اردیبهشت سال ۱۳۷۷، آقای پستچی با موتور و خورجیناَش ایستاده جلوی در خانهی ما و نامهای را به دستِ من میدهد که سرآغاز (نزدیک به) ده سال گرفتاری ذهنی میشود برایاَم.
میپرسید چه نامهای؟ یک نامهی ساده روی یک سربرگ کپی با امضای فلان جمعیّت دوستدارن طبیعت که از ما دعوت به عمل آورده است بهشان بپیوندیم محض نجاتِ کرهی در حال نابودیِ زمین.
ما پیش خودمان خیال میکنیم عجب شخص محترمی هستیم که برایمان دعوتنامه فرستادهاند و به جمعیّت ایشان میپیوندیم.
که چه بشود؟ هیچ. قرار است ما زمین را نجات دهیم.
چهطوری؟ خیلی ساده است. با نوشتن یادداشت و خبر و عکس و گزارش و ….
خب جمعیّتِ دوستدارن طبیعت از کجا ما را جُسته بود در این میان؟
داستان این بود که ما عضو «خانهی …» بودیم در آن وقت و یادداشتهایمان در هفتهنامهی خانهی نامبرده منتشر میشد و اسم و رسمی بهم زده بودیم برای خودمان. مسئولِ جمعیّت یاد شده نیز. القصه، یادداشتهای ما به دلِ مسئول آن جمعیّت مینشیند و از خانه پیگیر میشود نشان و مکانمان را و آن دعوتنامه اینگونه به دست ما میرسد و ما عضو میشویم در جمعیّتِ ایشان و با عزمی جزم فعّالیّتهای ارزشمند خویش را میآغازیم.
در یکی، دو ماه اوّل برای ما چندین نامه فرستاده شد بی امضای شخص حقیقی و با عنوان همان جمعیّت. من مطلّع بودم که آقای «میم» که شعر و یادداشتهایش در هفتهنامهی خانه منتشر میشود مسئول این انجمن است. دلمان خواست در بابِ نوشتههای او اظهارنظر کنیم و عرض ادب. نامهای نوشتیم بدینمنظور غافل از اینکه تاکنون نیز خودِ شخص ایشان برای ما نامه ارسال میکردهاند. پس، نامهی بعد به اسم و امضای خودشان فرستاده شد منتها با همان ادبیّات رسمی و با شرح و توضیح اضافی.
مکاتبات به همین شکل و سیاق ادامه داشت تا مهر آن سال که میشود هفت هفت هفتاد و هفت و آقای مسئول برای ما کارت پستال محبّتآمیزی ارسال کردند. ما هاج و واج مانده بودیم یعنی چی که عکس سیوسه پل فرستادهاند واسهی ما با تبریک و تهنیت. که چی خُب؟
بعدتر، نامهای به دست ما رسید که کمی یخاَش وارفته بود و لحن دوستانهتری داشت. به طوری که علاوه بر اخبار و خبرنامهی جمعیّت و اینها، آقای «میم» کمی هم دربارهی ناخوشی احوال و وضعیّت خانه و خانوادهشان نیز قلمی کرده بودند برای اینجانب.
به پیوست نیز، کارت پستال دیگری الصاق شده بود با طرح بوتهی اقاقیا و پنجرهای و دو کبوتر عاشق که تقدیم کرده بودند به ما همراه سبزاندیش! به مناسبت نیمهی شعبان.
پس از این، میشود گفت تمام نامههای ارسالی از سوی آقای «میم» مزیّن میشوند به شعری در ابتدا. فیالمثل؛ «ای مهربان/ من هر چه خواندهام،/ همه از یاد بُردهام./ الا حدیث دوست/ که تکرار میکنم.» البته، شرح رویدادهای خانوادگی و شخصی و اینها نیز علاوه بر اخبار جمعیّت به متن نامه اضافه میشود.
کارت پستال سوّم نیز به مناسبت ماه رمضان به مای مهربان تقدیم میشود به پاس همهی مهربانیهایمان در حالی که شعری از فروغ نیز بر آن نوشته شده است؛ «… اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم …»
در ادامه، ایشان شماره تلفنی را در نامهشان ذکر میکنند محض تماس که از سوی ما مورداستقبال قرار نمیگیرد و به ورطهی فراموشی میافتد.
