چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«از لحظه‌ای که یک مرد با جسارت آن‌چه را که جامعه به او تحمیل کرده بود به دور می‌انداخت، می‌توانست آن‌طور که می‌خواست زندگی کند. هدف چه بود؟ این‌که آزاد باشد. اما آزادی برای چه؟ برای این‌که کتاب بخواند، بنویسد و فکر کند.»

پل استر (Paul Auster)

پنج‌شنبه – ۲۳ / مهرماه / ۱۳۸۸

پیش‌تر، درباره‌ی تورهای عکاسی چیلیک نوشته بودم. تیرماه بود. ته سفرنامه‌ی تفرش، اشاره هم کرده بودم به برنامه‌ی آینده‌ی تور که یحتمل «قلعه رودخان» باشد و الان آمده‌ام خبر بدهم؛ دوستان خوب‌! منتظر باشید دو، سه هفته‌ی آینده برنامه‌ی قطعی سفر یک‌روزه به قلعه‌ی یادشده از سوی پایگاه عکاسی چیلیک اعلام خواهد شد. هم‌چنین، خبرسوخت‌شده‌ای هم دارم برای‌تان؛ بنده روز گذشته مسافر کویر مرنجاب بودم به هم‌راه دوستان و عده‌ای از اعضای پایگاه عکاسی نام‌برده.

ثبت‌نام و شروع سفر شبیه قبل بود. منهای ساعت حرکت که یک روز مانده به پنج‌شنبه از سه و نیم صبح افتاد به دوازده شب. اتوبوس سبزرنگِ سفر قبلی هم شده بود یک اتوبوس زرد! با سی و چند نفر هم‌سفر که بنابر آمار قریب به بیست درصد ایشان چهل سال به بالا سن داشتند و مابقی کم‌تر. جمعیت شایان توجهی نیز مجرد بودند – سلام جلال – اما خبر خوشِ امید‌انگیز این‌که امروز دو نوگل خندان که در تفرش هم‌سفر ما بودند به عقد هم‌دیگر درخواهند آمد. از لحاظ مراتب تقدیر از این حرکت و بیان تبریک و ابراز شادمانی عرض کردم.

بی‌تأخیر و توقف‌های سفر تفرش، نیم‌ساعت مانده به اذان صبح رسیده بودیم به امام‌زاده محمّد هلال بن علی‌ (ع) در کاشان. نمای ورودی امام‌زاده، با آن صحن وسیع، ترکیب عالی رنگ کاشی‌ها و انعکاس‌های نور در شفافِ آینه‌کاری‌ها به علاوه‌ی زیبایی گنبد و گل‌دسته‌ها و این‌جوری که خلوت بود در ابتدای صبح، بهانه شد برای یک دل سیر گریستن‌ام که مثلن بروم کنجِ کوچکی را پیدا کنم و نشسته باشم روبه‌روی ضریح و طی فرایند برون‌ریزیِ دل‌تنگی‌هایم، اشک بریزم هی و کسی سؤال‌پیچ نکند مرا از برای علّت که یعنی آدم یک‌سری دردهای ناگفتنی دارد که هنوزم «نهفته به ز طبیبان مدّعی».

پس از ادای فریضه‌ی نماز صبح‌گاهی و قضای حاجت، حرکت کردیم تا وقت مناسب برای عکاسی از منظره‌ی طلوع ِ خورشید در کویر تلف نشود.  بیست، سی دقیقه‌ی بعدتر بود که اتوبوس توقف کرد و دوستان عکاس پخش و پلا شدند در دشت و دوربین به دست، در کمین خورشید بودند تا طلوع که از آن منظره‌های کارت‌پستالیِ خاص بود که آدم دوست دارد عکس‌اش را با سایز خیلی بزرگ چاپ کند و قاب بگیرد و بزند سینه‌ی دیوار و بنشیند به تماشا و خیال‌پروریِ دوباره‌ی خاطره‌هایی که امیدهای تازه‌ای را در آدم زنده کرده‌اند و حالا شده‌اند بهانه‌ی تداعیِ روزهای خوبِ رفته از دست و مانده به یاد. از آن خاطره‌هایی که پُر شده‌اند از لحظه‌های گرگ‌ومیش که مردّدی بین ماندن و رفتن و وصفِ ماجراهایی که فقط خودت درک می‌کنی چرا به عذاب خودت نشسته بودی در آن وقت.

