اساماس میفرستم: کوشی؟ کجایی؟ کِی میآیی عزیزِ دل؟ جواب مینویسد: نیم ساعتِ دیگر.
میروم سرِ گودرخوانی، محض وقتکُشی. حوصلهام سرمیرود بعد از پنج دقیقه. از پشت کامپیوتر بلند میشوم و میروم سر یخچال. کبابِ پریشبمانده را درمیآورم، میاندازم توی ماهیتابه و بعد، زیر گاز روشن و دوباره اینجام و گودر؟ نه.
لم دادهام روی صندلی و نگاه میکنم به میز کامپیوتر که بازارِ شام است برای خودش. که آخر کِی میشود رویِ آرامی به خودش ببیند طفلکِ همیشه شلختهی من.
میزم را خودم خریدم، سی و دو هزار تومان. سال دوّمی بود که میرفتم سرکار، سال ۸۴٫ حقوقِ آذر را که دادند، سیتومان داده بودم برای پالتو و سیتومان هم برای میز. آن دو تومانِ اضافه برای کرایهی تاکسی بود که میز را آورد تا دَم ِ خانه، دربست. پیرمرد گفت: یعنی هیشکی نبود که باهات بیاد خرید؟ بابایی، داداشی، کسی. چرا نگفت شوهر؟ هیع. خُب، کسی نبود. من تنها رفته بودم تا خیابان امیری و همهی میزهای کامپیوترِ همهی مغازههای آن خیابان را چک کرده بودم از نظر اندازه و قیمت، به لحاظِ خانهی پدری و پولی که توی جیبام داشتم. تا اینکه توی یک مغازهی دردندشت ته یک بنبستِ باریک میزِ کوچک و ارزانی پیدا کردم که ایشون باشند؛ طفلکِ همیشه شلختهی من.
غیر از مودم و جاشمعی و جاقلمیِ همیشه خالی، کیفِ سیدی و کلاسور، چنگال با شیشهی مربا هم روی میز هستند. نمکدان و قندان را هم اضافه کنید. بهعلاوهی انبوهِ کتابهای خوانده و نیمخواندهای که کنار گذاشتهام برای نوشتن توی وبلاگ؛ زندگی من ِ چخوف، چرا ادبیاتِ یوسا، کتابی از مادونا، شوکرانِ شیرین، قصهگوییِ آرتور روشن، شمارههای قدیمیِ سروش کودکان، برگههای چرکنویسِ کارم برای شهرداری و مقادیری پول خورد؛ صدتومانی، پنجاهی، بیست و پنجی. قرص آهن و دو تا سیدیِ فیلم و عکاسی. دوباره هم بهعلاوهی دو شمارهی آخرِ انشاء و نویسندگی و …. شد پانزده دقیقه.
از پشت کامپیوتر بلند میشوم و میروم سر گاز اینبار. زیر ماهیتابه را خاموش میکنم و برمیگردم توی اتاق و در را هم میبندم پشتِ سرم. از کباب بدم میآید، از بوی کباب متنفرم.
چی کار کنم تا این یکربعِ باقیمانده بگذرد؟ خُب، چهطور است برایتان دربارهی هماین مجلهی انشاء و نویسندگی بگویم.
آن دو شمارهی اوّل و دوّم مجله، که امانت گرفته بودم را پس دادم به صاحبشان، آقای تادانه. اردیبهشت بود، توی ازدحامِ نمایشگاه کتاب. بعدتر، محمّد میخواست برود دفتر مجله، حوالی انقلاب، بین فرصت و نصرت (چهقدر خندیده بودیم بابت هماین فرصت و نصرت) و آن دو شماره را بخرد برای خودش. آدرس که گرفت ازم، سفارش کردم یکسری هم برای من بخرد امّا با تخفیف. قول داد که چونه بزند حتمن. بعد هم خبر داد که شمارههای اوّل تا سوّم را خریده است؛ دو سِری با تخفیف و چندتا دفترچهی یادداشت، اشانتیونطوری. اواخر زمستان بود و نشد هم را ببینیم و سفارش را تحویل بگیرم تا خرداد، تعطیلیهای چهاردهم و پانزدهم. قرار گذاشته بودیم ایستگاه مترو که خلوت بود و خنک. دو، سه ساعت گپ زدیم و خیلی خندیدیم. بگذریم.
چند روزِ بعدتر هم، شمارهی چهارمِ انشاء و نویسندگی را از کتابفروشیِ سرِ لارستان خریدم و …. شد نیم ساعت.
– اووووومدم. هست؟
: کجایی؟
– کتاب به جای حساس رسیده بود، نتونستم ولش کنم.
: تموم شد؟
– اوهوم. آخرین پدرخوانده هم تموم شد. حالا باید بشینیم افق بقیهی کتابای ماریو پوزو رو هم ترجمه کنه.
بعله.
پی.نوشت ۱)؛ اینجا وبسایتِ فصلنامهی انشاء و نویسندگی بود. بود؟ آره بود. برای اینکه با انتشارات لوح زرین شریک شدهاند نوشتن دات آیآر را و سروشکلِ بدتری پیدا کرده سایت نسبت به قبل.
پی.نوشت ۲)؛ اگر «عروس بید» را خواندهاید؛ وعدهی ما پسفردا، اینجا.
پی.نوشت ۳)؛ داریوش >> فریاد زیر آب >> اجازه
محمّد در 10/07/18 گفت:
اون روز یه روز خوب و دوست داشتنی بود. 🙂 ممنون از شما به خاطر همه ی اون لحظه ها 🙂
hAMEd در 10/07/19 گفت:
خیلی خوب نوشتی، تا آخر رو خوندم
منم خیلی وقته میخوام اینحور میزی بخرم ولی نخریدم
کلبه دنج در 10/07/27 گفت:
مربای روی میز را هستم
فقط بدی اش این است که آدم نمی فهمد کی تمام شد، باید هر روز فوق فوقش هر دو روز تمدید کنی.
شما نویسنده ها، ابزار روی میز و قرار و مدار و بده بستان های مترویی تان هم کتاب و مجله و فلان شماره و فلان نشریه است. آخرش هم می دانم، یک روز می آیم اینجا می بینم به جای چهار ستاره نوشته اید: روزانه ترترهای چخوفستاره
😉