چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

مجموعه داستان «خواهرم کلئوپاترا»** نوشته‌ی «نرگس عبّاسی» شامل ۱۶ داستان کوتاه است. آخرین شمارش، آدم‌های روی تپه، استفراغ، بنویس خودکشی، چشم‌های آتیکه، حرف چیز دیگری است، خواهرم کلئوپاترا، خودت نبودی، رو به غرب، زاغه، سفر سگی،  غیرقابل ‌پیش‌بینی، کفتارها، لیس، همین بود و هیچی خوب نیست عناوین داستان‌های این کتاب هستند.

«آخرین شمارش» اوّلین داستان این مجموعه است که از زاویه‌ی دید اوّل شخص روایت می‌شود و نویسنده با دست‌رسی به ذهنیّاتِ زنی که در دم‌دمای غروب در کافه‌ای نشسته است دریچه‌ای را به سمت زندگی بیمارگونه‌ی وی می‌گشاید. زن دچار وسواسی مرضی است؛ شمردن. نویسنده برای این زن مخاطبی را نیز در نظر گرفته که مردی است با عادتی مشابه؛ شمردن.

در داستان «آدم‌های روی تپه» به نظر می‌رسد نویسنده تصمیم گرفته است بیشترین اطلاعات را در کمترین کلمات به خواننده منتقل کند و آن‌چه در این داستان اتّفاق می‌افتد به پُرگویی‌های یک‌ریزِ دخترانه‌ شباهت دارد که با هیجان زیاد و شورانگیزیِ احساسات، اصل و فرع موضوع را درهم‌پیچیده و سردرگمی خود (در این‌جا نویسنده) و شنونده (در این‌جا خواننده) را باعث می‌شوند.

امّا «استفراغ» روایت زنی است که از درکِ واقعیّت‌های زندگی ِ چهل ساله‌ی خویش عاجز مانده و دچار تهوع ِ ذهنی است تا بلکه با برون‌ریزی احساسات پنهان‌مانده و رنج‌های فروخورده، فصل تازه‌ای در مسیر زندگی وی آغاز گردد.

نویسنده، داستان «بنویس خودکشی» را با شرحِ گفت‌وگوی طولانی زن و مردی پیش می‌برد که با اشارت‌هایی شعرگونه به بیان رنج‌های در خفامانده‌ی خویش می‌پردازند تا این‌که در نهایت طغیان این همه در یک تصمیم تجلّی پیدا می‌کند؛ خودکشی.

امّا در داستانِ «چشم‌های آتیکه» راوی تماشاگری حضور دارد که وقایع از منظر دید او تعریف می‌شود. راوی در قبرستانِ دهکده‌ای دور مسحورِ تصویرِ زنی شده است بر سنگِ گورش؛ «چهره‌اش روی سنگ خاکستری مربع شکلی حک شده بود؛ صورت گرد و لب‌های خندان و چشم‌های بسته.»  و از سر کنجکاوی وی برای کشفِ هویّت زن است که خط اصلی داستانی ترسیم می‌شود و اگر و امّاهای معمّاگونه‌ی آن طرح و کشف می‌گردد.

«حرف چیز دیگری است» داستان بعدی این مجموعه و شرح واگویه‌های زنی داغ‌دار است در سوگ مادرش. او تا آخرین دقایق عمر  مادر، از وی پرستاری کرده است و قصور ِ همیشه‌ی خواهر و برادرش را تاب آورده است. حال، در مراسم عزداری و خاکسپاری مادر، دوباره با صحنه‌های آزاردهنده‌ی دیگری مواجه می‌شود که وی را خشگین و غمگین می‌کند.

«خواهرم کلئوپاترا» که عنوان کتاب نیز از این داستان گرفته شده است، قصّه‌ی درهم‌پیچیده‌ و دشواری است با اشاره‌های بسیار و مصادیق نامفهوم که از عصیان می‌گوید و بیماری و مرگ‌های ناگزیر پی انتخاب‌های دیوانه‌وار که شیوه‌ی روایت و استفاده‌ی مبهم از علائم تنها سردرگمی و سرگردانی خوانده را درپی دارد بی‌آن‌که مفهوم و منظور نویسنده درک شود.

