چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

به مناسبت روز جهانی شعر

مردم

اونا کوچه‌ها رو دوس دارن
چون می‌دونن به خونه‌ای می‌رسه.
اونا جاده‌ها رو دوس دارن
چون می‌دونن به شهری می‌رسه.
اونا آسمونو دوس دارن
چون می‌دونن به ماه می‌رسه.
اونا ولی هیش‌وخ
هم‌دیگه رو دوس ندارن
چون نمی‌دونن، به کجا می‌رسه.

«هیوا مسیح»

دنیا همین است
من ایستاده‌ام
و همه‌چیز از روی من رد می‌شود

«رضوان ابوترابی»

رنگ‌ها را هر جور می‌خواهی عوض کن
من تنها به رنگ خاکستری عادت دارم
و طعمی که زندگی می‌دهد

«هایده حسین‌زاده»

و برای تو

عشق تو یادم داد
چگونه در همه‌چیز تو را دوست بدارم
در درختی برهنه
در برگ‌های زرد و خشک
در هوای بارانی…
در توفان
در کافه‌ای محقر

«نزار قبانی»

تو مثل منی برف
راه می‌روی و آب می‌شوی
با علمی لدنی
پنبه بر جراحت سال می‌گذاری
می‌بینم اسفند را عصازنان
به سوی بهار می‌رود.

به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا می‌باری نعمتی
چون بنشینی به لعنت‌شان دچاری
چیزی در سکوت می‌نویسی
همه‌مان را گرفتار حکمت خود می‌کنی
ما که سفیدخوانی‌های تو را خوب می‌شناسیم.
تو چه‌قدر ساده‌ای که بر همه یک‌سان می‌باری
تو چه‌قدر ساده‌ای که سرنوشت بهار را روی درخت‌ها می‌نویسی

«شمس لنگرودی»

برای تو

هراس از دست دادنت
لیوانی‌ست که ناگهان از دست می‌افتد
گلدانی سفالی‌ست
که در جایش محکم است
تکانش می‌دهی که نیفتد
از دست می‌رود
هراس از دست دادنت
هزار دره در درون دلم باز می‌کند
سفال‌های تکه‌تکه
– مثل بغض –
در اعماق دره می‌شکنند
هراس از دست دادنت
مادیان سیاهی است
که ناگهان بخار می‌شود و
دشت را
تاریک می‌کند
هراس از دست دادنت
مشق‌های شب عید است
تمام نمی‌شود
و تعطیلات کودکانه را
تا روز سیزدهم
سیاه می‌کند

«حافظ موسوی»

قطاری که تو را برد
چه چیزی را با خود بر می‌گرداند؟

تعادل دنیا
گاهی فقط به مویی بند است
لوکوموتیوران تو
کاش این را می‌دانست!

«حافظ موسوی»

حالا خیال کن این‌جا بغداد
این هم جویِ نازکی از خون
از این شقیقه که مال من است
تا دامن سفید تو
بر این خاک‌

حالا خیال کن که من دست دراز کرده‌ام
که موهایت را
از این سیم خاردار بگیرم

حالا خیال کن شدنی باشد این‌ها
و تو سرت را گذاشته‌ای این‌جا
روی این سینه
زیر این یکی شقیقه که مجروح نیست
آن وقت یک لحظه چشم‌هایت را برگردانی
به سمت دجله
و بشماری:
یک … دو … سه … ده
بومب … بامب، بومب … بامب
آن وقت انگشت‌های مرا
از روی خاک جمع کنی:
یازده … دوازده …
و بعد خواسته باشی ببوسمت
آن وقت من
چه‌طور بگویم: لب‌هایم کو؟! …

«حافظ موسوی»

سیبی که در نگاه تو می‌چرخد
آدم را وسوسه می‌کند.

بیا از این جهنم فرار کنیم!
اندازه‌ی همین دو سطر فرصت داریم
از تیررس نگاه این فرشته‌ها دور شویم

بهشت که نه
نیمکتی را
نشان تو خواهم داد
که مثل یک گناه تازه
وسوسه‌انگیز است

باید شتاب کنیم
اما تو، …
باید مواظب موهایت هم باشی
شاخه‌های این درخت‌های کنار خیابان
گیره از موی دختران می‌ربایند
باد هم که نباشد
برای پریشانی‌ی این شهر
هزار بهانه پیدا می‌شود

حیف است سیب را نچیده بمیریم!