با دوباره‌ی حرکت عازم کویر مرنجاب شدیم و در این فاصله، صبحانه را در اتوبوس صرف کردیم و دل و روده‌ای ازمان رفت که رفت.

بعد، این را هم بنویسم؛ از مرورِ حرف و حدیث‌های هومن و خاطره‌هایی که تعریف می‌کرد درباره‌ی سفرهای چندباره‌اش به مرنجاب، عظمتِ پُرقدر کویر، زیبایی‌های شگفت در ساحتِ سادگی. یادِ وقتی که ایران بود و همان یکی، دو دیدار و چه‌همه گفت‌وگوهایی که مخاطبی داشتم به دور از تصورهای معمول و احساسات شتاب‌زده، هم‌راهِ هم‌دلی بود. از آن‌ نوع رفقا که مثال نقض‌اند برای ادعایی که می‌گوید دوستی دختر و پسر محال است بی‌ اعمال فاکتور جنسیّت.

مرنجاب خالیِ یک‌دستِ سرشاری بود. تجلّی اعجاز و تجمّع نشانه. آدم دلش می‌خواست در آن خلوت تن‌های تن‌ها باشد با فیگورهای ممتازِ فیلم‌های معناگرا که مثلن دختر سرگشته‌ی پریشانی با دغدغه‌ها‌ی ذهنیِ پیچیده‌ای باشم که خسته از همه، افسرده از خویش به پناه آمده است در پهنای بی‌حدِ کویر و تن به خاک سپرده از لحاظ مبنای مادی خلقت و دل به آسمان پیوند زده از لحاظ سرشت و فطرت و مگر نه‌این‌که در کویر فاصله‌ای نیست بین آسمان و زمین و آن خط افق در دوردست با غلبه‌ی رنگ‌های سرخ و نارنجی و مثلن نوشتن به مثابه‌ی استغاثه‌ای از برای یافتن راه. عاشقانه‌ای غم‌ناک پُر از آرزوهای رفته از یاد، حسرت‌های مانده بر دل، سرابِ رؤیاهای شیرین و مبعوث شدن تخیّل تا پیام‌آورِ نقطه‌ای باشد برای ختمِ این برهوت که واقعیّتِ دنیاست و صدای دورِ آوازی نم‌ناک محض بازگوییِ حکایتِ دریایی سابق در حافظه‌ی زمین که اینک، کویری‌ست در نزدیکی تهران.

توقف بعدی، کاروان‌سرای مرنجاب بود و بعدتر، چاه معروف آن‌جا و دریاچه‌ی نمک و جزیره‌ی سرگردان که من خواب‌‌ام بُرده بود دیگر و همین تا بازگشتِ دوباره به امام‌زداه هلال. ناهار و نماز و …

<>

+ پیش‌نهاد می‌کنم مسئولان محترم سازمان میراث فرهنگی و گردشگری و اینا یه سفر داشته باشن به تپه‌های شنی دوبی و موقعیت و امکانات و … اون‌جا رو مقایسه کنن با کویر مرنجاب. خجالت‌تون نمی‌آد جدن؟

+ از مسافرت با بزرگ‌سال‌هایی که معتقدند به خواب در رأس ساعت و حضور دست ‌به سینه بی‌زارم.

+ از تکراری‌های سفر به تفرش و مرنجاب این‌که دوباره بسته‌ی فرهنگی‌ام را در اتوبوس جا گذاشتم و دوباره به عنوان خوش‌خنده‌ترین انتخاب شدم و دوباره با زهرا بودم.

