چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

هر کسی بدبختی خودش را دارد. این‌جا تنها جایی است که آدم‌ها با هم برابر هستند.*

touba-and-the-mening-of-night

پی.‌نوشت ۱)؛ جمله‌ی اصلی این است؛ هر کسی بدبختی خودش را دارد. این‌جا تنها جایی بود که آدم‌ها با هم برابر بودند.

پی.‌نوشت ۲)؛ از من بعید است که، نشسته باشم یک رُمان را خوانده باشم و کتاب هم امانتی باشد و یعد، بیشتر از ده صفحه یادداشت برداشته باشم بدون شماره‌ی صفحه. گفتم که بعید است ولی حالا که شده و دیگر کاری نمی‌شود کرد!

پی.‌نوشت ۳)؛یادم هست که قصّه‌ی * طوبا و معنای شب (نوشته‌ی شهرنوش پارسی‌پور، تهران: نشر البرز، چاپ چهارم ۱۳۷۲)   را دوست داشتم. رُمانِ زنانه‌ی پُررنجِ خوبی بود.

مرتبط:

+ شهرنوش پارسی‌پور

+ شهرنوش پارسی‌پور در رادیو زمانه

+ نقد کتاب‌های «طوبا و معنای شب» و «زنان بدون مردان»

+ مروری بر موفّقیّت کتاب طوبا و معنای شب

+ طوبا و معنای شب در سایت سخن (سایت کتاب و نشر الکترونیک ایران)

+ goodreads

+ طوبا و معنای شب (درباره‌ی این رُمان در یاهو ۳۶۰)

+ طوبا و معنای شب در آی کتاب

+ طوبا و معنای شب در فهرست کتاب‌ها و مطبوعات ممنوعه در ایران (یعنی چی؟ پس من چه‌طوری خوندم این کتاب رو؟ توی کتاب‌خانه هم دیدم که دارند این کتاب رو. داستان این فهرست چیه پس؟)

+ نگاهی بر طوبا و معنای شب (شهرزاد نیوز)

+ رمان طوبا و معنای شب در مجله‌ی اینترنتی پرواز + BBC persian

<>

طوبا و معنای شب در چهار ستاره مانده به صبح؛

+ امّا زن بود …

+ مردی که روش زن شدن را می‌دانست

+ حس احتیاط

+ از خود تغذیه کردن

+ یک‌جور انجام فریضه

+ در جمع

… شاید هم دلیل اصلی‌اَش برمی‌گردد به همان درس و دانشگاه، یادمان داده‌اند بهترین شیوه‌ی ارتباطی به شکل «Face to Face» است و آن هم حتّا نباید طوری باشد که یکی پشت میز نشسته باشد و شما این‌طرف، باید نشسته باشیم روبه روی هم، یک‌طوری که انگشت شصتِ پا هم دور از چشم نماند و به کلهم هیکلِ طرف مقابل اشراف داشته باشیم علاوه بر لحن و حرف‌هایش. شما اصلن فکر کن من دوست دارم مددکاربازی دربیاورم! خیالی نیست. حقیقت ولی این است که دست به چتِ من خوب نیست. یک‌طوری متنفرم از صحبتِ جدّی و یا خصوصی پشت این پنجره‌های کذایی. گیرم، بد نیست برای آشنایی اوّلیّه که انگیزه پیدا شود برای تداوم ارتباط ولی برای ادامه دادن، ترجیحِ من به مکالمه‌ی تلفنی است و دیدار ِ حضوری و اگر ضرورتی در این نیست باید بسنده کرد به کامنت و نامه‌های برقی و دیگر هیچ. مگر سؤال و جوابِ لازم که خُب، آن مسنجرهای لعنتی هم می‌توانند نقش پیامک‌ را بازی کنند آن‌گونه که در تلفن‌های همراه وگرنه، … بگذریم. ماشاء‌الله همه در جریان این امور هستیم خدا رو هزار مرتبه شکر!

من به آن جسدِ طرفِ گفت‌وگو کاری ندارم که شمایل وی به چه شکل است منتها، خیال می‌کنم فقدان لحن و چشم و دست و بدن و حرکت در فضای مجازی در نهایت هیچ عایدی را نصیب آدمی نمی‌کند مگر از دست رفتن ارتباط، مهارت و معنا در زندگی‌مان و به نظر من، دلیلِ عدم دوام و استحکامِ دوستی‌های مجازی همین است و در طولانی مدّت، چنین رفاقت‌هایی بیشتر خنثی خواهند بود و به جای تعالی، ضعف به بار می‌آورند.