داستان «خودت نبودی» نیز تنها گفت و گو / بگو مگوی دو شخصیّت است درباره‌ی سوء‌تفاهمی که پرداخت و ساختارِ داستانی قابل توجّهی ندارد.

دو داستان «رو به غرب» و «زاغه» با محوریّت جنگ نوشته شده‌اند. «روبه غرب» روایت زنانه‌ای است که بدون حادثه‌ می‌گذرد و «زاغه» گفت‌وگوی طولانی عدّه‌ای رزمنده است در حین عملیّاتی که در پایان مشخص می‌شود مزاح بوده است محض شوخی.

نویسنده در «سفر سگی» روایت را به «آنا» واگذار کرده که به همراه پدر و مادرش عازم ِ سفر است. راوی در این داستان کودکِ خردسالی است که نویسنده تلاش می‌کند تا موضوع داستان را با صحبت‌های ساده امّا حساب‌شده‌ی او طرح و بسط دهد. امّا لحن ِ کودکانه‌ی نثر به خوبی از کار درنیامده است.

«غیر‌قابل پیش‌بینی» نیز داستان بسیار کوتاهی درباره‌ی مردی که «می‌دانست پیش از مرگ برای اطرافیان مرده است.»

داستان بعدی با عنوان «کفتارها» تصویر دیگری است از ذهنی آشفته با درگیری‌های ذهنی درهم که دچار ِ زندگی است؛ «زخم ناسور یک فاجعه‌ی مادرزادی.»

داستان «لیس» نیز خواننده در یک موقعیّت جغرافیایی مشخص (خیابان خوش) قرار می‌گیرد و راوی با حوصله‌ی بسیار درباره‌ی گذر زمان و دگرگونی‌های پس از آن در زندگی و حدود خاطرات خویش صحبت می‌کند.

داستان «همین بود» هم از زبان و نگاه زنی روایت می‌شود که در آپارتمان خود مشغول درست کردن پیازداغ است و همزمان شاهد یکه به دوی زن و شوهر جوان همسایه‌ی طبقه‌ی پایین است در اتاق خواب … ووو …

«هیچی خوب نیست» آخرین  داستان این مجموعه است. موضوع «هیچی خوب نیست» درباره‌ی زنی است که با وجود بارداری‌های متعدد هنوز نتوانسته بچّه‌ای را به دنیا بیاورد و اکنون با همسر خود  دچار مسأله و مشکل شده است.

×××

درباره‌ی داستان‌های مجموعه‌ی «خواهرم کلئوپاترا» می‌توان به دو ویژگی مشخص اشاره کرد؛ استفاده از گفت‌وگو و روایت از دید اوّل شخص. نویسنده تلاش کرده است تا نثر ویژه‌ای داشته باشد و در کنار پرداختِ فضاهای رئال و واقعی و همچنین، تنوع در طرح و تفاوت در پرداخت، از عناصر و تعابیر شاعرانه نیز غفلت نکرده است.

زن و مسائل زنان موضوعی است که در بیشتر داستان‌های این مجموعه دست‌مایه‌ی خلاقیّت نویسنده قرار گرفته است. امّا، زنان در داستان‌های «نرگس عبّاسی» نمونه‌‌های خاصی هستند از گروه و طبقه‌های مشخص که نمی‌توانند تصویر کامل و درستی را از زنان ایرانی ارائه دهند.

زنان در این مجموعه‌ مسأله‌ی مهمی نیستند و نقش متفاوتی را ایفا نمی‌کنند. همه‌ی هستی آنان در روزمرگی‌های ساده‌ی بی‌تأثیر می‌گذرد!

با این‌که در بیشتر داستان‌های «خواهرم کلئوپاترا» متن در اختیار زن است، امّا به نظر می‌رسد اغلب شخصیّت‌های داستانی «عبّاسی» تمایل دارند در حاشیه‌ی زندگی و به دور مفاهیم اساسی آن حضور داشته باشد؛ فارغ از دغدغه‌ی امور جدّی.