+ این‌بار عکاسی هم کردم. با تشکر از مهدی بابت دوربین و محبت ایشون.

+ اشاره می‌کنم به حضورِ خوب معصومه و مریم (از دوستان زهرا) و ایشون.

+ اجازه می‌خوام که محمّدرضا رو به عنوان پدیده‌ی این سفر معرّفی ‌کنم.

+ پانتومیم‌بازی در اتوبوس عالی بود.

+ فال حافظ‌ این سفر  رو دوست داشتم. ولی وقتی آقای چیلیک سؤال کرد فال کی به دلش نشست من توی مود لج بودم و نگفتم.

+ تأکید بر جای خالی ایشون.

{به روایت کلبه‌ی دنج؛ کویر مرنجاب،این‌جا تجلی وسعت سرکشی‌ست. نمای مقاومت و ایستادگی. جایی که کلام از احساس عریان می‌شود و بی‌رحمی و سرکشی‌اش عیان.}

زیر شمشیر غمش رقص‌کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دل‌سوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

{حافظ}

شما یادتون می‌آد؟ من که بی‌خبر بودم پارسال، اوّلین نمایش‌گاه بین‌المللی تصویرگران کتاب کودک با عنوان گروه کتاب آبی در نگارخانه آریا برگزار شده بود و اما، در این نمایش‌گاه چه اتفاقی افتاد؟ نسخه‌ی اصلی آثار تصویرگران مطرح دنیا برای بازدید علاقه‌مندان به نمایش دراومد.

می‌پرسید گروه کتاب آبی چیه؟ کیه؟

گویا گروه نام‌برده یک گروه بین‌المللی‌ست با محوریّت دو تصویرگر ایرانی؛ حسن عامه‌کن و علی عامه‌کن و باقی اعضای گروه، ۳۰ تصویرگر هستند از کشورهای دیگه. مثلن ایتالیا، فرانسه، اسپانیا، ژاپن، پرتغال، مجارستان، مکزیک، هلند، روسیه، سوئد و ….

جایزه کفش طلایی ایتالیا، جایزه سالمده ایتالیا و جایزه جشن‌واره قصص قرآنی در ایران از جمله جوایزی‌ست که تا الان حسن عامه‌کن کسب کرده و علی‌شون هم برنده جایزه پادووا ایتالیا و کفش طلایی ایتالیا شده است.

ایده‌ی این گروه‌شون هم، که اوّلین گروه هنری بین‌المللی در ایران هست، پیش‌نهاد یه تصویرگر ژاپنی بود که بعدتر با همّت عامه‌کن‌‌ها و راهنمایی‌های آیدین آغداشلو و رضا عابدینی به تشکیل گروه کتاب آبی منجر شد.

با این‌که معمولن‌ آثار اورژینال هنرمندای خارجی به‌خاطر بیمه‌ی اثر توی جشن‌واره‌ها و نمایش‌گاه‌های ایرانی به نمایش گذاشته نمی‌شه امّا، بیش‌تر آثاری که برای نمایش‌گاه کتاب آبی ارسال شد، اورژینال و اصل بود. چرا؟ تن‌ها به خاطر اعتمادی که به عامه‌کن‌ها داشتند.

توی نمایش‌گاه پارسال ۱۵۸ اثر به نمایش گذاشته شد که به شکل دستی و کامپیوتری کار شده بودند. تصویرگر‌های شرکت‌کننده در سطح دنیا مطرح و شناخته شده بودند، یعنی سال‌های زیادی‌ست که به کار تصویرگری مشغول‌اند و کتاب‌های چاپ شده‌ی بسیار دارند و جوایز متعددی رو از جشن‌واره‌های مختلف تصویرگری دریافت کردند. در این نمایش‌گاه هم به‌ترین آثار اون‌ها به نمایش گذاشته شده بود.