علاوه‌براین، فضای مجازی خاصیّت شگفتِ تهوّع‌آوری دارد که آدم را بی‌نیاز می‌کند از تصمیم‌گیری قطعی و تو می‌توانی بلاتکلیف‌ باشی در برابر دیگران و دیگران را نیز شناور کنی در سرگردانی. چراکه هیچ قاعده و قانونی وجود ندارد که تو را ملزم کند بابت نظری که می‌دهی (یا تصمیمی که می‌گیری و یا انتخابی که می‌کنی) متعهّد باشی و اگر این‌گونه نباشی (یعنی متعهّد نباشی) باکی از خطری نیست و گزندی ناچیز هم گریبانِ تو را نمی‌گیرد.

به نظر من، رابطه‌ی مجازی بدونِ ارتباط حقیقی در عالمِ واقع، یک نوع دوستی متناقض و متضاد است که در عین گستردگی و شدّت، سطحی و کوتاه‌تر است و کمتر به محبّت دائم و الفتِ مُدام تبدیل می‌شود. آن رفاقت هم که می‌بینید پیدا می‌شود لابه‌لای سلام و علیک‌های نوشتاری ما (به علاوه‌ی نگرانی‌ها و مهرورزی‌ها و این‌ها) دروغ نیست و یا الکی، فقط گونه‌ای از نزدیکی است که به دلیل قاطی شدن در تجربه‌های روزمره‌ی ما (مثلن به خاطر این‌که هی ریز و درشت زندگی‌مان را می‌نویسم در وبلاگ‌ها و توئیت‌هایمان) به وجود می‌آید امّا این نوع از نزدیکی معادلِ صمیمیّت نیست یا دست‌کم من چنین تصوّری ندارم.

پ. ن : خیلی خُب، روضه‌ات رو خوندی؟ الان یعنی خودت هم … آهان پس. برو پی کارت حالا آفرین.

جلو خودم را نگاه کردم

در جمعیّت تو را دیدم

میان گندم‌ها تو را دیدم

زیر درختی تو را دیدم

در انتهای همه‌ی سفرهایم

در عمق همه‌ی عذاب‌هایم

در خم همه‌ی خنده‌ها

سر برگرده از آب و از آتش،

تابستان و زمستان تو را دیدم

در خانه‌ام تو را دیدم

در آغوش خود تو را دیدم

در رویاهای خود تو را دیدم

دیگر ترکت نخواهم کرد.

پل الوار {Paul Éluard}، ترجمه‌ی احمد شاملو + شاعر مقاومت (خلاصه‌ای از زندگی پل الوار)

وای

اگر پنجره نبود پس کوچه

کوچه   خیابان   پیاده‌رو

قیل و قالِ مُشتی بچّه که هی ضخیم می‌شود هی نازک

پروانه‌های طلایی در ته مردمک‌های تو

قاصدک‌های آبی لابه‌لای خنده‌های خودم

و جاده‌یی

که از پارسال در حافظه‌ی هر دو مانده است


این یکی دو درخت   بالکن روبه‌رو

آن بند رخت و حوله‌یی زرد که بر آن تاب می‌خورد آفتاب

و بارانی

به وقت و متناوب یا بی‌وقت و یک‌ریز

که تکّه‌یی از فصل را خیس می‌کند

حتّا این قطعه از تابستان را

که حالا

پهلوی دو سه جلد لغت‌نامه است در شیشه‌ی روی میز


وای

اگر گاهی

هوا ابری نمی‌شد  فضا مه‌آلود

خیابان محو شکل   اشباح همه شبیه هم  گنگ

و بی‌شکل

هیکل این اتاقک تلفن

با مُردگانی که برای وراجی به صف ایستاده‌اند

و اگر

تو نبودی

با همین نگاه تَر   صدای مرطوب

تن جمع و جور با پوست مسی  چشم سیاه

و با آن آه

که ملائک را حالی به حالی می‌کند    من را زیر و رو

«مسعود احمدی»

مرا ندیده بگیر

مرا ندیده بگیر

مرا که خسته‌ی خوابم، بیا

ندیده بگیر

بیا ندیده بگیر و به راه خویش

که اتکا به عصای شکسته‌ی خیرگی‌ست

مرا ندیده بگیر و ولی مگو هرگز

که خسته بود از اوّل

که این نبود، نبود

نبود خسته از اوّل کسی، ولی ای وای …

مرا ندیده بگیر

و به راه

خویش برو

برو که راه رفته‌ی ما رو به راه نبود

«کیومرث منشی‌زاده»

دو خانه

سه خیابان

چهار کوچه

ای کاش فاصله این بود.

