«خودکشی، ارزانترین شکل جنایت که بهوسیلهی قانون قابل پیگرد نیست.»
لیدی ال (Lady L) نوشتهی رومن گاری (Romain Gary)
شروع یک رؤیای نو
«خودکشی، ارزانترین شکل جنایت که بهوسیلهی قانون قابل پیگرد نیست.»
لیدی ال (Lady L) نوشتهی رومن گاری (Romain Gary)
فاطمه یک حرفِ خوبی نوشته بود دربارهی طاهرهی بههمین سادگی – و ایضن رؤیای شبهای روشن و مژدهی چهارشنبهسوری که من از یک زن چهارم هم یاد میکنم در کنار اینها؛ مینای کنعان – و گفته بود: فهمیدن حس این زنها به حسهای اضافهای نیاز دارد که وقتی هم فهمیدی نمیشود کلمه کنی و بنویسی.
امشب یادداشتی خواندم از مادرستان که برای طاهره نوشته بود امّا خطاب به جنس مرد و حرفهایش را با طرح چند سؤال از آقایان شروع کرده بود؛ آیا شما دوست دارید همسرتان هیچ اظهارنظری در زندگی مشترکاش نکند؟ شما دوست دارید همسرتان در برابر کجمحبتیهای شما، حتّا اخم هم نکند چه برسد به گلایه و ….
نظر من این است که، بههمین سادگی و شبهای روشن و چهارشنبهسوری و کنعان بیشتر از آنکه دربارهی ناراستی و نادرستیِ مردان باشد، حکایتهاییست دربارهی عدّهای زن که احمق نیستند. از قضا، فهمِ خوبی دارند با سوادِ معقول. زنانِ سنتّیِ دیرسالی هم نیستند. جواناند و از نسلِ هماین زنانِ روشنفکرِ جهاندیدهی روانشناسی خواندهای که فرقِ کلم و آیکیو را بلدند و میدانند بچّه با آب و هوا بزرگ نمیشود و مرد، جدای خواب و خوراک، دردسرهای دیگری هم دارد. پس، هیچ ضرورتی ندارد که آدم از جنس مرد سؤال کند آیا شما همسری طاهرهگونه را دوست دارید؟ یک زن که اینهمه پُررنج باشد با سکوتی دلگیر و اشکهایی پنهان؟! چه سؤالی، چه جوابی؟ چه کشکی، چه دردی؟ به قولِ مریم زهدی مهربان، «آره دوست دارن. دوست دارن همسرشان “طاهره” باشد. نه اینکه شور و شوق و شیطنت دوست نداشته باشن، نه! “همسرشان”،”همخانهشان” ولی باید طاهره باشد. بقیهی مشکلات رو هم خودشون بلدن حل کنن.» چه باک. کدام مردی دغدغهی امثال طاهره و مژده و رؤیا و مینا را درک میکند اصلن؟ اگر این چهار زن، به جای رفتن، ماندن را انتخاب میکنند از سرِ سازش یا فوران عشق و یا حفظ کردنِ زندگی نیست. هیچکدام از این زنها هم مقصّرِ نقصان و فقدانِ زندگیهای خانوادگی و زناشوییشان نیستند.
به نظر من، مسئلهی اصلی طاهره و مژده و مینا و رؤیا همآن است که «مونیک اشنایدر» میگوید؛ «نوعی اصل آوارگی، اصلی که مطابق آن نه میدانی خودت که هستی، و نه میدانی در طلب چه هستی.» این زن همواره در جستوجو است با گمشدهای ذاتی امّا نمیداند آنچه از دست داده کجاست؟ نمیداند چهچیزی را از دست داده ولی آن، چیزی است که میتواند هر جای دیگری باز جوانه بزند. درست است، زن نبض نشاط و قلب تپندهی زندگیست امّا زندگیای که نمیشناسد.*
مسئلهی امثالِ طاهرهها بههمین سادگی نیست، وقتی سایهی باورهایی از ایندست، یک تاریکیِ دیرپا و پُردوام را بر زندگی زن جماعت میگستراند.
.
دلم صافِ یکدست نیست دیگر. شدهام یک کلافِ پُرگره. روزگار هم شده است بارانِ تندی که هی مرا میشوید از نو، نکند رؤیای دوری به ذهنام برسد، مرا گیجِ خوشبینی کند، باور کنم فرداهای ارغوانیِ آینده را، که دوباره فلسفهبافی کنم از سرِ مهربانیهای گذشتهام. دریغا سرشاریِ روزهای رفتهام و آن آخرین جمعه، سمتِ تازهای پیدا شده بود در یکطرفهگیِ ناگزیرِ خیابان ولیعصر. خوب بودم. به همراهِ یاری که عطرِ ترانه میدهد دستهایش. عصر بود و خیابان به رنگِ خاطرهای که یاد اردیبهشت را با خود میآورد. در سینهام قلبی بود به نامِ کوچکِ یار که هر چهقدر دور، نزدیکترین است به منِ اینروزها خسته. منِ این روزها بیقصّه امّا پُرغصّه که سیل نشسته به چشمهایم و آوار آرزوهایی که توی سرم ریخته و این «گل شوربختی»، هی.
..