البته، از نظر تفاوت آثار تصویرگرهای خارجی با تصویرگرهای ایرانی، آیدین آغداشلو گفته: «تنوع تکنیکی در آثار هنرمندان تصویرگر ایرانی دیده نمی‌شود و روایت‌گری مشکل بزرگ تصویرگری در ایران است و با برپایی این نمایش‌گاه، روایت‌گری و چگونگی کنار آمدن تصویرگر با متن کتاب و تنوع تکنیکی آن‌ها به نمایش گذاشته می‌شود تا علاقه‌مندان و تصویرگران ایرانی از نزدیک با این تکنیک‌ها آشنا شوند.»

این نمایش‌گاه در سال گذشته بدون حامی مالی دولتی و غیردولتی برگزار شد تا باعث شکل‌گیری ذهنیت جدیدی در زمینه تصویرگری شود. چراکه از طریق این نمایش‌گاه مشکلات تصویرگری ایران مشخص شد. چون در ایران اثر اولیه هنرمند با اثر چاپ‌شده، کاملن متفاوت است و رنگ‌های آن تغییر می‌کند. *

و امّا به خبری که هم‌اکنون به دست‌ام رسید توجه بفرمائید؛

دوّمین نمایش‌گاه گروه کتاب آبی هم امسال از یکم آبان‌ماه تا هفتم در نگارخانه‌ی ممیز واقع در خانه‌ی هنرمندان ایران برگزار می‌شه. در گروه امسال‌‌شون دو تصویرگر که برنده‌ی جایزه بزرگ براتیسلاوا هستند و عده‌ای از کاندیداهای جایزه‌ی اندرسن حضور دارند. آثاری که در این نمایش‌گاه شرکت کردند، پس از ایران در آذرماه در ایتالیا به نمایش گذاشته می‌شوند و بعدتر در ژاپن و استراسبورگ و اسپانیا.

* منابع؛ + و +

من سندرم داون دارم

با خودم فکر می‌کردم ممکنه وقتی ‌که شما بفهمید من سندرم داون دارم دیگه دوستم نداشته باشید.

مادرم می‌گه این فکر احمقانه‌ست. از من می‌پرسه: “ آیا تا حالا کسی رو دیدی که تو رو دوست نداشته باشه برای این‌که سندرم داون داری؟ “ البته، مادرم حق داره.

وقتی مردم از من می‌پرسن سندرم داون چیست؟ به اون‌ها می‌گم یه کروموزوم اضافه. دکتر به شما می‌گه یه کروموزم اضافه به علاوه‌ی یه‌سری ناتوانی‌ها که یادگیری رو سخت‌تر می‌کنه.

زمانی‌که مادرم برای اولین‌بار به من گفت که سندرم داون دارم، خیلی نگران بودم که مردم فکر کنند من نمی‌تونم به قدر اون‌ها باهوش باشم.

من فقط می‌خواستم شبیه دیگران باشم. گاهی آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم اون کروموزم اضافه رو برگردونم. اما داشتن سندرم داون چیزی‌اه که باعث می‌شه من، من باشم. و من افتخار می‌کنم که خودم هستم. با سختی و زحمت زیاد، تلاش می‌کنم تا انسان خوبی باشم و از دوستان‌ام مراقبت می‌کنم.

من خیلی شبیه شمام

حتا با این‌که من سندروم داون دارم اما، زندگی‌ام خیلی شبیه شماست. کتاب می‌خونم. تلویزیون تماشا می‌کنم. با دوستانم به موسیقی گوش می‌کنم. عضو تیم شنا و گروه کُر مدرسه هستم و  درباره‌ی آینده فکر می‌کنم. مثلن درباره‌ی کسی که می‌خوام با اون ازدواج کنم.