چند بهار و تابستان

چندین پاییز و زمستان

فاصله کاش همین بود.

اکنون ساعت‌ها و سال‌ها

و پس از این فاصله همیشه است

فرصت کوتاه است

چه‌قدر دلم می‌خواهد شعری بلند بنویسم

در امتداد لبخند تو …

«محمود تقوی تکیار»

«ترس و لرز»* را دوست دارم. خیال کنم بیشتر آن‌هایی که کتاب را خوانده‌اند هم، چنین نظری دارند. به ویژه آن مباحث مربوط به قهرمان تراژدی و قهرمان ایمان و حکایتِ ابراهیم پیامبر و ذبح اسماعیل جالب است و بسی خواندنی. من امّا، از همه‌ی حقیقتِ این کتاب، بیشتر جذبِ افسانه‌ای شده‌ام که  به عنوان مثال ذکر می‌شود. یک‌طوری هم جذب شده‌ام که حالا، پس از چهار سال که از خواندنِ این کتاب می‌گذرد، تنها همین را به خاطر می‌آورم. آن مثالِ نامبرده، افسانه‌ی «اگنس» و «مرد ماهی» است.

<>

«مرد – ماهی اغواگری است که از نهانگانش در اعماق آب‌ها بیرون می‌آید و با میل سرکش خود گل معصومی را که با همه لطافتش در کنار ساحل ایستاده و متفکرانه برای شنیدن غُرّش اقیانوس سر خم کرده است را به دام انداخته و خرد می‌کند. مرد – ماهی یک اغواگر بوده است: او اگنس را به سوی خود خوانده و با سخنان زیبای خود احساس‌هایی پنهان را در او بیدار کرده است. اگنس در مرد – ماهی آن‌چه را که می‌خواست، آن‌چه را که نگاهش در اعماق دریا جستجو می‌کرد یافته است. آماده است به دنبال او برود: مرد – ماهی او را در آغوش می‌گیرد، اگنس بازوانش را به دور گردن او حلقه می‌زند و با اعتماد و با تمام وجود خود را به موجود قوی‌تر تسلیم می‌کند. مرد – ماهی هم اینک بر لب آب ایستاده و بر روی دریا خم شده و آماده است تا با طعمه خود به درون امواج بجهد – در این لحظه اگنس یک بار دیگر به او نگاه می‌کند نه از ترس یا تردید، نه مغرور از سعادتش، نه مست از میل اعتماد مطلق به او، بلکه با فروتنی محض گلی که خود را آن می‌پندارد: با این نگاه تمام سرنوشتش را با اعتماد مطلق به او می‌سپارد. آن‌گاه معجزه روی می‌دهد: دریا دیگر نمی‌غرد، صدای وحشی‌اش خاموش می‌شود، طبیعت پُرشوری که نیروی مرد – ماهی بود ناگهان او را ترک می‌کند، آرامشی مطلق حاکم می‌شود؛ و اگنس هنوز با همان حالت به او نگاه می‌کند؛ آن‌گاه مرد-‌ماهی فرو می‌ریزد؛ او نمی‌تواند در مقابل نیروی معصومیّت ایستادگی کند، عنصر ذاتی‌اَش به او خیانت می‌کند و نمی‌تواند اگنس را اغوا کند. او را برمی‌گرداند و برایش توضیح می‌دهد که فقط می‌خواسته است زیبایی دریا را وقتی که آرام است به او نشان دهد و اگنس سخن او را باور می‌کند. آن‌گاه مرد – ماهی تنها برمی‌گردد، دریا به خروش می‌افتد، امّا خروشان‌تر از آن، نومیدیی است که در قلب مرد- ماهی غوغا می‌کند. او می‌تواند اگنس و صدها همچون اگنس را اغوا کند، می‌تواند هر دختری را بفریبد ـ امّا اگنس پیروز شده و از دست او رفته است. اگنس نمی‌تواند جز به عنوان طعمه به او تعلّق داشته باشد زیرا چیزی جز یک مرد – ماهی نیست. در این‌جا به خودم اجازه داده‌ام که تغییر کوچکی در مرد- ماهی بدهم. درواقع، اگنس را هم کمی تغییر داده‌ام زیرا در این افسانه اگنس هم یکسره بی‌تقصیر نیست، زیرا تصوّر اغوایی که در آن، دختر به هیچ وجه، مطلقاً به هیچ وجه مقصر نباشد پوچ، چاپلوسانه و اهانتی به جنس مونث محسوب می‌شود. در این افسانه اگنس زنی است که تشنه‌ی چیزهای جالب است و هر زنی مثل او همیشه می‌تواند مطمئن باشد که مرد-‌ماهی خیلی دور نیست؛ زیرا اغواگران با چشمان نیم‌بسته آن‌ها را پیدا می‌کنند و مثل کوسه به طعمه‌ی خود هجوم می‌برند. از این‌زو این گمان که به اصطلاح فرهنگ از دختر در مقابل اغوا نگاه‌بانی می‌کند یاوه‌ای بزرگ است. نه، زندگی عادل‌تر و منصف‌تر است: فقط یک نگاه‌بان وجود دارد و آن معصومیّت است