زن در این مجموعه با سرگرمی‌های مبتذل و آرزوهای ناکام ِ خویش هیچ نیست مگر موجودی که در نهایت قربانی سرنوشت می‌شود و در یک زندگی به دور از ‌دردسرهای متعالی و پُر از سکون‌های کسالت‌بار دست و پا می‌زند.

زنان در چارچوب خانه محصور هستند با عواطفی که بیشتر توهمّی باطل هستند و به دور از تجربه‌های حقیقی! از این رو، زن نقشی عاطفی و احساسی دارد بدون درکی درست نسبت به هویت و واقعیت خویش! زنانِ «عبّاسی» شخصیّتِ برجسته‌ای ندارند! آنها یا ستمدیده و بی‌پناه و فداکار و پُرتحمّل هستند. این زنان مشغولیّت‌های پُراهمیت ندارند و نمی‌توانند با ویژگی‌های شخصیّتی خویش، مخاطب را مجذوب کنند. زنانِ مخلوقِ این نویسنده‌ی جوان از فقدان حساسیت‌های فرهنگی و اجتماعی و ظرافت‌ و جذابیت‌های شخصیتی رنج می‌برند و این نقصان مانع بزرگی است برای تسخیر ذهن و خیالِ مخاطب. یعنی نویسنده نمی‌تواند به وسیله‌‌‌‌‌‌‌‌ی چنین شخصیّت‌های مستأصل و  منفعلی بر اندیشه و آرمانِ  خواننده تأثیر بگذارد.

در واقع، نویسنده با وجود استفاده از زنان متفاوت در داستان‌های خویش نتوانسته است دری به سمت دنیایی تازه در زندگی زنانه بگشاید و  هیچ زنی در هیچ داستانی پیدا نمی‌شود که انسانی باشد متفکّر و هوشمند! بیشتر این زنان پریشان‌احوال هستند و دچار فوبیای گسترده و گریزان از هویت زنانه‌ی خویش و محدود شده‌اند به یک زندگی خانوادگی در شهری بزرگ و آپارتمانی کوچک با تنهایی‌های عظیم و دریغ از توانایی‌های جزیی برای تأثیرگذاری بر جریانِ زندگی شخصی یا اجتماعی خویش! زندگی زنان بدون حادثه‌ای خاص می‌گذرد و آنان هیچ موجودیتی ندارند مگر حساسیت‌های کودکانه و تجربه‌های ذهنی آشفته‌ی بی‌اساس!

* باید بدر تمام بود/ تا خواب رُفته‌گر زندگی نباشد/ اینک، بگذار بچرخد/ این رنگین‌کمان یک چشم بی‌پلک و مژه/ تا نَفَس استفراغ کند/ آدم را منتهای زندگی – نرگس عبّاسی