«حافظ موسوی»

لالا لالا بخواب رؤیای نازم
می‌خوام آروم تو دستات دل ببازم
دارم فردامُ با رؤیات می‌سازم

لالا لالا دلت با من یکی شه
همین دیوونه عاقلِ تو می‌شه
آخه بدجور تو حسِ عاشقی‌شه

لالا لالا عزیزِ چهارستاره
شب از مهتابِ چشمات بیقراره
می‌خواد تا صبحِ فردا عشق بباره

لالا لالا تنم غرقه تو بازوت
تو لبریز از من وُ من ماتِ گیسوت
تو زیبایی وُ من مبهوتِ مبهوت

لالا لالا ترانه‌سازِ هر روز
بزرگِ واژه وُ رؤیای شب‌سوز
بزن بغضِ منُ آتش بیافروز

لالا لالا عزیزِ چهارستاره …

این سوّمین ترانه‌ای‌ست که در سال‌روز تولّدم از هولدرلین هدیه گرفتم و از ذوقِ زیادم فقط گریه کردم و به شعرهایی فکر کردم که نمی‌توانم برای او بگویم.

+ دوست داشتید ترانه‌های اوّلی و دوّمی را هم بخوانید. 

ببار بارون، ببار امشب، رو دنیایی که من دارم
می‌خوام تلخی ِ دیروزُ به دستای تو بسپارم
کمی رنگین‌کمون می‌خوام واسه تصویری از فردام
از این تاریخ ِ بارونی منم که فاتح ِ رؤیام
چه احساس ِ دل‌انگیزی، دیگه قلب ِ من آرومه
تو با من مهربون می‌شی از این لبخنده معلومه

بده دستاتُ به این حس
همین حسی که خوشرنگه
همین حسی که بی‌وقفه
با دیو ِ غصه می‌جنگه

ببین دنیا چه دلبازه تو که فردا رو می‌سازی
طبیعت دلنشین می‌شه تو وقتی فکر ِ پروازی
منُ بی‌وقفه یاری کن، به دستای تو مدیونم
تو احساسم رو می‌سازی، از این اعجاز ممنونم
چقدر تاریکه دیروز وُ چه آفتابی‌تره فردا
ببار بارون، ببار امشب، که فردا بهتره دنیا

بده دستاتُ به این حس
همین حسی که خوشرنگه
همین حسی که بی‌وقفه
با دیو ِ غصه می‌جنگه

«فؤاد صادقیان»

برای تو

دستور داده‌ایم
هیچ صبحی
بدون ِ «صبح به خیر» ِ تو
آغاز نشود
و همه‌ی گنجشک‌ها
با خنده‌های تو بخوانند..

می‌خواهیم دستور بدهیم
همه‌ی ستاره‌ها را
از آسمان شب جمع کنند و
به جاش
برق چشم‌های ذوق‌زده‌ات را بنشانند…

باید دستور بدهیم
به جای رود، رگ‌های تو
به جای خیابان، خواب‌های تو
و به جای دشت، ‌دست‌های تو را بگذارند…

سرورم!
سیاره‌ی کوچک من باش،
تا همه‌چیز را
در خلقتی دوباره
از نو بیافرینم…

«مریم ملک‌دار»

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

{فالِ یلدای ۸۹}

حوصله‌ی یلدا را آن‌طور که رسم و عادتِ ملّت است ندارم، امّا ماجرایش را دوست دارم؛ هم‌آن افسانه‌ی آسمانی. می‌گویند؛ ماه دلداده‌ی مهر بود و این هر دو سر بر کار خود داشتند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر می‌آید. ماه بر آن بود که سحرگاه، راه بر مهر ببندد و با او درآمیزد، اما همیشه در خواب می‌ماند و روز فرا می‌رسید که ماه را در آن راهی نبود. سرانجام ماه تدبیری می‌اندیشد و ستاره‌ای را اجیر می‌کند، ستاره‌ای که اگر به آسمان نگاه کنی همیشه کنار ماه قرار دارد و عاقبت نیمه شبی ستاره، ماه را بیدار می‌کند و خبر نزدیک شدن خورشید را به او می‌دهد. ماه به استقبال مهر می‌رود و راز دل می‌گوید و دل‌بری می‌کند و مهر را از رفتن باز می‌دارد. در چنین زمانی است که خورشید و ماه کار خود را فراموش می‌کنند و عاشقی پیشه می‌کنند و مهر دیر برمی‌آید و این شب، یلدا نام می‌گیرد از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یک شب به دیدار یکدیگر می‌رسند و هر سال را فقط یک شب بلند و سیاه و طولانی است که شب یلداست.

من به فلسفه‌ی این افسانه، همه‌ی عمرم را یلدا آرزو می‌کنم با تو و ای کاش، همه‌ی یلداهای بعد طعمِ خاطره‌های این سال‌های نخست را داشته باشد.