<>

پی.‌نوشت ۱)؛ درونِ خودم یک «اگنس» را می‌شناسم که دارد به شدّت در من می‌زید با عطش زیاد برای کشف چیزهای جالب! (حتّا هیجاناتِ کاذب) و چه بسیار مرد-ماهی در بحرِ عظیم دنیای او و آن نگاه‌بانِ یگانه‌ی همیشه مراقب … می‌توانم مطمئن باشم هنوز …

پی.‌نوشت ۲)؛ می‌بینی، همیشه هم قرار نیست پای «گرگ» باز شود به گلّه‌ و گاهی، پیش می‌آید که در قالب افسانه و در لباس مرد-ماهی حمله می‌کنند به آدم! خودم را می‌گویم … امّا مهم این است که آدم! (خودم را می‌گویم هنوز) اطمینان داشته باشد به خودش و آن ذاتِ معصومِ … همیشه مراقبِ بزرگ‌تری وجود دارد جدای معصومیّت حتّا …

پی.‌نوشت ۳)؛ من این بازی گرگم و گلّه می‌برم را دوست ندارم حتّا اگر فقط حرف و شوخی باشد. گیرم، جدّی حتّا. دوست دارم اگر باختن هم در کار است، بازنده‌ی یک بازیِ بزرگ باشم که بعد، با افتخار تعریف کنم برای بچّه‌ام که از لجِ شما هم شده موفرفری و سیاه سوخته دنیا می‌آید!!!

<>

* ترس و لرز، نوشته‌ی سورن کیرکگور، ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۴، ص ۱۲۴ و ۱۲۵و ۱۲۶

«شاید برای یک نویسنده در اوّلین مواجهه با داستانش، مهم‌ترین سؤال این باشد که آن را چه‌طور بنویسم؛ یعنی همان چیزی که در اصطلاح هنری به آن فرم یا شکل می‌گوییم

کاش برای نویسنده این نیز مهم بود که خواننده‌اَش، چه‌قدر باید خودآزاری کند تا داستانش را بخواند! آن‌وقت، شاید … نمی‌دانم والله. هی با خودم گفتم زبان به دهان بگیرم، حرفی ننویسم این‌جا. شاید وقتِ خواندنِ این کتاب مساعد نیست از روی طالع و شکل قرار گرفتن اجرام و اشکالِ آسمانی و صور فلکی که ما جان به لب شدیم برای خواندنِ «با من به جهنّم بیا»*. بعد فکر کردم شایدم این مشکل ربط دارد به نوعی آلرژی. آخر، آن یکی کتابِ «ناتاشا امیری» یعنی «عشق روی چاکرای دوّم»** هم از گلوی ما پایین نرفت بعد از هزار بار شروع به خواندن کردن و به نیمه نرسیده متوقّف شدن! ام‌روز پرسه‌ای زدیم در اینترنت پی «ناتاشا امیری» و آثار و حرف‌ها و بحث‌هایش. الان کلهم شاخ درآورده‌ام که یعنی چی؟ مگر می‌شود من این‌قدر بدسلیقه شده باشم؟!!! داستانی خوب است و من درک نمی‌کنم؟ مریض شده‌ام لابُد. شما ولی مقدمه‌ی این مصاحبه‌ی «نیلوفر دهنی» با «ناتاشا امیری» را بخوانید تو رو خدا؛

