آقای دوستداشتنی سیزدهسالگیهایم و هنوز …
سلام. یادش به خیر! بچّهتر که بودم نامه زیاد مینوشتم. برای شما هم نامه مینوشتم. البت، شما که یادتان نیست، بیخبر نیستم از فراموشکاریتان، که اسم و رسمِ کتابهای خودتان هم به یادتان نمیماند، حالا چه برسد به نامههای دخترکی که سیزدهسال قبلتر از این، نوشته میشد به نام شما؛ عموی خوبم، آقای خلیلی … گیرم، ویرگول و نقطهی نوشتهاش را هم با مدادرنگی میگذاشت دخترک، با کلّی محبّت و چه بسیار شوق، پیگیر احوالتان هم بود مُدام. شما که وقت نمیکردید جوابِ نامهی آن همه نوجوانِ طفلک را بدهید که سرصدقهسری شما، روزنامهدار شده بودند در آن زمان. آفتابگردان؛ اوّلین روزنامهی کودکان و نوجوانان ایران. شادی صدر مسئول صفحهی نامهها بود. من امّا، دوست نداشتم هی اوّل نامهام بنویسم سلام خانوم صدر! اسم و فامیل شما را مینوشتم باز. برای من، فریدون عموزاده خلیلی یکطوری عجیب و غریب بود. مردی با قد زیادی بلند و ریش زیادی مشکی که ریاضی خوانده بود و فیزیک درس میداد و کتاب داستان مینوشت و … ووو … بعد هم ایدهی چاپ آفتابگردان. یادتان هست آن دفتر دو خط شصت برگ که خریده بودید از بقّالی سر خیابان …؟ کدام خیابان بود راستی؟ همین تندیس، پلاک دهِ ساختمان همشهری؟ بعد، بار اوّلی که دیدهبودمتان، در همان جشن سبز، عین کنه بودم آن وقت، با خودم میگفتم همین یکهفته است باید به قدر هفتاد سال خاطره داشته باشم ازش. همین بود که هی پی شما بودم که کجا میروید، چه میکنید، با کی هستید؟ چه میگویید؟ یکجایی هم، شما که یادتان نیست، به من گفته بودید حسنی به مکتب نمیرفت، وقتی میرفت جمعه میرفت! بعد، همهی بچّههایی که آنجا بودند، کلّهم ریسه رفتند از خنده. من هم. اینکه چرا گفته بودید این حرف را، بماند. این را بگویم که من، همیشهی عمرم آن لبخند شما را وقتِ گفتن این مَثَل دوست خواهم داشت و گاهی، دلم هوای آن گردندردی را میکند که در آن هفت روز بهش مبتلا بودم بس که زل میزدم به شما، شما که قدرتی خدا، خوب قدتان بلند است! میدانید، من ذرّه ذرّهی آن مدّت را زندگی کرده بودم و کلّی تصاویر زیبا ثبت کردهام در تکّهای از ذهنم که مخصوص خاطراتِ نوجوانیام هستند و لذّتهایی که دوباره تکرار نمیشوند انگار ... یکیاش، مثلن همین ذوقِ رنگی کردن نقطه و ویرگول که دیگر در حوصلهی سن و سالِ حالای من نیست. الان مثلن، خواستم اونطوری نامه بنویسم عین قدیم! نشد. نتوانستم یعنی. ما بزرگ شدهایم شما هم که دیگر ریش زیادی مشکی ندارید آقا. ما که حتّی، … چلچراغخوانی هم به مذاقِ امروزمان خوش نمیآید! اصلن، بعدِ آن دادگاه و پاسگاهِ کرباسچیِ شهردار تهران، من … هیچی. بگذریم. میخواستم بگویم خیلی مدیونام به شما، بابت جسارت نوشتن. راستی، یکحرفی هم گفته بودید بهم، دربارهی سماجت داشتن! که رمز موفقیّت آدم در جسارت است و سماجت. حرفِ سادهی شما، سیزده سال است که معلّم من است آقا و من فقط میتوانم تشکّر کنم. همین.
