چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

سوّم؛ پارسال بهار ما تنهایی رفته بودیم زیارت

هفته‌ی دوّم از آن پانزده روزِ اوّلِ پارسالِ ما در سفر گذشت. مشهد. رفتن‌مان به خیر گذشت و خوبی. تنها بودم من و به تنهایی، مسافر ِ جایی/ مکانی/ شهری بودن، حس غریبی بود؛ {خیلی غریب!} و عذاب جانکاهی بود مسافرت با قطارهای به یادگار مانده از قرون وسطی، اما، همیشۀ آن حرم و لذّت زیارت و عطر گلاب و خاطرات فلکۀ آب و … دلپذیر کرده بود این سختی را. ضمن اینکه، دوباره سه تنفگدار سابق در رکاب هم بودیم برای چند روز؛ من و زهره و ملیحه. در ضمن، گناباد هم رفته‌ بودیم با زهره. جوش‌پره {ایضن همان} نیز خورده و طرز درست کردنش را هم دیده بودیم!!!

نمی‌دانم شما دیده‌اید یا نه؟ من امّا، از نزدیک و شخصن شاهدِ زار‌ زدن‌های دخترکی بودم که نشسته بود در صفِ نماز جماعتِ یکی از ظهرهای حرم و سرش را گذاشته بود روی شانه‌ی دوستش و هی بلند بلند می‌گفت که چقدر عاشقِ فلانی است. آنقدر که می‌خواهد بمیرد برای او و الان، وقتی دارد این حرف‌ها، خاطره‌هایش را می‌نویسد از زور ِ خنده دل‌درد گرفته است و هی خدا را شکر می‌کند که عقل‌اش را نمی‌دهد دستِ بنده‌هایش و مصلحت و حکمتِ همه‌چیز و همه‌کس را می‌داند!!! (:دی)

بعدتر، حدودِ اریبهشت‌ماه رفته بودم اصفهان. یکهو دل‌مان افتاده بود به تنگی و بدجوری هوایی جاده شده بودیم و ناگهان عازم شدیم برای رفتن. ظرفِ یکی،دو ساعت مهیّا شدیم و کسی باخبر نشده بود تا همان یک ساعتِ دَمِ حرکت و بعدتر، دوباره همان تنهایی، همان غریبگیِ زیاد و لذّتِ بی‌اندازه‌ی سفر. این‌بار زهرا همراهی می‌کرد مرا و آرام‌ترین وقتِ همه‌ی عمر ِ من، همان یکی، دو ساعتی بود که در مسجد امام اصفهان گذشت زیر سایه‌ی امن ِ آن گنبدهای مدّور فیروزه‌ای که مجسّم‌ترین غزلِ هستی است انگار.

کمی بعد از آن، صبح ِ گرم یکی از پنج‌شنبه‌های مردادماه بود که با زهره راهی شمال و میهمان فرشته شدیم؛ بابل، شوبکلا، در خوشرود پی، در بندپیغربی و بابلسر و بهشهر. بابل آنقدر هم که گمان میکردیم شمال نبود. مه نداشت و از کوههای پوشیده از درخت هم خبری نبود. از آن مصیبت‌های تهیّه‌ی بلیط و هوای به شدّت گرم و ترافیکِ پدر در آور آن جاده‌ی هراز که بگذریم می‌ماند خانۀ فرشته اینها که در محاصرۀ درختان و باغ میوه و در مجاورت رودخانه بود با چندتایی مرغ و خروس و جوجههای سیاه و زردِ گوگوری مگوری. همه جا پُر از آرامش و صدای سرود جیرجیرکها! و به قول فرشته دیگر بوی تهران هم نمی آمد!

روزهای پایانی آبان‌ماه نیز به یادگی همیشه‌ی گذشته، ناگهان و دور از انتظار بود سفر دوباره‌ام به مشهد. انگار ندایی آدم را خوانده باشد؛ همان طلب که می‌گویند. طلبیده بود ما را حضرتش، رضا علیه‌السلام و همان غربت و تنهایی ِ مُدام و زیارت نه برای خواهش و التماس و گریه و ناله و ندبه که برای تشکر و شادی … قصدم سپاس بود و شکرانه‌ی نعمت و در بی‌خبری همگان با همین کیفِ کوله‌ی همیشه به راه سفر افتاده بودم باز …

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. همین منٍ ساده در 08/08/05 گفت:

    چه حسن تصادفی، ماهم رفته بودیم زیارت

  2. واصح در 08/08/05 گفت:

    دلم خانه ای مثل خانه فرشته خواست. حتی بدون باغ میوه. چند درخت و یک باغچه هم کافی است.

دیدگاه خود را ارسال کنید