میپرسید چرا؟
چرا ندارد که. من یک نوجوانِ مغرور خودخواهِ خیالباف بودم با شیفتگی بیاندازه نسبت به بابالنگدراز! مرد ناشناسی وارد زندگی من شده بود که شاعر بود و روزنامهنگار و مُدام مرا تشویق میکرد به نوشتن و انگیزهای بود برای رویابافیهای بیشتر و من، مستعد بودم برای خیالپروری و با آن سابقهی همذاتپنداری شدید با «جودی ابوت» … افتاد به گمانم. نه؟ دلم میخواست از روی داستانِ بابالنگدراز زندگی کنم و ماجرا را ادمه بدهم! هنوز ابتدای قصّه بود و نباید با شنیدن زودهنگامِ صدای مردی که باید نقش بابالنگدراز را بازی میکرد برایاَم، کلهم همهچی شکل دیگری به خود میگرفت.
بدینترتیب، نامهنگاریهای من و آقای «میم» ادامه پیدا کرد تا تیرماه ۱۳۷۹٫
توضیح؛ اگر متن یکی از این نامههای نامبرده را تایپ کنم و بگذارم اینجا. حُکماً رودهبُر میشوید از خنده بس که با احترام و ادب نوشته شدهاند. یعنی، در برابر مسلک و رفتارِ الانِ مثلاً خودم، این شیوهی نگارش را حالا برای کسی استفاده میکنم که بیشترین احساساَم نسبت به وی، بیتفاوتی باشد. منتها، در آن دوران همین متنهای سادهی سنگین نهایت عشقورزی من بود. آقای «میم» نیز متقابلاً رعایت میکرد. حتّا، به جای همهی «تو»های شعر مینوشت «دوست» که … آره دیگه.
تیرماه ۱۳۷۹، یک هفته پس از امتحان کنکور سراسری، پس از شش ماه بیخبری از آقای «میم»، نامهای به دستِ من میرسد از سوی آقای «شین».
آقای «شین» دیگر کی بود؟
آقای «شین» دوست آقای «میم» بود. در نامهاَش نوشته بود که آقای «میم» به زودی داماد میشود. ما رو میگویید؟ عینهو خیالمان نبود. نامه را تا کرده و در پاکت گذاشتیم و فیالفور از خانه خارج شدیم به قصد دکّان نوشتافزارفروشی و کارتپستال زیبایی را ابتیاع فرموده و تبریکنامه نوشتیم و همانروز ارسال کردیم به نشانی آقای «میم».
از سه روز بعد، هفتهی داغدار ِ زندگی ما آغاز شد و بارانِ اشک بود که پشتِ یار ِ کاغذیِ نامردِ از دسترفتهمان میبارید از دو چشم ِ بهراهماندهی از سو افتادهمان.
نامهی تبریک ما بیجواب ماند تا مهرماه که دیگر وارد دانشگاه شده بودم. آقای «میم» نوشته بود که پس از ازدواج بسیار مشغلهمند شده است و عذرخواهی کرد بابت دیرکردِ پاسخ نامه و اعلام نمود که ما را مثل خواهرش!!! تا آخر عمر دوست خواهد داشت. به پیوست، کارتپستالی نیز به خواهری عزیز و همیشگی!!! تقدیم شده بود.
ما را میگویی کورهی آتش. تنورهی داغ. پُر ِ جیغ و احساس تأسف برای خودمان. از سوی دیگر، از نظر منطقی نمیتوانستم خُردهای بگیرم بر خودم یا آقای «میم». در این مدّت، همهی رابطهی ما محدود به نامهنگاری بود. هیچگاه سخن از علاقهای نبود تنها از روی اشارههای شاعرانه و به دلیل تداوم نامهنگاری، گمان میکردم شاید هم … ایضاً اضافه کنید آن بخش تخیّلی- فانتزیِ مرتبط با داستان بابالنگدراز را.
من بسیار منطقی و مؤدب پاسخ نامهی ایشان را نوشتم و توضیح دادم که در دانشگاه قبول شدهام و فهکذا. پس از آن، در اریبهشت ماه سال بعد، نامهای از آقای «میم» به دست من رسید که خبر از فوت مادرش میداد و ما هم حساس. کلّی متأثر شدیم و ابراز همدردی کردیم. به پیوست نیز سلام همسر آقای «میم» و پسرِ نوگل ِ نورسیدهاَش به ما ابلاغ شده بود.
بعدتر، ترم سوّم دانشگاه بودم که ایشان، با شماره تلفن خوابگاهی که ما در آنجا ساکن بودیم تماس گرفتند. ولی، به دلیل عدمحضور ما گفتوگویی حاصل نشد و ایشان پیغام گذاشتند که ما بزنگیم به شمارهای که داده بودند.
