم و پیش‌نهاد می‌کنم داستان‌های «روزی که هزار بار عاشق شدم» را بخوانید. نمی‌گویم شاه‌کار است و یا منتظر داستان‌های حیرت‌انگیز نباشید. امّا قول که شما هم از خواندنِ این کتاب لذّت می‌برید.  شاهد؟ بیتا.

«آدم شجاع تن‌ها می‌ماند. اگر بخواهی مردم را هم‌آن‌طور که هستند ببینی، خیلی تن‌ها می‌شوی تازه شجاعت همه این نیست که آدم‌ها را هم‌آن‌طور که هستند ببینی، شجاعت واقعی آن است که آن‌ها را ببینی و اهمیّت ندهی و راه خودت را بروی.»

انتشارات مروارید، چاپ سوّم، ۱۳۸ صفحه، قیمت ۱۷۰۰ تومان

مرتبط: این و این و این

ای ماه روی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به دربری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

«سعدی»

گام اوّل؛
«آقای گام! شما بدجنسید» و «آقای گام و میلیاردر بیسکویتی» کتاب اوّل و دوّم از مجموعه‌ی شش جلدی «گام به گام با آقای گام» نوشته‌ی «اندی استنتون» هستند که با ترجمه‌ی «رضی هیرمندی» از سوی مؤسسه‌ی انتشاراتی کتاب چرخ‌فلک منتشر شده‌اند. 
این دو کتاب، به ترتیب در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ میلادی، توسط نشر اگمونت در انگلستان با تصویرگری «دیوید تزیمن» به چاپ رسیده‌اند. کتاب اوّل از سوی بنیاد ردهاوس۱ به عنوان بهترین کتاب سال ۲۰۰۶  انتخاب و کتاب دوّم در فهرست کتاب‌های برتر جایزه‌ی کتاب کودک گاردین معرّفی شده است.
به تازگی، کتاب سوّم و چهارم از این مجموعه به نام «آقای گام و جن‌ها» و «آقای گام و بلورهای قدرت» نیز منتشر شده‌اند که برگردانِ فارسی آن‌ها در مرحله‌ی چاپ قرار دارد. این دو کتاب‌به تأثیر نظام آموزش و پرورش غلط و قدرت سیاسی و نقش تباه‌کننده‌ی آن در زندگی می‌پردازند.
هم‌اکنون جلد پنجم از این مجموعه  به نام «آقای گام و خرسی با حرکات موزون» در مرحله‌ی ترجمه قرار دارد. این کتاب جایزه‌ی نخستین دوره‌ی کتاب‌های بامزه‌ی کودکان انگلیس۲ را در سال ۲۰۰۸ میلادی کسب کرده است.  جلد ششم نیز با ماجرایی پلیسی تا پایان مارس سال ۲۰۰۹ میلادی راهی بازار کتاب خواهد شد.

گام دوّم؛
داستان‌های کتاب اوّل و دوّم از مجموعه‌ی «گام به گام با آقای گام» در شهری خیالی به نام «لامونیک بیبر» پیش می‌روند. شخصیّت اصلی این مجموعه، پیرمردِ بداخلاقی با ریش قرمز است که از بچّه‌ها، حیوانات، شوخی، تفریح و نظافت و … نفرت دارد. 
برخلافِ معمولِ قصّه‌های کودکان، نقش اوّلِ داستان‌های «استنتون» بر عهده‌ی ضد قهرمانی است با ویژگی‌های منفیِ بسیار. آقای گام سردسته‌ی نیروهای «شر» است. در جبهه‌ی مقابل یعنی نیروهای «خیر»، پیرمرد دیگری به نام «فرایدی الیری» به همراه دخترک کوچکی به نام «پُلی» نقش قهرمانان مثبتِ داستان را ایفاء می‌کنند. 
سایر شخصیّت‌های این مجموعه نیز در گروه خوب‌ها یا بدها دسته‌بندی می‌شوند؛ مارتین لباس‌شو، بیلی ویلیام سوّم و بلی باتن جزو نیروهای شر و جیک سگه، خانم لاولی، روح رنگین‌کمان و آلن تیلور از نیروهای خیر هستند.
مبارزه‌ی بین خیر و شر یکی از ویژگی‌های اصلی داستان‌های «استنتون» است. هنگامی‌که این ویژگی در کنار سایر عناصر داستانی وی قرار می‌گیرد، مجموعه‌ی «گام به گام با آقای گام» به افسانه‌ای پُر از شگفتی تبدیل می‌شود که در آن امور سرآمیز، جادو و ماجراهای عجیب در کنار واقعیّت‌های عادی و زندگی روزمره رخ می‌دهند.
اسباب‌بازی‌های زنده (مرد زنجبیلی با عضله‌های برقی)، کودکان عجیب و غریب (دختر کوچولویی به نام پیتر، پُلی و پسرکِ روح ‌رنگین‌کمان)، جادوگران مدرن (پری خشمگین باغچه‌ی آقای گام و خانم لاولی که برعکس جادوگران افسانه‌های پریان در زندگی معمولی و عادی روزانه ظاهر می‌شوند.) از دیگر موضوع‌های خاص افسانه‌های پُرعجایب هستند که در داستان‌های استنتون وجود دارند.۳