**خواهرم کلئوپاترا، نوشته‌ی نرگس عبّاسی، تهران: نشر ثالث، چاپ اوّل ۱۳۷۸، ۱۱۰۰ نسخه، ۱۲۲ صفحه، قیمت ۲۱۰۰ تومان

این‌روزها، بیش‌تر بحث می‌کنیم با هم تا این‌که حرف بزنیم. نمی‌دانم چرا بهانه هم آماده نشسته کنار دست‌مان، تندی چماق می‌سازیم ازش، می‌کوبیم سر هم‌دیگر، حالا نکوب، کِی بکوب و وسط دعوا، خیرات حلوا هم که نیست تا شیرین بنشیند به دهان، دو تا کلفت می‌گویی، چهارتا سخت می‌شنوی! من دل‌نازک‌ترم، تند‌تر غم می‌شوم. او سنگین‌دلی می‌کند، رو نمی‌زند، خشم‌ سر می‌رود ازش. پس، دعوا‌تر می‌شویم. دی‌شب، یک‌طور بدی غضب کرد. کم نگذاشتم، نامربوط شنید. رحم نکرد، نگذشتم. قهرآلود ساین‌اوت کردم مسنجر را، بعد هم شات‌داون. غر می‌زدم با خودم؛ پُرحرص. بعد دراز کشیدم توی رخت‌خواب، گفتم من مُرده، او زنده. اگر فردا روزی باشد برای حرفِ دوباره. یک‌طوری قطعی حرف می‌زدم با خودم که خودم هول ‌کردم از اصرارِ بر چنین قولی. آمدم بی‌خیالی طی کنم بلکه‌ چشم‌هایم، به مدد رؤیابافی، از خواب پُر شود به جای اشک، امّا نشد! بس که دل‌ام بی‌قراری کرد و پلک بر هم نمی‌نشست و بلند شدم، نشستم و بالش گرفتم به بغل، هی ذهن‌ام از فکر پُر و خالی می‌شد که اگه فلان کنم آخر می‌شود بهمان، بهمان نشود یعنی فلان. دیدم فایده‌ای ندارد هی چنگ کشیدن بر روبالشی و دودلی کردن، رفتم سراغ کامپیوتر، نشستم پشت میز تا بالاآمدنِ ویندوز، یک‌دورِ دیگر تا ته قصّه رفتم و وقتی آن‌لاین شدم، مسنجر ساین‌این که شد، حرفِ آخر از قبل و حرف اوّل از حالایش آمد، من یک جوابی نوشتم، او دوباره گفت و الی صلواتِ ختم قائله، آشتی با روبوسی و بعد خداحافظی و شب‌‌خوش به همین خوش‌مزه‌گی!   

بحث و حرف تمام شده بود، او رفته بود و خیالِ خواب هم از چشم‌های من. حوصله‌ی وب‌گردی نبود، حس کتاب‌خوانی هم. نشستم به دیدن شنل قرمزی که روایتِ تازه‌تری بود از آن داستان قدیمی این‌بار در ژانر پلیسی! خیال کنید حتّا گرگِ قصّه نقش دیگری داشت حالا، خبرنگار روزنامه‌ای بود و در ستون ماجراهای خیالی – واقعی قلم می‌زد. مادربزرگِ مظلومی هم که در آن ماجرای قبلی یک لقمه‌ی چپِ آقا گرگه می‌شود دیگر پیرزنِ خسته‌ی افسرده‌ی میل‌بافتنی به دست نیست. باید گنجه‌اش را می‌دیدید که پُر از کاپ‌ها و مدال‌های قهرمانی بود در مسابقاتِ اسکی روی برف! مرد هیزم‌شکنِ تبربه‌دست هم شده بود یک عشقِ هنر با سودای بازیگری که می‌خواست ذاتِ چوب‌بُری خودش را پیدا کند، یک‌چیزی در مایه‌های همان کودک درون! «پَرش‌پُشتک» هم اسم قورباغه‌ای است که در این‌جا نقش کارآگاه را بازی می‌کند و پی بازپرسی از شخصیّت‌های داستان، معمّا را حل کرده، تبه‌کار اصلی را گرفتار می‌کند. می‌پرسید کی؟ همه‌ی هول و بلای داستان در نتیجه‌ی جاه‌طلبی‌های یک خرگوش زپرتی مادرمُرده‌ی عصبی! است که دست‌آخر دستگیر می‌شود و تمام.

ته فیلم، «پَرش‌پُشتک» از مادربزرگ و شنل‌قرمزی با آقاگرگه دعوت به هم‌کاری می‌کند در مؤسسه‌ای با نام «به خوبی و خوشی» و می‌گوید هنوز «یه عالمه داستان هست که به پایان خوش نیاز دارن» و به نظر من، چه‌قدر خوب بود همین حرف. نشستم به خیال‌پروری‌؛ باران بود و ما از یک دشواری آشفته می‌گذشتیم تا یک باغ پُر از درخت‌های نارنگی، باقی هر چه بود خوبی یود و خوشی و ….

من «کنعان» را دوست داشتم چون؛

– آدم/حوا هایی داشت شبیه من و دور و بری‌های من.

– عیب‌ها و ضعف‌هایی داشت مثل عیوب و ضعف‌هایی که در خودم می‌شود پیدا کرد.

– در پای (در همان چندقدمی) فراز‌های زندگی مردمانش فرودهایی داشت که در لمس و باورشان مرا به هیچ تلاش (بیهوده‌)ای وانمی‌داشت.