فردا روز، ما با ایشان تماس گرفتیم و بالاخره صدای آقا را … بعهله دیگه. از حق نگذریم صدای دلنشینی داشتند. منتها، یک نموره زیادی خجالتی میزدند از پشت تلفن و ضمن اینکه، وقتی ما دربارهی همسر و فرزندشان سؤال کردیم محض احوالپرسی، سکوت اختیار کردند. حس خوبی نداشتم در مجموع. پس، اصولاً هرگونه رابطهی فرهنگی را نیز مضر تشخیص داده، سر به لاکِ خودمان فرو بردیم.
گذشت تا سه ماه پس از فارغالتحصیلیمان و ما پی کُخریزی (کُخ یکچیزی مثل کِرم است منتها در گویش خراسانی)، با خودمان گفتیم تلفن بزنیم به آقای «میم» باخبر شویم که اوضاع از چه قرار است.
اینبار آقای «میم» کلّی سر و زبان دارد و نشانی محلکار ما را میگیرد تا در اوّلین فرصت به دیدارمان بشتابد. لحن و صحبتاَش صمیمانه شده است و غیرعادی! احساس دوستی میکند. من، خوشاَم نمیآید. اصولاً نسبت به تمام مردهای متأهل که با دخترانِ مجرد صمیمی برخورد کنند، حس ناخوبِ شدیدی دارم! پس بیخیالتر میشوم و بیخیالتر و بیخیالتر …
بیشتر از دو سال از آن تلفن میگذرد. در این مدّت آقای «میم» به دیدار ما نمیشتابد. ما کلهم داستان را فراموش کردیم مگر خاطرهی شیرینِ کودکانهاَش را که علاوه بر عزیزی، مضحک است و باعث مسرّتِ خاطرمان میشود آن سادگی و صفای دورهی نوجوانی.
القصه، خردادماه ۱۳۸۶، در یک روزِ نامنتظر آقای پستچی که دیگر پایاَش از خانهی ما بُریده شده بود، دوباره از راه میرسد با موتور و خورجیناَش و پاکتی را به ما تحویل میدهد که نشانِ فرستندهاَش همان شمارهی صندوقپستی آشنا است بدون اسم آقای «میم».
در آن پاکت، کتابی هست از «جعفر مدرس صادقی» با عنوان «قسمت دیگران» که در صفحهی سفیدِ ابتدای کتاب نوشته شده؛ «یاد باد آن روزگاران، یاد باد …» بازشناسی دستخط آقای «میم» ساده است. به علاوهی چند نشریهی داخلی در سازمانِ … که آقای «میم» مدیر مسئول آن است. نامهای در پاکت نیست. پای شناسنامهی آن نشریه، شماره تلفن موبایل و دفتر آقای «میم» ذکر شده است. فکر میکنم تلفن بزنم بابت کتاب تشکر کنم؛ سلام و احوالپرسی و تشکر و همین؛ ساده و رسمی.
منتها؛ از همان شب به بعد بارانِ پیامکهای شاعرانهی عاشقانه آغاز میشود تا یک ماه بعد که دوباره ایشان تماس میگیرند و کمی دوستانه میشود لحنِ سلام و صحبتمان؛ من حقیقتاً خوشحال هستم. با مردی حرف میزنم که زمانی رؤیای بزرگ زندگیاَم بود. به مثابهی یک دوست قدیمی رفتار میکنم با علم به فاصلهی ناگزیری که در همهی این مدّت در بین بوده و خواهد بود. ولی، ایشان چون عاشقی خسته که به معشوق رسیده!!! پُر از لطف و محبّت هستند. راستاَش، اوایل صحبت من کلّی هم ذوق میکردم بابت حرفهایش. بیشتر برای اینکه خیال کنم آن روزهای خوبِ نوجوانیاَم، هدر نرفته است و پی خواب و خیال نبودم. این مرد مرا دوست میداشت. گیرم، فیالحال بازی تقدیر به سرنوشت دیگری رسانده باشد ما را. متوجّه هستید که، میخواستم مرا دوست داشته باشد تا آن تصوّراتِ نوجوانیاَم باطل نباشد!