گام سوّم؛
ماجرای کتاب «آقای گام! شما بدجنسید» با معرّفی آقای گام آغاز می‌شود و طرح یک معمّا؛ چرا آقای گام همیشه مراقب بود باغچه‌اش تمیز و آراسته باشد؟ جواب این سؤال ساده است؛ اگر آقای گام این کار را نمی‌کرد پری خشمگینی از توی وان حمام ظاهر می‌شد و با ماهی‌تابه توی ملاجِ او می‌کوبید. امّا، یک روز سگ گنده‌ی قوی هیکلی به باغچه‌ی آقای گام می‌آید، چمن‌ها را مچاله و گل‌ها را لگدمال و باغچه را خراب می‌کند و باعث می‌شود پری خشمگین ظاهر گردد. آقای گام برای سگ نقشه می‌کشد تا با گوشت‌های مسموم او را از بین ببرد و زمانی‌که سگ دوباره به باغچه‌ی آقای گام می‌آید، گوشت مسموم را می‌خورد و از حال می‌رود. امّا پیش از آن‌که سگ بمیرد، پُلی و فرایدی الیری (که از نیروهای خیر هستند) او را پیدا می‌کنند و با تلاش آن‌ها سگ زنده مانده و نجات پیدا می‌کند.
به نظر من، طرح داستانی کتاب اوّلِ «استنتون» بی‌معنا و بی‌هدف است. به طوری‌که اگر در پایان داستان از خود سؤال کنیم پیام کلّی آن چیست؟ پاسخِ متین و مطمئنی نخواهیم داشت. امّا در متن، از زبانِ راوی یا شخصیّت‌های داستانی، به‌طور غیر مستقیم پیام‌های مثبتی بیان می‌شوند. به عنوان مثال، در صفحه‌ی ۱۵ از زبانِ راوی می‌خوانیم؛ «همیشه برای هر مسئله‌ای یک جواب ساده و سرراست پیدا می‌شود.» هم‌چنین در صفحه‌ی ۴۱؛ «آدم‌های عصبانی پاداش کارشان را نمی‌گیرند. این آدم‌ها آن‌قدر دائم درگیر نق ‌زدن و هوارکشیدن‌اند که هیچ‌وقت خوبی‌های دور و برشان را نمی‌بینند.» و صفحه‌ی ۷۰؛ «اگر دفعه‌ی بعد یک‌نفر به‌ات گفت:« من از پیرمردها بدم می‌آد چون همه‌شان بدجنس و حال به‌هم‌زن‌اند.» زود حرف‌شان را قبول نکن. فکرت را به کار بنداز.»
یا نصیحت‌های «فرایدی» به «پُلی» که می‌گوید: «درباره‌ی این‌که در آینده چی پیش می‌آد حرف نزن، خانوم کوچولو، عاقلانه نیست! عاقلانه نیست!» یا «آینده هنوز نوشته نشده. دانستن آینده کار ما نیست.» یا «زمان چیست، خانوم کوچولو؟ عاقلانه نیست بگیم چه چیزی ممکن بود اتفاق بیفته و چه ممکن نبود. عاقلانه نیست.» ۴