 

«خیلی‌ها (دقیقن یعنی کی‌ها؟) «ناتاشا امیری» (یعنی ایشون) را پدیده‌یی (!!!!) در داستان‌نویسی می‌دانند. مدّت‌ زیادی از ورودش‌ به‌ عالم‌ ادبیات‌ نمی‌گذرد امّا در همین‌ زمان‌ کم ‌(!) یک‌ مجموعه‌ داستان‌ چاپ‌ کرده‌ و یک‌ رُمان‌. سال‌ ۸۰ مجموعه‌ داستان‌ «هولا، هولا» را روانه‌ بازار کرد و سال‌ ۸۳ رُمان‌ «با من‌ به‌ جهنم‌ بیا»را. رُمان‌ دوّمش‌ هم‌ بزودی به‌ دست‌مان‌ می‌رسد. جوایز ارزشمندی هم‌ نصیب‌ آثارش‌ شده‌ است‌. به‌ عقیده‌‌ی بسیاری سن‌ کم‌ و شاید تازه‌ کاری از دلایل (!!!‌) پدیده‌ خواندنش‌ باشد. ناتاشا امیری متولد ۱۳۵۱ است‌. (۱۷ شهریور ۴۹ چی؟ دروغ هست آیا؟ البته سن مهم نیست. گیرم، همان عادت زنان در کمتر بیان کردن/ نشان دادن سن امّا، وقتی دلیل می‌شود برای پدیده بودن! اهمیّت پیدا می‌کند خُب.) از سال‌ ۷۳ (۷۳ تا …؟ تاریخ انجام مصاحبه مشخص نیست. گیرم، دو سال قبل باشد. اصلن، چهار سال قبل. ده سال مدّت زمان کمی نیست برای نوشتن چند داستان و آن رُمان!)داستان‌نویسی را شروع‌ کرده‌ است‌. در دانشگاه‌، مهندسی کشاورزی خوانده‌ است‌ امّا به‌ قول‌ خودش‌ وقتی از او می‌پرسند چه‌ می‌کنی؟ می‌گوید: من‌ نویسنده‌ام‌. پس‌ می‌نویسم‌. (خیال کنم چون می‌نویسد پس، نویسنده است!)» +

 

با این وصف، فکر کنم باید توقّع داشت که آثار ِ «ناتاشا امیری» در حد و اندازه‌ی شاهکار باشد یا یک‌چیزی در همین مایه‌ها! من ولی همچین انتظاری نداشتم وقتِ خریدنِ کتاب‌هایش. با خودم گفتم یک نویسنده‌ی تازه‌کار معمولی. – به علی قسم، من خبر نداشتم او پدیده است! – امّا، حالا که فصل اوّلِ «با من به جهنّم بیا» و چند داستان از «عشق روی چاکرای دوّم» را خوانده‌ام متأسفانه باید رسمن اعلام کنم که  بهداشت روانی‌ام  مختل می‌شود اگر به قدر یک صفحه بیشتر سعی کنم! ماجرای این دو کتاب را پی‌گیر باشم. پس، بی‌خیال می‌شویم محضِ خاطرِ عزیزمان و به جهنّم نمی‌رویم عمرن! بهشت بی من مباد که اگر باشد! برهوت خواهد بود بی‌شک!

 

* با من به جهنّم بیا، ناتاشا امیری، نشر افق، چاپ دوّم ۱۳۸۶،  ۲۴۰ صفحه، قیمت ۲۵۰۰ تومان

** عشق روی چاکرای دوّم، ناتاشا امیری، نشر ققنوس، چاپ اوّل، ۱۳۸۶، ۲۰۰ صفحه، قیمت ۳۲۰۰ تومان

«…می‌گفت، من هم مسافرم. دلم طوری می‌تپید که انگار قورباغه توی دلم است که غبغبش بالا و پایین می‌رود و هی می‌تپد و هی رنگ سبزش پس می‌رود و خال‌هایش بیرون می‌زند. گفتم: اگر مسافری چرا اسیرم کردی؟

گفت: من؟

گفتم: خودت خوب می‌دانی.