– لابه‌لای رشته‌‌ى سربی سردرگم عواطف سرد شخصیت‌های داستانش که خستگی را با پرش‌های عصبی ابروها و دهانی بسته از گره شدن دندان‌ها فریاد می‌کردند، رگه‌های زربفت و آذرگونی از عشق‌هایی گرم، درپیچیده داشت، که اگر یارای سرخی بخشیدن به گونه‌های منفعل “همسان من”هایش را نداشتند، چونان شریانی که در تار/پود ماوقع داستان از حقایق روزگار تپش می‌گیرد، دست‌کم جریان و سریانش را متوقف و معدوم نمی‌ساختند.

و این یعنی حقیقت!

این فیلم نزد من

– همین‌قدر که به من دروغ نمی‌گفت قابل ستایش است؛

– و همین که سعی می‌کرد نشان دهد:

هنوز هم “امیدی هست”

می‌شود در اوج موفقیت و مکنت به بلیت و ذلت رسید، و در سکوت به واکاوی اشتباهات گذشته‌ى خود متمرکز شد و صبر پیشه کرد…

می‌شود زخم خورده‌ى عشق کسی بود و نه تنها به عشق‌شان رشک نبرد -و نارفیق نشد- بلکه با درک شرایط موجود پناه و ملجأ روز مبادایشان بود…

می‌شود تغییر کرد، عوض شد، جوانی و بلند پروازی و بی بند و باری (اشتباه) کرد و هنوز به چیزهایی از این دنیای بی‌ثبات، پایبند بود…

می‌شود به دنبال آرزوهای دوردست رفت و با زانو به خاک سیاه نشست و همچنان سرسینه را بالا نگه داشت، تا کسی متوجه قامت خمیده‌ای که کمری شکسته به سوغات آورده نگردد…

و در نهایت این‌که، می‌شود با ادراک شکست زندگی دیگران گره بغض از گلو باز کرد، سر فراز آورد و با پذیرش مافات، سوزنده، دیگرگونه به روی زندگی چشم گشود و به امید روز نو به التیام زخم‌های گذشته و مرهم مهر خلفاء الله فی الارض امیدوار ماند، و در حسرت روز رفته چنان که قلب ترک خورده‌اش بشنود زمزمه کرد: “یوسف گم گشته باز آید…”*

من یک‌ بی‌همه‌چیزِ حسابی‌ام، اگر شغل و پول و خانه و همسر و ماشین و … بشود همه‌چیزِ آدم. من فقط یک نام دارم با یک نام‌خانوادگی و شناس‌نامه‌ای که قرار است «المثنی» باشد امّا نیست. یعنی، من ابدن دلم رضا نمی‌دهد محض یک شماره سریالِ کذایی که اشتباهِ سازمان ثبت و احوالِ {لعنتیِ} کرجِ {کوفتی} است یک مهر کجکی ضایع را نقش کنند روی صفحات شناسنامه‌ام که خیال کنم دست‌کم دو نسخه از رونوشت صفحه‌ی اوّل و دوّم آن در بایگانی کارگزینی تمام سازمان‌های دولتیِ این مملکت موجود باشد.

من شناس‌نامه‌ام را دوست دارم بری این‌که تن‌ها سندرسمی‌ای است که نشان می‌دهد من یک‌وقتی در ابتدای دهه‌ی شصت در یک محله‌ی معمولی در حاشیه‌ی شهرستانی در غربِ خوبِ استان تهران به دنیا آمده‌ام و هنوز زنده‌ام. وگرنه کارت ملّی‌ام از درجه‌ی اعتبار ساقط است. چون‌که ده سال از تاریخ صدور آن می‌گذرد و امسال، یک‌هزار و سیصد و هشتاد و هشت شمسی است و امروز، دوّم خرداد.

این یادداشت درباره‌ی این‌روزهای انتخاباتِ ایران است. تأکید من بر «ایران» است و شما فرض کنید به عنوان یک خارجی حرف می‌زنم. گیرم، پاسپورت نداشته باشم و در حافظه‌ی هیچ مرزی، هیچ خاطره‌ای از من ثبت نشده باشد که مرا حین عبور نشان بدهد با چمدان و لبخند و دستی که تکان می‌دهم برای پدری، مادری، خواهری، برادری، دوستی، کسی، چیزی.