گام چهارم؛
ماجرای کتاب «آقای گام و میلیاردر بیسکویتی» درباره‌ی مرد کوچولوی زنجبیلی با عضله‌های برقی است که تلاش می‌کند به وسیله‌ی پول زیادی که دارد برای خود دوست پیدا کند. او اهالی شهر را به یک میهمانی باشکوه دعوت می‌کند به این خیال که با پذیرایی و پول و بازی و … می‌تواند دلِ آن‌ها را به دست آورده و با خود همراه کند. آقای گام و بیلی ویلیام نیز به این میهمانی دعوت شده‌اند و مترصّد اجرای نقشه‌ی شوم خود هستند. آن‌ها قصد دارند پول‌های مرد زنجبیلی را سرقت کنند و در نهایت، موفّق نیز می‌شوند. هنگامی‌که میهمانان و خدمت‌کارانِ مرد زنجبیلی از این موضوع باخبر می‌شوند، او را – که دیگر بی‌پول و فقیر شده است – تن‌ها می‌گذارند مگر فرایدی و پُلی! آن‌ها برای اثبات دوستی خود تلاش می‌کنند تا دزدها را پیدا کرده و پول‌های مرد زنجبیلی را پس بگیرند و ….  
داستانِ این کتاب در ستایش دوست و ارزش‌های دوستی است. نویسنده تلاش می‌کند اعتمادکردن به مردم و جهان را به کودک آموزش داده و ماندگاری و پایداری خصائل انسانی و فضائل اخلاقی را در برابرِ موقتّی بودن امور دنیوی و مادی نشان دهد. 