بعضی از کلاس‌های من با بچه‌های معمولی برگزار می‌شه و بعضی از کلاس‌هام با بچه‌های کم‌توان. من یه دستیار دارم که همراه من سر کلاس‌های سخت‌تر حاضر می‌شه. مثلن کلاس ریاضی و شیمی. اون به من کمک می‌کنه تا یادداشت بردارم و راهنمایی‌ام می‌کنه که چه‌طوری برای امتحان درس بخونم. اون واقعن بهم کمک می‌کنه اما خودم هم یه تغییراتی رو به ‌وجود می‌آرم. مثلن هدف من این بود که توی یه کلاس معمولی انگلیسی نمره‌ی ۱۲ بگیرم و این اتفاقی‌اه که امسال رخ داد.

رؤیای شغل؛ خوانندگی

من سعی می‌کنم و به خودم اجازه نمی‌دم که درباره‌ی مسائل ناراحت‌کننده فکر کنم درعوض، به اتفاق‌های خوب زندگی‌ام فکر می‌کنم. نوشتن شعر یکی از کارهایی هست که من دوست دارم. پدرم بعضی از شعرهای من رو به شکل تک‌آهنگ ضبط می‌کنه.

درسته که فعلن یه نفر دیگه شعرهای من رو می‌خونه اما، یه روزی هم من آواز می‌خونم. می‌دونم این اتفاق می‌افته. برای این‌که من چنین روزی رو می‌بینم. من در آینه نگاه کردم و یه کسی رو دیدم با چهره‌ی خودم، شخص معروفی بود و من از اون روز فهمیدم که بالاخره، خواننده می‌شم.

این درسته که من نمی‌تونم خیلی‌ چیزها رو به سرعت باقی مردم یاد بگیرم اما، من از تلاش کردن دست برنمی‌دارم. می‌دونم که اگه واقعن و به سختی کار کنم و خودم باشم می‌تونم بیش‌تر چیزهایی رو که می‌خوام انجام بدم.

من رو ببینید

اما من همیشه به خودم یادآوری می‌کنم که این وضعیت ok است، اگه من خودم باشم. گاهی مردم که من رو می‌بینند، فکر می‌کنم مردم چه چیزی رو دیدن از من؟ اون‌ها دارن به ظاهر من توجه می‌کنن و نه درون من! من واقعن می‌خوام که مردم همه‌ی چیزی رو ببینن که من هستم.

شاید برای هم‌این شعر می‌نویسم تا مردم بتونن کشف کنند چیزی رو که واقعن من هستم. همه‌ی شعرهای من درباره‌ی احساساتم هست و فکرهایی که امیدوارم می‌کنه یا اذیت‌ام می‌کنه. مطمئن نیستم که ایده‌هایم از کجا اومده، من فقط به اون‌ها نگاه می‌کنم که در ذهن‌ام هستن و احساس‌هایی رو که به دل و ذهن‌ام می‌آد روی کاغذ منتقل می‌کنم.

من نمی‌تونم تغییر کنم و سندرم داون نداشته باشم اما، یه چیزی رو می‌تونم تغییر بدم و اون تصور مردم هست درباره‌ی من. من به اون‌ها خواهم گفت که درباره‌ی من به عنوان یه انسان کامل قضاوت کنید نه فقط شخصی که خودتون می‌خواین ببنین. درمان به همراه توجه به من و و پذیرفتن من برای این‌که من هستم. مهم اینه که فقط دوست من باشید. پس از این، من نیز هم‌آن را برای شما انجام خواهم داد.

+ شعار روز جهانی کودک سال ۲۰۰۹: به کودکان گوش کنیم

{منبع}

«ادبیات دلیلی است بر این‌که زندگی کافی نیست.»

فرناندوا پسوا

در این شبِ تارِ بی‌روزن،
من ماندم و من.
وقتِ پیوستن به رؤیاها
چه هنگام است؟
*

گر به راه دوزخ است این راه من/ هفت دوزخ سوزد از یک آه من – عطار

از هم‌آن وقت که در هنگامه‌ی ورود به کنعان دلِ یعقوب به مهر راحیل نشست، هی دوست داشتم حرفی را بنویسم این‌جا درباره‌ی عشق.