خواستم بگویم من، به عنوان یک بی‌همه‌چیز در انتخابات شرکت می‌کنم و انتخاب من حتماً اصل بیستم از قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران خواهد بود که از عموم ملّت و برخورداری آن‌ها از حقوق انسانی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی حمایت می‌کند. و اصل بیست و دوّم، که درباره‌ی مصونیّت شغل، مسکن، جان، مال و حیثیت افراد است و اصل بیست و سوّم، که بر آزادی عقیده تأکید دارد و اصل سی و چهارم، که حقّ دادخواهی را برای عموم افراد جامعه بیان می‌کند.

طبق روال قانونی، من از شانزده سالگی در صحنه‌ی انتخابات حاضر بودم و در تصمیم‌گیری‌های مهم برای کشورم شرکت داشته‌ام. زمانی‌که رأی اوّلی بودم، حقوق دانش‌آموزی داشتم و حتّا نمی‌توانستم خودم انتخاب کنم که به کدام دبیرستان بروم و یا در چه رشته‌ای تحصیل کنم. امّا حق مسلّم من بود که رأی بدهم. در انتخابات شرکت کردم و رأی من «سیدمحمّد خاتمی» بود.

امّا این روزها، من هیچ مطالعه‌ای درباره‌ی هیچ‌کدام از نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری ایران ندارم و سخنرانی‌های هیچ‌کدام از آن‌ها را پی‌گیری نکرده‌ام و شناختی ندارم که برمبنای آن تصمیم بگیرم. حتّا اگر دوباره بروم محض گزینش‌های عقیدتی – سیاسی این اداره‌جاتِ دولتی، و آن خانوم‌های محجبه‌ی حراستی ازم سؤال کنند «نظرت درباره‌ی دولت نهم چیه؟» دوباره خواهم گفت: «نظر خاصی ندارم.» و وقتی که دوباره می‌پرسد: «چرا؟» می‌گویم: «برای‌ این‌که از وقتی «محمود احمدی‌نژاد» به عنوان رئیس‌جمهور انتخاب شد من هم بی‌کار شدم و در خانه‌ی پدری‌ام به همراه والدین و برادر کوچک‌ترم زندگی می‌کنیم. مادرم خانه‌دار است و برادرم دانش‌آموز و پدرم هم بازنشسته‌ با یک حقوق ثابت که در خانه‌ی ما دولت یعنی او و او برای ما خانه خریده است، به ما نان می‌دهد با امنیّت و پول. پس، چهار سال است که دولت جمهوری اسلامی هیچ نقشی در زندگی ما نداشته است.» ما بیش‌تر اوقات در خانه هستیم. پدرم مریض است و نمی‌تواند زیاد راه برود. ماشین هم نداریم. به مسافرت نمی‌رویم. مادرم می‌گوید اگر شب کسی در خانه نباشد، دزد خالی‌ترش می‌کند. من دیگر کمتر به تهران می‌آیم، کرایه‌ی تاکسی‌ گران شده است و مترو شلوغ‌تر. قدرتیِ خدا، قد و وزن ما هم از نوجوانی به این‌ور ثابت ماند روی صد و چهل و دو، سه سانت با سی و شش کیلو. ‌