گام پنجم؛
«رضی هیرمندی» می‌گوید: «اگر از من بپرسید چرا به ترجمه کردن آثار این نوقلمِ انگلیسی روی آورده‌ام، باید بگویم: گرفتاری و ناچاری! طنز نوجوانانه و عمیق، زبان تازه و پُرجست‌وخیز و بازی‌گوشی‌های پُرمعنا و ادبی «استنتون» مرا دچار خود کرده بود.»۵
منکر زبان خاصِ نویسنده نمی‌شوم که در ادبیات کودکان بی‌سابقه است و بی‌نظیر. تخیّلِ زیبا با تأویل‌های جدیدِ خیال‌انگیز ِ «استنتون» – که برای خلق جهان داستانی‌اَش رویکردی طنزآمیز را در پیش گرفته – ستودنی است. برهم زدن تصوّرهای معمول و بروز واکنش‌های دور از انتظار در موقعیّت‌های مختلفِ عاطفی و برداشت‌های ذهنیِ غیرعادی از مجموعه‌ی «گام به گام با آقای گام» کتابی شگفت و هیچانه‌ای عجیب۶ ساخته است.  برای نمونه اشاره می‌شود به برخی از توصیف‌های نو و بکرِ نویسنده در این دو کتاب؛
·    چنان هیجانی چهره‌ی پُلی را گرفت که موهایش بلندتر شد. (ص۹۶، ج ۱)
·    صندوقچه خیلی بزرگ‌تر از آن بود که از بیرون نشان می‌داد و بوی ماجراهای دریایی قدیمی و تجارت‌های زیرآبی از آن به مشام می‌رسید. (ص ۱۱۸، ج ۱)
·    وقتی فرایدی خانم لاولی را دید بار دیگر چشم‌هایش از تحسین درخشید و احساسات مثل موشک سرتاپای وجودش را فرا گرفت. (ص ۱۲۲، ج ۱)
·    پلی از تعجّب نتوانست حتّی یک کلمه به زبان بیاورد. درعوض چندتا عدد بر زبان آورد. (ص ۱۶، ج ۲)
·    حس ملایم و قشنگی وجود پُلی را گرفت. چنان‌که گویی کسی در رگ‌هایش لازانیا می‌پخت. (ص ۱۰۴، ج ۲)
درست است، «اندی استنتون» واژگان جدیدی را وارد ادبیات کودکان کرده۷ امّا، عبارت‌های مبهم و مفاهیم دشوارى نیز در قصّه‌های وی طرح شده‌اند که درک آن‌ها در گستره‌ی ذهن و تخیّل کودک نمی‌گنجد و ممکن است مخاطب متوجّه‌ی منظور اصلی و پیام واقعی داستان نشود.
برای نمونه زمانی‌که جمله‌ی «قالی عهد دقیانوس به رنگ بدبختی بود. (ص ۱۱، ج ۱) را می‌خوانیم این سؤال پیش می‌آید که آیا کودک می‌تواند رنگ بدبختی را تصوّر کند؟
«استنتون» می‌نویسد: «آقای گام مثل یک پیاز گناه‌کار از توی رختخوابش جست بیرون.» یا «سر پُلی مثل یک گل نرگس دوران افتاد.» یا «خورشید ناگهان پشت ابرِ کثیفی به اندازه‌ی سوئد پنهان شد.» ۸
امّا توضیح نمی‌دهد چرا مثل یک پیاز گناه‌کار؟ چرا مثل یک گل نرگس؟ چرا سوئد؟
حتّی هنگامی‌که لازم می‌بیند به توضیح کوتاهی درباره‌ی «آلباتروس» اشاره کند، با وجود پی‌نوشتِ صفحه‌ی ۶۰ در جلد ۱، امّا به نظر نمی‌رسد درک جمله‌ی «یک «آلباتروس» مثل غم‌خورک چمباتمه زده بود.» برای مخاطب کودک آسان باشد!!! 
موارد دیگر؛
·    این برنامه تصویر یک «گونی ترکه» بود که نیم ساعتِ تمام، ثابت روی صفحه‌ی تلویزیون بود. (ص ۲۸، ج ۱)
·    حواست باشه، بیلی، که دَرِ آن جعبه‌ی فلیپ فلاپی رو چفت کنی. (ص ۶۱ و ۶۲، ج ۲)
·    درحالی‌که پیرمرد کیسه‌ی کوچک گرد لیمو را محکم بین دو آرنجش گرفته بود از در خارج شد. (ص ۶۷، ج ۱)
·    آقای گام متوجّه نشد چه‌طور تا خانه پیاده رفت، بیش‌تر از این جهت که با تاکسی رفت. (ص ۶۷، ج ۱)
·    آقای گام به انباری رفت و کلاه فکرش را بیرون آورد. کلاه را روی زانویش گذاشت (کلاه درواقع زانوبند بود.) (ص ۳۱، ج ۱)
نویسنده تلاش کرده است تا با کنارگذاشتن عادت‌های ادبی و استفاده از اصطلاح‌های تازه و کلماتِ نو سبکِ جالب و جذابی را در ادبیات کودکان به وجود آورد امّا نوآوری‌او در عینِ تفاوت و تمایز، باعث شده است جنبه‌ی سرگرم‌کنندگی داستان کم‌رنگ شود. زیرا، کودک برای فهمیدن بسیاری از کلمه‌های به کار رفته در متن باید تلاش کند، به فرهنگ لغت مراجعه کرده یا از والدین خویش سؤال کند تا متوجّه‌ی معنای آن‌ها بشود. (سؤال؛ آیا مخاطبِ کودک در درکِ معنا و مفهوم عبارت‌هایی مانند قلوه‌کن، یله کردن، غرّا و … با مشکل مواجه نمی‌شود؟) علاوه‌براین، اصطلاح‌ها و واژه‌هایی نیز برای خطاب یا توصیف در متن داستان به کار رفته که بیش‌تر ناسزا و بدگویی است و بدآموزی دارد؛
مانند؛ «آقای گام از آن تنِ‌لش‌های بی‌خاصیّت بود./ نمی‌تونی ثابت کنی، خیکی!/ تنه‌لش خُرخُرو، زودباش باغ را تمیز کن!/ نسناس کله‌پوک!/ خفه شو! برو رژیم لاغریتو بگیر./ دهانش را مثل گاله باز کرد./ سلام، عجوزه!/ پیرزن ناجنس/ آشغال فکسنی/  باز هم سر خر! اینا از کدام گوری پیداشان شد؟/ ببین، بوقلمون دیوونه/ خل ملنگ.»۹ « بفهمی نفهمی قاطی داشت./ یک تنه‌لَش به تمام معنا بود./ بدفکری نیست احمق جون/ وحشی و خفن/ سلام اکبیری عزیز!/ تیلور خله/ نابغه‌ی خل‌ملنگ/ پُلی زیر لبی گفت:«خودشونن، لعنتی‌های نکبتی.»/ حالا دیگه وقتشه چندتا فحش آبدارِ دست‌اوّل حواله‌اش کنم./ فضول‌باشی‌های سرخر!/  خفه! چون اینا کتابای راست راستکی‌ان.» ۱۰
حال فرض کنید همان بشود که «جونی‌یراجوکیشن» پیشنهاد کرده است؛ خواندن مجموعه کتاب‌های آقای گام در تمام مدارس اجباری شود!!! ۱۱
کلمات تن‌ها مصالح و موادی هستند که نویسنده می‌تواند به وسیله‌ی آن‌ها جهانی مکتوب را برای کودکان و نوجوانان خلق کند. واژه  امکانی است که فکر و احساس نویسنده را به خواننده منتقل می‌کند. نویسنده با اسامی، شرح اعمال یا بیان توصیف‌های لازم می‌تواند پدیده‌ها و رویدادهای جهانِ فرضی خویش را در ذهن مخاطب عینی سازد. از این رو باید از توانایی کافی برای انتقال افکار بهره‌مند باشد تا آن‌چه می‌نویسد برای مخاطب جالب و قابل‌فهم باشد. محدودیّت درک و لغات کودک باید از سوی نویسنده موردتوجّه قرار گیرد. به نظر می‌رسد استفاده از زبان و املای استاندارد در ترغیبِ کودک به خواندن مؤثرتر باشد.