در آن داستان، یعقوب به سراغ دایی‌اش می‌رود برای خواستگاری از راحیل، که دایی به رسم کنعان، از یعقوب می‌خواهد هفت سال بی‌مُزد و منت برای او کار کند، اگر خاطرخواهِ دختر اوست.

یعقوبِ عاشق می‌پذیرد و عمر می‌گذراند و کار می‌کند و عاشق می‌ماند تا هفت سال و دوباره نزد دایی زبان می‌گشاید برای خواستگاری که دایی، لیلا دختر بزرگ‌ترش را پیش‌کش می‌کند و یعقوب اعتراض که؛ دایی! من به عشق راحیل‌ام.

دایی می‌گوید رسم است و نمی‌شود دختر بزرگ‌تر در خانه مانده باشد و کوچک‌تر عروس بشود. بعد، به یعقوب راه نشان می‌دهد تا درنهایت وصال راحیل. یعقوب و لیلا به عقد هم درمی‌آیند و یعقوب قولِ دوباره‌ای می‌دهد به دایی برای هفت سالِ دوباره‌ی کار بی‌مُزد و منّت تا ازدواج با راحیل. هفت سالِ بعدتر، یعقوب برای سوّمین‌بار به منزل دایی می‌رود به طلب راحیل و راحیل عشق یعقوب، عروسِ او می‌شود.

در خانه‌ی یعقوب غیر از راحیل، زن‌های دیگری هم هستند. یکی هم‌آن لیلا که خواهر بزرگ‌تر راحیل است. یعقوب به همگی توجّه دارد با محبّت، منتها عاطفه‌ی عمیقِ او صرفِ عشق‌ورزی راحیل می‌شود فقط، که از ابتدا التیامِ جانِ یعقوب بود این دختر. امّا زن‌های دیگر یعقوب هم «زن» هستند و «حس زنانه حد نمی‌شناسد!» شما بگو حسادت، چه فرقی می‌کند که زن پیامبر خدا باشی یا زن یکی از بنده‌ها‌ی عادی او. مگر این‌که جدای نقش زن‌ِ مردی بودن، تو حامل نقش حوّای عاشق هم باشی برای آن آدم! آن‌طور که راحیل عاشق یعقوب بود.

یک‌جایی از داستان، راحیل که ملتفتِ حسادتِ زن‌های دیگر یعقوب هست با شوهرش به گفت‌وگو درمی‌آید و در میانه‌ی گپ، یعقوب به راحیل می‌گوید خب تو هم که خودت زنی. تو چرا حسودی‌ات نمی‌شود؟ راحیل حرفِ خوبی می‌زند در جواب یعقوب و می‌گوید: «من آن‌چنان از عشق شما سرشارم که هیچ جای خالی برای حسادت ندارم. و آن‌چنان به قلب شما اعتماد دارم که هیچ زنی را مرد این میدان نمی‌شناسم.»

یک جلوه‌ی دیگر عشق در هم‌این داستان، ماجرای بسیار تکراری امّا بی‌اندازه خواستنیِ زلیخایی‌ست که دل به عشق یوسف پیامبر سپرده است. قصه را که می‌دانید. من دیالوگی را نقل می‌کنم – از فیلم‌نامه‌ی یوسفِ پیامبری که سیدمهدی شجاعی نوشته است – در بیانِ کیفیت عشق زلیخا؛

زلیخا: عشق اگر دوام نداشته باشد که عشق نیست. هوسی کودکانه و گذراست. عمر کوتاه این جهان جای خود، عشقی عشق است که با مرگ تن نمیرد و در تلاطم حشر و نشر و قیامت هم دل از دست ندهد و دست از دل برندارد.

یوسف: حتا اگر به معشوق نرسد؟

زلیخا: در وادی عشق، اصالت به رفتن است نه رسیدن.