من هیچ توقّعی از هیچ کسی ندارم مگر یک شارژ مادام‌العمر ای‌دی‌اس‌ال از یک شرکتِ خوب که به قدر پارس آن‌لاین خر نباشد. با یک دستور اقدام لازم برای درخواستِ اهالی محله‌ی ایشان تا ای‌دی‌اس‌ال‌‌شان بشود. اگر شد تورّم را هم کاهش بدهید و شوهر را افزایش. وگرنه، خودِ حضرت باری‌تعالی که مالک این دنیا و یومِ جزا هم می‌باشد در آیات ۷۲ از سوره‌ی احزاب، ۳۴ و ۲۹ از سوره‌ی بقره، ۶۱ و ۷۰ از بنی‌اسرائیل، ۱۱۵ از طه فرموده‌اند که ما امین ایشان هستیم و همه‌چیز برای خاطر ما خلق شده و ما نسبت به همه‌ی موجودات برتر تشریف داریم و حتّا فرشتگان ملزم و موظف هستند به سجود در برابر مای ویژه و برگزیده که یعنی همین انسان بودن ما یک حق مستمر و غیرقابل‌زوال است و قابل‌احترام هستیم از لحاظ حیثیت و شخصیّت و باید حرمت ما نگه داشته شود از نظر اختیار و آزادی که من حق دارم فکر کنم، حق دارم انتخاب کنم، و حق دارم درباره‌ی انتخاب خودم اقدام کنم و حق دارم آزادانه، درباره‌ی فکرهایم حرف بزنم یا بنویسم. نه این‌که عمو/خاله‌های گشت ارشاد با این فیل‌.ترچی‌ها یا آقای حراستی‌های سازمان‌ها یا فاطمه‌کماندوهای دانش‌گاه‌ها یا …

حالا حرفِ من بی‌همه‌چیز هیچ، حرفِ خدا که حجّت می‌شود. نمی‌شود؟ پروردگاری که ایشان باشند می‌فرمایند انسان یک‌جور موجودی است که ظرفیّت علمی دارد. یعنی می‌تواند یاد بگیرد و بشناسد. پس باتوم و حبس و زنجیر چاره نیست. در ادامه ایشان اشاره می‌کنند که هدایت این موجود هم تکوینی و تشریحی است، خدا ثواب و عقاب را معلوم می‌کند. ارزش و ضدارزش را نشان می‌دهد. چراغ هم می‌گذارد محض علامت، بعد می‌گوید: «بنده جان! تو الان مختار، من‌ام هادی، کم‌کم عالم شو با عاقل، بگرد پی راه از بی‌راه.» من ندیدم خدا، از این ماشین‌های «وَن» داشته باشد با چند کارگزار خانوم و آقا، خفت کند بنده‌های بدبختِ توی خیابان‌ها را، زوری راهی بهشتِ برین کند ایشان را یا برود دور دوّم سفرهای استانی (از سری شهرستان‌های استان تهران)، برای ملّت روضه بخواند فلان محل این همه جمعیّت بی‌زبان دارد با منهای صفر امکانات لازم برای شهروندان ولی حقوق مادی و معنوی زمانی محفوظ است که … آدم درباره‌ی چی حرف بزند که سیاسی نشود؟ درخت خوب است؟ فکر کنید ما سبز برگان درختان همه دنیا را نشمرده‌ایم هنوز … *

* این ته حرف از شعرهای حمید مصدّق است و بهانه‌ی کل‌ حرف‌هایم به خاطر حرف‌های بهاره رهنما بود که «نه به عنوان یک بازیگر که به عنوان یک زن ایرانی ،یک مادر و یک نویسنده می‌خواهد در انتخابات شرکت کند.»

به نظر ایشون در چهار سال گذشته، هیچ رُمانی که واقعاً رُمان باشد، منتشر نشده است.

«نویسنده نوشته بود تنها زمان و دانش نمی‌تواند یک انسان را تغییر دهد، تنها چیزی که می‌تواند ذهن یک انسان را تغییر دهد عشق است. چه قدر مزخرف! کسی که این را نوشته بود به طور حتم تنها یک روی سکه را دیده است. عشق بدون شک یکی از آن چیزهایی بود که می‌توانست تمام زندگی یک انسان را تغییر دهد. امّا روی دیگر سکه هم بود، چیز دیگری که می‌توانست تمام راه و هدف یک انسان را تغییر دهد، ناامیدی. البته که عشق می‌تواند یک انسان را عوض کند، اما ناامیدی می‌تواند این کار را سریع‌تر انجام دهد.»

پائولو کوئیلو، یازده دقیقه

– … این حرف را، برای نخستین‌بار، دوازده سال پیش فرمودید آقا! یادتان هست؟

– بله … آن‌وقت‌ها، ما تازه‌تازه در دل شما جایی باز کرده بودیم.

– شما در دلِ ما، یا ما در دلِ شما – آقا؟!