وقتِ روضه نیست، و نه من آدمِ خاطرهام. عمر که از ربعقرن گذشت، دیگر رنگی نمیماند بر قدیم و ندیم ِ آدم و خیالِ پسفرداهای سپید، یکطوری سکوت میکند در ذهن که انگاری لال مادرزاد باشد طفلک. میبینید؟ حتّا مراوده با خودم را از یاد بُردهام چه برسد به گپ و گفت با شما که رفیقِ وقتِ دشوارِ زندگیتان هستم و شریکِ اوقاتِ معتدلِ شمالیتان، نه. من، مثل یک ستاره که از آسمانِ همهجای جهان فروافتادهام بر خاکی، چون گور سردی و یادم، شما را فراموش. خلاص.
…
بلی، «زمانهی پُرآشوبی میرسد که مردم همدَمی جُز کتابهایشان ندارند.» این است حکایت من، دخترکی از جنس یک تنهایی عمیق که با یک بیقراری مُدام همسرنوشت است. اینجا هم اجباری نیست. من دیگر خدایی ندارم که شانه به شانهاش قدم بزنم یا حرفهایی برای نوشتن. دل و دماغی هم. دیگر تندتند دوست نمیدارم و بلندبلند نمیخندم. نمیشود که زندگی من مطابق خواستهی شما پیش برود** وقتی مطابق خواستهی خودم هم نیست. تمام.
* صدای شکست، در تهی حادثه میپیچید. سهراب سپهری
بعضی اتفاقها هست که زندگی آدم تقسیم میشه به قبل از اون اتفاق و بعد از اون اتفاق. رابطهی آدم تقسیم میشه به قبل و بعد از اون حرف. سرنوشت آدم تقسیم میشه به قبل و بعد از اون آدم. بعد الان وبلاگ من هم تقسیم شده عملن. به قبل و بعدِ چی؟
هوممم. فک کن تو یه مهمونی، یه بچهای نشسته کف زمین داره واسه خودش لگوبازی میکنه یا باغوحشبازی. آدم بزرگا هم واسه خودشون نشستهن رو مبل به گپ و گفت. بعد بچههه همینجوری تو عالم خودش شاد و مسرور داره با خودش حرف میزنه و ادا درمیاره و حال میکنه خلاصه. بعد توی آدمبزرگ چشمت میفته به بچههه، با آرنجت میزنی به بغلدستیت که «فلانی رو». بغلدستیت هم یه چشمک میزنه به روبروییش که «اینو». روبروییهم نیشش باز میشه ازین سر تا اون سر و یه سوت یواش میزنه واسه خانوم میزبان که داره بشقابا رو جمع میکنه که «اینجا رو». بعد بچههه در همین لحظه سرشو میاره بالا و یههو میبینه بَهَع، جماعت خیره شدهن بهش. دارن تکتک حرکاتشو مونیتور میکنن. خوب طفلی خجالت میکشه بساط لگو و حیووناشو جمع میکنه خِرت خِرت میبره پشت میز ناهارخوری یا تو راهروی دم دستشویی یا هرجا.
بعد اینجوری میشه که از یک دورهای از یک اتفاقای از یک چیزی به بعد، آدم نمیتونه دیگه فرت و فرت بیاد هر چی دلش خواست بنویسه تو وبلاگش. همهچیز-نویسیش تبدیل میشه به بعضیچیزاروفقط-نویسی. دیگه اون بخش زندگیئه محو میشه از تو نوشتهها، اون روزمرههه. دیگه معلوم نیست این روزا داره چه غلطی میکنه کرهبز سرش به چی گرمه که پیداش نیست. به جاش یه چندتا کتاب میذاره دم دست وبلاگه سرش گرم شه.
بعد اینجوریاست که تو..
{+}
انسان، آهستهآهسته عقبنشینی میکند.
هیچکس یکباره معتاد نمیشود.
یکباره سقوط نمیکند.
یکباره وا نمیدهد.
یکباره خسته نمیشود، رنگ عوض نمیکند، تبدیل نمیشود و از دست نمیرود.
زندگی بسیار آهسته از شکل میافتد.
و تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه میکند.
باید بسیار هوشیار باشیم و نخستین تلنگرها را، بههنگام و حتّا قبل از آنکه ضربه فرود آید، احساس کنیم.
هرگز نباید آن روزی برسد که ما صبحی را با سلامی محبّانه آغاز نکنیم.
خستگی نباید بهانهیی شود برای آنکه کاری را که درست میدانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم.
قدم اول را، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم، شک مکن که قدمهای بعدی را شتابان برخواهیم داشت.
ما باید تا آخرین روز زندگیمان _ که اینگونه به دشواری بر پا نگهاش داشتهییم _ تازه بمانیم.
به خدا قسم که این حق ماست.
چهل نامهی کوتاه به همسرم، نادر ابراهیمی
{+}
«ابلهان هرگز نمیتوانند پنجاه سال تمام عاشق باقی بمانند: برای نیل به چنین عظمتی به مردی حقیقتاً خیالپرداز و صاحبذوق نیاز است.»
لیدی ال (Lady L) نوشتهی رومن گاری (Romain Gary)
«شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد.»
لیدی ال (Lady L) نوشتهی رومن گاری (Romain Gary)