یوسف: عاشق اگر امید نداشته باشد به وصال، چه‌گونه سختی این راه را تحمّل می‌کند؟

زلیخا: این وصال نیست که عشق را معنا می‌کند، این عشق است که به همه چیز معنا می‌بخشد.

یوسف: اصولن سختی هر راه را حلاوت مقصد توجیه می‌کند و عطش هجران را زلال وصال فرو می‌نشاند. شما که از عشق جز حرمان و هجران و حسرت نصیبی نداشتید و

به قول حضرتِ شاعر، سعدی شیرازی؛

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوشست در فراقی همه صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

البته هم‌این آقای سعدی بالاترین مقام دوست‌داشتن را جایی می‌داند که عاشق به چنان مرتبه‌ای رسیده است که دیگر وصل را نمی‌خواهد. بعد هنر عاشق را در این می‌داند که با وجود از دست‌رفتن یار هم‌چنان در عشق خود ثابت‌قدم بماند.

سعدیا با یار عشق آسان بود

عشق باز اکنون که یار از دست رفت

این دو نکته را نوشتم محض تأکید بر دوام عشق‌ورزی.

پرانتز باز؛ نبینم پس‌فردا آقایون محترم دیالوگ یادشده را علم کنند برای عده‌ای که؛ می‌دونی عزیزم، «در وادی عشق اصالت به رفتن است نه رسیدن» و آن‌وقت با ادعای عشق و عاشقی‌های یوسف و زلیخاوار، هی دختر مردم را سر کار گذاشته و مستی و خوشی و دست‌آخر او را قال بگذارند بی‌ازدواج که چی؟ «این وصال نیست که عشق را معنا می‌کند.» آره، گور همه‌تان! نشان به نشانِ رُمان ۱۹۸۴که در آن‌جا هم، بین «وینستون» و «جولیا» الفتی و رابطه‌ای‌ست. آن‌قدر که وقتی می‌روند نزد «اوبراین» برای پیوستن به «انجمن اخوت» رضایت می‌دهند برای انجام هر غلطی که انجمن می‌خواهد؛ از قتل و ترویج فساد و کودک‌آزاری و فلان و بیسار و فقط وقتی «اوبراین» می‌پرسد: اگر انجمن از شما بخواهد که دیگر هم‌دیگر را نبینید، قبول می‌کنید؟ این دو نمی‌پذیرند. امّا، زمانی‌که وینستون در چرخه‌ی تکنولوژی شکنجه قرار می‌گیرد، عشق به جولیا را فدای زندگی خودش می‌کند.

درواقع، رابطه‌ای که بین او و جولیا به‌وجود آمده عشقی‌ست به مقتضای کشش جنسی میان زن و مرد وگرنه «عشق هر فرد انسانی به دیگری حاجبی است میان او و خودپرستی‌اش و براین اساس، قدمی است به سوی تعالی نفس. عشق میان انسان‌ها آنان را از پلیه‌ی خودپرستی‌شان بیرون می‌آورد.»**

می‌بینید که درباره‌ی وینستون، این خودپرستی‌ست که درنهایت غلبه می‌کند. زمانی‌که او تحت شکنجه‌ی «اوبراین» قرار می‌گیرد، جولیا را – که بیش‌تر از هر کسی دوست دارد – قربانی می‌کند برای رهایی خودش. درحالی‌که به قول غزالی؛

«کمال عشق چون بتابد، کمترینش آن بود که خود را برای او می‌خواهد و در راه رضای او جان دادن را بازی داند، عشق این بود، باقی هذیان بود و علّت.»

 

پی.‌نوشت)؛ این یادداشت طولانی شد امّا، تمام نشد.

 

* کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد/ دامی نهاده‌ای و گرفتار می‌کنی – سعدی.

** نقل از مرتضی آوینی در مجموعه مقالات او به نام «نگاهی دیگر» – انتشارات کانون فرهنگی هنری ایثارگران.