ملاصدرا گفت: راستش، بانو! ما عاقبت ندانستیم که شما عاشقِ ما شدید یا ما عاشقِ شما شدیم؟

بانو جواب داد: دیگر چه فرق می‌کند؟

ملا خندید: فرق می‌کند، خیلی هم فرق می‌کند. آبروی ما باید حفظ شود.

– دردِ آبرومندی را در عاشق شدن می‌جویید یا نشدن؟

– البته زیباتر و آبرومندانه‌تر است که شما عاشقِ ما شده باشی.

– پس من شدم.

نادر ابراهیمی، مردی در تبعید ابدی

«… حقیقتاً که سرنوشت معمولاً با ما این‌گونه رفتار می‌کند، درست پشت سر ماست، درست در لحظه‌ای که ما تازه شروع به گله کردن از سرنوشت خود کرده‌ایم، او دست‌اش را برای کمک کردن به شانه‌ی ما گذاشته است و همین برای ما کافی است.»

قصّه‌ی جزیره‌ی ناشناخته، ژوزه ساراماگو (Jose Saramago)

«در عصری زندگی می‌کنیم که می‌توان بر سر هر موضوعی بحث و گفت‌وگو کرد، اما عجیب اینجاست که موضوعاتی هم هست که درباره‌اش بحث نمی‌شود، مثل دموکراسی. خیلی عجیب و غریب است که کسی حاضر نیست کمی درباره ماهیت دموکراسی تأمل کند، اینکه برای چه کسی و چه چیزی سود دارد؟ مثل «سنت ویرژ» [حضرت مریم] است که کسی جرات ندارد به آن دست بزند. همه فکر می‌کنند دموکراسی یک چیز خدادادی است. به نظر من باید درباره این موضوع در سطح بین‌المللی گفت‌وگو کرد و مطمئنم که نتیجه این می‌شود که در دموکراسی زندگی نمی‌کنیم، که دموکراسی جز ظاهر قضیه چیزی نیست.

چرا؟

معلوم است که در جواب من می‌گویند، تا زمانی که شهروند هستی و رأی می‌دهی می‌توانی دولت یا رئیس‌جمهور را تغییردهی، امّا موضوع فقط به اینجا محدود نمی‌شود. اما غیر از این، کار دیگری نمی‌توانیم انجام دهیم؛ چون قدرت اصلی دنیای امروز قدرت اقتصادی و مالی است و توانایی اصلی در دست سازمان‌ها و نهادهایی چون «سازمان اقتصاد جهانی» یا «سازمان پول جهانی» است و آنها هم دموکراتیک نیستند. ما در یک پلوتوکراتی زندگی می‌کنیم. عبارت قدیمی «دموکراسی، حکومتی از مردم و برای مردم» امروز به عبارت «حکومتی از ثروتمندان برای ثروتمندان» تبدیل شده.»

به نقل از گفت‌وگو با ژوزه ساراماگو

از سر بی‌خوابی، نشستم فیلم‌نامه‌ی «نوبت عاشقی» رو خوندم و هی می‌گم کاش فیلم رو هم داشتم، بعد هزار و یک‌بار اون صحنه‌های آخر فیلم رو، از جایی که پیرمرد قفس قناری‌ها رو می‌بره برای مومشکی تا از تنهایی درش بیارن، نگاه می‌کردم و هر هزار و یک‌بار می‌ذاشتم پیرمرد سمعک‌اش رو دربیاره، مومشکی حرف بزنه، گریه کنه، بخنده، من‌ام بی‌اون‌که صدای مومشکی رو بشنوم، گریه می‌کردم با پیرمرد، می‌خندیدم با پیرمرد …. نمی‌دونین چه حس بی‌نظیری دارم وقتِ تجسّم این صحنه توی ذهن‌ام و چه‌قدر دل‌دل می‌کنم کاش توی فیلم همه‌چی همین‌قدر باشکوه باشه که توی ذهن من!

نوبت عاشقی {این‌جا + این‌جا}

دانلود فیلم‌نامه {این‌جا}

دانلود فیلم {این‌جا}

{goodreads}