گام ششم؛
«استنتون» از تکنیک‌های ادبیات بزرگسالان (مانند جریان سیّال ذهن، تعلیق، حضور دانای کل و …) نیز در نگارش این دو کتاب استفاده کرده است که به نمونه‌هایی از آن اشاره می‌‌شود؛ 
·    این را هم به شما نمی‌گویم که او یکی از قهرمانان این قصّه است. ها، ها! همه‌ی این اطلاعات را برای خودم نگه می‌دارم و شما باید تا فصل هفتم همین‌طور چشم‌انتظار بمانید تا آن‌وقت دست‌گیرتان بشود که موضوع از چه قرار است. به این می‌گویند تعلیق. ص ۶۰
·    لابد تا این‌جا به خاطر این همه تعلیق کلّی حرص خورده‌ای، مگه نه؟ ص ۶۹
·    فرایدی از میان سروصدای موتور گفت:«ببینم، پُلی منظورت چی بود که گفتی جیک یک‌بار جونتو نجات داده؟» پُلی گفت:«از کجا می‌دونی من این حرفو زدم؟ وقتی این حرفا از دهنم دراومد کسی آن دوروبرا نبود.» فرایدی گفت: همه‌شو توی این کتاب نوشته که دارم می‌خونم.» آن‌وقت یک نسخه از کتاب آقای گام، شما بدجنسید! را از جیبش درآورد و ادامه داد:«این حرفو در فصل پنجم گفتی.» ص ۹۴ و ۹۶


۱٫ «ردهاوس» نام نهادی در انگلستان است که با خوانندگانی بیش از ۲۰۰ هزار کودک و نوجوان انگلیسی که به صورت آن‌لاین، تازه‌های نشر این کشور را بررسی و بهترین‌ها را انتخاب می‌کنند.
۲٫ جایزه‌ی کتاب‌های بامزه کودکان که توسط «مایکل روزن» از نویسندگان مشهور کودکان انگلیس پایه‌گذاری شده است، امسال اولین دوره خود را تجربه ‌کرد و این جایزه را به نام «رولد دال» نویسنده مشهور انگلیسی که هرگز در طول زندگی‌اش برنده جایزه کودک نشد،‌نامید.
۳٫ ادبیات کودکان و نوجوانان؛ ویژگی‌ها و جنبه‌ها، نوشته‌ی بنفشه حجازی، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان،  چاپ چهارم، ۱۳۸۰، صفحه‌ی ۱۵۳
۴٫ به ترتیب (ص ۹۶)، (ص ۹۸)، (ص ۱۰۷).
۵٫ پیش‌گفتار مترجم
۶٫ به نقل از «ساندی اکسپرس» – پشت جلد کتاب
۷٫ به نقل از «گاردین» -  پشت جلد کتاب
۸٫ به ترتیب (ص ۲۴، ج ۱)، (ص ۳۲، ج ۲)، (ص ۹۰، ج ۲)
۹٫ به ترتیب ص ۱۱، ۱۵، ۲۴، ۲۷، ۳۴، ۴۴، ۶۶، ۶۶، ۸۱، ۱۰۵، ۱۱۰، ۱۱۲ از ج ۱
۱۰٫ به ترتیب ص ۱۵، ۱۸، ۱۸، ۱۹، ۲۳، ۲۸، ۲۸، ۸۱، ۹۴، ۹۵، ۱۱۸ از ج ۲
۱۱٫ پشت جلد کتاب