پی.نوشت)؛ میدانید از همان وقت که آرزو نامه نوشت برای آقای عموزاده خلیلی، من وسوسه شده بودم بنویسم دربارهشان. نشد تا امشب، که یادداشت آقای خلیلی را خواندم دربارهی نادر ابراهیمی. یاد یکی افتادم (نمیدانم کی بود) در وبلاگش نوشته بود شما که هی تسلیت میگویید با پست وبلاگی و ایمیل و آف و پیامک و … که نادر ابراهیمی درگذشت. آیا تا قبل از این، اصلن اسمش را شنیده بودید؟ کتابهایش را خوانده بودید؟ یک حرفی در همین مضمون در باب مردهپرستی. بعد دیدم نشستهام به نامه نوشتن برای آقای خلیلی. زبانم لال، دور از جان، انشاءالله صد و بیست سال، بلکه هم بیشتر عمرشان به دنیا باشد ولی، جای دوری نمیرود آدم وقتی کسی را دوست دارد دستکم به زبان بیاورد، بگوید این حرف را. یکوقتی میبینی فرصت رفته و تو ماندهای و حسرتِ حرفهایی که …
صدرا در 08/08/05 گفت:
یک سری به ما بزن!
:: چهار ستاره مانده به صبح؛ از دیشب تا الان پنج سر زدم بهت. دیگه چی میخوای پسر؟ چشمک.
صدرا در 08/08/05 گفت:
مادربزرگ بیست و چند ساله همینه دیگه! هنوز کامنتت خشک نشده میآد جواب میده! قربون همچین مامان بزرگی بشم من!
مامان بزرگش؛
:: خدا نکنه بچهجون
هومن در 08/08/05 گفت:
تو خواب نداری بچه جان؟
ساعت ۵ سحر شده
عکست را بگذار توی وبلاگ شاید عاشقت شدم خودم. چه کنم منم با این دلم
:: چهار ستاره مانده به صبح؛ خواب که معلومه ندارم. حرف تازه چه خبر؟ از پیشنهادتون هم ممنون. ما را به خیر تو … چشمک.
هومن در 08/08/05 گفت:
عجب سرعت عملی!
:: چهار ستاره مانده به صبح؛ پس چی!
هومن در 08/08/05 گفت:
برو بخواب دختر! خرس گنده وقت خوابته
ما این سر دنیا تازه وقت کارمون شده. برو بخواب. شب بخیر
:: چهار ستاره مانده به صبح؛ کدوم سر دنیا اون وقت؟
آرزو در 08/08/05 گفت:
سلام عزیز دل
شعر از خودم بود و از محبتت سپاسگزارم.
گمونم باید فهمیده باشی که من تند تند به اینجا میام، حتی اگر کامنت نگذارم.
آخریش هم هم چهارشنبه بود. از این فلدر به اون فلدر…
اما امروز که با سیل پست هات مواجه شدم و نامه ی قشنگی که برای مرد محبوب کودکی ها و نوجوانی هامان نوشته بودی، حسابی دلم خنک شد. از اینکه چه ماه اند ایشان و چه قدر گلی شما!
سبز باشی و پایدار
:: چهار ستاره مانده به صبح؛ سلام خانوم. چقدر عالی. شعرتون رو دوست داشتم. ما هم متقابلن هی سر میزنیم به شما هر چند بینشان. آقای عموزاده که کلی آقا هستند و ماه. شکی نیست ولی، گل بودن من؟ گلی از خودتونه خانوم. بوس.
ف.ع.خ. در 10/06/16 گفت:
چهار ستاره مانده به صبح عزیز، من الآن وبلاگتو دیدم و این پستتو، و چقدر افسوس خوردم که چقدر دیر دیدمش… وقتی که دقیقا ۲ سال از آخرین نوشته ت میگذره و دیگه شاید اصلا ننویسی… ولی کاش هنوز مینوشتی، کاش هنوز بنویسی… حالا حتا شاید این چند خطم نخونی،ولی به هر حال من باید مینوشتم، بعد از اون همه لطف ناشناست به من… زنده باشی: پیره مرد -ف.ع.خلیلی