گفت: من بلد نیستم گنجشک را اسیر کنم چه برسد به آدم.

گفتم: اسم من «ترلان» است.»

لیلی بهانه‌ی ناگزیر، نوشته‌ی حسن فرهنگی، صفحه‌ی ۳۲

زندگی من‌اَم شده حکایت آن داستانِ شل سیلور استاین. کدام؟ “در جستجوی قطعه گم‌شده”. ما هم گویا قطعه لازم شده بودیم که شاد نبودیم دیگر و افتادیم به راه، بلکه گم‌شده‌مان را بجوییم. امّا … دریغ که کسی آشنای ما نشد طوری که بشود او را جایگزین آن قطعه‌ی گم‌شده کرد؛«یکی از گم شدن دیگران چیزی نمی‌فهمد و دیگری از هیچ چیز! چیزی نمی‌فهمد. یکی بیش از اندازه گم و آن دیگری بیش از اندازه «قطعه» …» تا این‌که ما هم سرانجام به جایی رسیدیم که نقطه‌ای برای آغاز حرکت و جست‌وجوی تازه‌ای است؛ “آشنایی قطعه‌ی گم‌شده با دایره‌ی بزرگ”

<>

حضرتش، علی علیه السّلام؛ «در شگفتم از کسی که چیزی را گم کرده و به دنبال آن می‌گردد، ولی “خود”ش را گم کرده و آن را نمی‌جوید.»

<>

من، هربار که رفته‌ام مشهد، از همان بار اوّل که بیست ساله بودم، همیشه یهو مسافر شده‌ام و آن‌قدر هول هولَکی که تا وقتِ رسیدن و ایستادن جلوی آن حرمِ امن و دور هم باورم نشده است. این‌بار نیز چونان سابق با یک فرقِ بیشتر! که اگر نرفته بودم، … حکایت‌اَش بماند برای سی و سه‌سالگی‌اَم تا اگر خستگیِ دوباره تقدیرم شد باز، آن‌جا و آن‌وقت، برای سوّمین‌بار (+) بازی را تمام خواهم کرد امّا، این‌روزها همه زندگی‌اَم … همه شادی … همه شور …

<>

می‌بینم فرقی نمی‌کند که من کجای جهان ایستاده باشم، کافی است راستِ خودم را بگیرم و بروم و مطمئن باشم که می‌رسم.

<>

…«در پیرامون خویش عشق را باز خواهی یافت، در هر چه انجام می‌دهی و گرفتاری‌هایی که گریبان‌اَت را گرفته بودند» دور می‌شوند و حقیر! من با یک کوه ناله و ندبه رفته بودم، حرف‌هایی از سر دل‌تنگی، بی‌کسی … تنهایی‌های بسیارم را بُرده بودم با شکایت‌هایی از سرنوشت و بازی تقدیر و … امّا، … عشق به یاری‌اَم آمد دست‌آخر. من در برابر ِ آن حضرتِ پُرجبروت،خالی از کلام و کلمه، همه خنده بودم. من رسیدم حرم؛ سلام و صلوات و هی قدم زدم توی آن صحن و سرا به تنهایی و هی کیف کردم که ذره ذره می‌شود تصویرم در آن آینه‌کاری‌ها و پُرذوق می‌شدم از فیروزه‌ایِ کاشی‌ها و آن پنجره‌های توسّل؛ کلمات من گم شده بود و خودم از همیشه در دست‌رس‌تر بودم؛ اتّصالی سبز … احساس می‌کردم دلدادگیِ ظریفی رخ داده که موضوع‌اَش «تو» هستی …

<>

تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود/ غیر از تو، هر که بود/ هر آن‌چه نمود/ نیست/ بگشای در به روی من و عهد عشق بند/ کاین عهد بستنی/ – این دَر گشودنی‌ست/ این شعر خواندنی/ این عشق ماندنی/ این شور بودنی‌ست/ این لحظه‌های پُرشور/ این لحظه‌های ناب/ این لحظه‌های با تو نشستن/ سرودنی‌ست … (از حمید مصدق. عنوان هم)