چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

با احترام نسبت به دوستانِ دوستدار مادام بوواری

اخطار؛ شما دارید یک اظهار نظر زیادی شخصی را می‌خوانید.

خب، به سلامتی ما از بطن ماجراهای هیجان‌انگیز مادام بوواری، جان سالم به در بُردیم و کماکان در صحّت و سلامت هستیم و خواندنِ این رُمانِ به قولِ دیگران شاهکار ادبی، نه عشقی و نه هوسی را در ما زنده نکرد! لذّتی هم حاصل نشد از خواندنش. من این خانوم ِ مادام را مجرم می‌دانم و نه قربانی! او یک احمق بود به نظر من! با یک زندگی احمقانه و مرگی احمقانه‌تر!!! اصلن بحث قضاوت مطرح نیست. که من بخواهم بگویم رابطه‌های پنهانی این خانوم با آن دو فاسق‌اش مذموم بوده یا نبوده! هر کاری کرده‌اند نوشِ جانِ هردوشان و گوربابای آن پزشکِ ساده‌ی بینوا که شوهر “اما” بود. ولی، من اصلن حال و حوصله‌ی حماقت‌های زنان را ندارم که در سادگی محض، خودشان را تسلیم و تفویض می‌کنند به یک مُشت مردِ ریاکار به هوای عشق و هر بار، هنوز دُچار همان توهّم‌های خویش هستند و زندگی‌شان در حسرت و بطالت می‌گذرد و در نهایت، از شدّت پریشانی و آشفتگی، لذّت زندگی را می‌گذارند برای دیگران، مثلن همان دو معشوق و تاجر حیله‌گر و …، و خود را محکوم می‌کنند به مرگی دردناک. که چه بشود؟!!! در جامعه‌ی ما هم که رسمن جرم است چنین خبط‌هایی و ناگزیر به مرگ محکوم‌اند این زنان. دلم زنان قوی و شجاع می‌خواهد که تصمیم بگیرند، با اراده‌ی خویش مسیر دلخواهی را برای زندگی‌شان انتخاب کنند و پی خواسته‌های معنوی و جسمانی‌شان را بگیرند به قیمت ویرانی جهان حتّا. نه اینکه، آنقدر سُست باشند و هوس‌ران که کوچک‌ترین وزش محبّتی، کانون و آرمان زندگی‌شان را دستخوش تغییر و دگرگونی کند و تنها بازیچه‌ای باشند در چنگالِ مردان. قانون و جامعه و مذهب و … هم که جلو جلو شمشیرش را کشیده است از برای ایشان …

مادام بوواری

مادام بوواری، گوستاو فلوبر

از این کتاب سه ترجمه در بازار هست؛ یکی، ترجمه‌ی مشترک محمّد قاضی با رضا عقیلی، که من این ترجمه را خواندم. دوّمی، ترجمه‌ی محمّد مهدی فولادوند که توصیه نشده است. سوّمی، ترجمه‌ی مهدی سحابی که می‌گویند به زبان نسل ماست انگاری!

بعدن نوشت؛ خب، حتمن می‌دونین که نویسنده و ناشر مادام بواری به اتهام رعایت نکردن چارچوب‌های اخلاقی به دادگاه هم احضار شده بودند … ووو … یادم رفت این رو بنویسم که در ابتدای کتاب، شرح کیفرخواست و متن دفاع وکیل نویسنده و حکم دادگاه هم آورده شده و یه نکته‌ای بود در کیفرخواست که کلّی قابل‌توجه بود و حکایت می‌کرد از چه بسیار مردانِ بزرگواری که نگرانِ ما زنان و دختران هستند که انگاری تقدیرمان به همیشه فریب‌خوردگی است مگر اینکه در پستو و خفا بمانیم و … استدلال آقای دادستان را بخوانید؛” چه کسانی کتاب آقای فلوبر را می‌خوانند؟ سیاستمداران؟ نه! اقتصاددانان؟ رجال و شیوخ قوم؟ ساخوردگان؟ نه! هیچ‌کدام اینها، حتّی نیم‌نگاهی به کتاب آقای فلوبر نمی‌اندازند و تازه اگر بخوانند اغوا نمی‌شوند و تحت‌تأثیر قرار نمی‌گیرند. لیکن خوانندگان واقعی و اصلی مادام بوواری یک مشت دختر جوان و زن شوهردار است. صفحات این کتاب دست چنین افرادی می‌افتد. خب، وقتی قوه‌ی مخیّله اغوا و از راه به در شود، وقتی این اغوا و فریب به طرف قلب سرازیر گرددد، آن وقت است که عقل با قلب صحبت می‌کند. … ووو … ” ص ۳۵

مرتبط‌جات؛ وسوسه‌های یک زن، خدای من در آن گنبد اثیری

  1. 1 بازتاب

  2. آگوست 18, 2008: گنبد گردون عجب غم‌خانه‌ای‌ست … « چهار ستاره مانده به صبح

دیدگاه خود را ارسال کنید