در گفتوگوهای تلفنی متوجّه میشوم که ایشان رابطهی خوبی ندارند با همسرشان و مکرّراً گذرشان به کلانتری و شکایتبازی و اینها افتاده است. علاوهبراین، آقای «میم» به طرزی محسوس و عیان نسبت به ما ابراز علاقه میکند. برای من اینطور نبود. در واقع، من احساس خاصی نسبت به این مرد نداشتم! بیشتر دوست داشتم خاطرهی بابالنگدراز ِ نوجوانیاَم را مرور کنم. یعنی با همان مختصاتِ سابق؛ پسر جوانِ کم سن و سالِ شاعری که «تو»های شعر را نیز سانسور میکرد وقتِ نوشتنِ نامههایش. امّا آقای «میم» هیچ شباهتی نداشت به بابالنگدرازم! اصلاً رؤیایی نبود!!! حتّا به زور خوشبینیهای من! ضمناینکه، لحن و شیوهی صحبتاَش مانند مردهای فلانشده بود تا عاشق! متوجّه هستید که. پس جذابیّت بابالنگدرازم خیلی زود تحلیل رفت و دیگر هیچ نبود مگر مردی با شخصیّتی تهوعآور و صحبتهایی مشمئزکننده. دیگر ادامهی تلفن بازی را صلاح نمیدیدم و ارادهمان به کات افتاد. منتها، هنوز یک فضولی ارضاءنشده در ما (ایضاً زهره و ملیحه) بود برای اینکه دستکم این مورد آخر را بفهمیم؛ آقای «میم» چه شکلی است اصلن؟
القصه، در نهایت به خودمان جرأت و جسارت تزریق کردیم بلکه برای یکبار هم شده این مرد را به دیده رؤیت کرده و ختم کنیم قصهاَش را. پس، قرار ملاقاتی وعده داده شد و با سلام و صلوات راهی شدیم و چشمتان روز بد نبیند و در همان لحظهی اوّل، ضعف بر ما عارض شد و کلّی احوالات و احساساتِ متضاد با فحش و لعن و نفرین ِ بسیار که نثار خودمان کردیم بری چنین غلط بزرگی که مرتکب شده بودیم. راستاَش، علاوه بر تفاوتِ جدّی آقای «میم» از نظر رفتار و سکنات نسبت به پیشفرضهای رویایی من، ریختاَش هم دور از انتظار بود. حالا نه اینکه، مردِ زشترویی باشد، منتها با تصوّر ذهنیاَم مطلقاً جور نبود؛ شما بگو کمی. هیچ. ابداً. طوری که من حتّا نمیتوانستم حضور او را برای دقایقی چند تحمّل کنم. پس، پیامک فرستادم برای زهره تا تلفن بزند به ما و احضارمان کند به محل کار بلکه زیاد هم ضایع نباشد یکهو ترک کردنِ صحنهی دیدار پس از (نزدیک به) ده سال! زهره تلفن زد و ما به بهانهی کار، عذرخواهی کردیم و آن پنج دقیقهی نفسگیر ِ هولانگیز تمام شد و عینهو چی، دِ برو که رفتی …
نتیجهگیری؛ بچّهها عبرت بگیرید.
پی.نوشت ۱ )؛ داستانِ آخر ِ کتابِ چند روایتِ معتبر ِ مصطفی مستور، عنواناَش هست «کشتار» با داستانِ «گرنیکا» نوشتهی فرشته توانگر هم حولِ محور «یار کاغذی» نوشته شدهاند.
پی.نوشت ۲ )؛ اینجا دربارهی حس و حالِ آن تابستان قبل نوشتهام.
پی.نوشت ۳ )؛ به پیشنهاد ایشون نوشتم این ماجرای مضحک کمی تا قسمتی عاشقانه را. شاید به همین مناسب یه تحلیل روانشناسی نیز بنویسم اندریافت چنین موضوعی.
Alberto در 08/09/06 گفت:
خیلی زیبا بود
خسته نباشید بانوی چهار ستاره
ممنونم
محمد امین عابدین در 08/09/06 گفت:
جالب بود خیلی.
خواهش میشود.
علی در 08/09/06 گفت:
وای، خیلی خوب بودش!
در گوگلریدر و فرندفید هم افاضاتی در این باب کردیم، باشد که پند گیریم.
ممنون
پیشنهاد خودتان خیلی خوب بود. ما هم سرمان درد میکند هی حرف بزنیم. سایر بیانات ارزشمندتان را نیز بر دیده مینهیم.
سارا کوانتومی در 08/09/06 گفت:
چرا فکر می کنم اینها رو می دونستم. قبلا نوشته بودی یا برام تعریف کردی؟
لابد تعریف کرده بودم. 🙂
hooman در 08/09/07 گفت:
ما ماندهایم اندر احوالات شما! که چقدر دلداده و عاشق پیشه تشریف دارید!
از ان عشق به عکس ش… تا……………………….
حال دیدارتان با آن فرد برای من اصلا تعریف شده نبوده
ما مشکلمان این است که هیچوقت رسماً دلداده و عاشقپیشه نبودیم یا دیر دلداده و عاشق شدیم!
خیلی حال و احوال مانده بود برای تعریف کردن با شما
حیدر علی اف در 08/09/07 گفت:
عجب!! بابا تو دیگه کی هستی؟
………….
آینه های ناگهان در 08/09/11 گفت:
وای رویاروده بر شدم از خنده با این خاطره ات.تو چقدر جکی؟