شاید اولینبار دوازده سال پیش اتفاق افتاد. دریچهی آئورت قلبم گشاد شد و خون هوری ریخت توی بطن یا دهلیز. سرم را انداختم پایین. آئورت تنگ شد. سرم را بلند کردم دریچه گشاد شد. شرم کردم و سرم را انداختم پایین، تنگ شد. تصور کردم که میخواهم بیفتم، دستم را گرفتم به دیوار. کوچه دور سرم میچرخید. به زور خودم را سرپا نگه داشتم. قلبم تیر میکشید و حس میکردم که میخواهم بمیرم … اگر حالا من را بعد از دوازده سال … ببینند به یقین میگویند چه بلایی سر این مرد آمده. حالا اگر بچهمحلها ببینندم به یقن میگویند چه بلایی سر این مرد آمده. دیگر کسی نمیگوید عاشق شده است. میگویند عوارض پیری است. سن که از سی گذشت این اتفاقها میافتد. قلبم مثل دوازده سال پیش طاقت ندارد. تنگ، تنگ … نه، نمیمیرم. مطمئنم که باز گشاد میشود.
از آسمون بارون مییاد لیلیا، نوشتهی حسن فرهنگی، ص ۱۳۳ و ۱۳۸
(+)
محمد امین عابدین در 08/08/23 گفت:
زیبا بود.
سارا کوانتومی در 08/08/23 گفت:
اینو هم بده بخونم.
حیف شد نیومدی رویا جات خیلی خالی بود.
نگو دیگه. خودم کلّی غصه خوردم که نیومدم. غم. حیف شد.
اون یکیها رو خوندی مگه؟ تحویل بده، کتاب تازه ببر!
آناهیتا در 08/08/23 گفت:
دیشب خوابتو دیدم رویا!
آناهیتا! اون آیداست که دیشب باباشو میبینن!
خیر است انشاء الله. یکبار هم سارای (دستم را بگیر) خواب ما را دید که با هم رفتیم سفر! که هنوز تعبیرش معلوممان نشده! حالا خوابتو چرا تعریف نکردی؟
آناهیتا در 08/08/23 گفت:
اینقدرم شما شما نکن من کوچیکترم باید مودب باشم :d
:))))) پس مودب باش! :دی
mahshad در 08/08/23 گفت:
🙂
cafe bahar در 08/08/23 گفت:
inghad in daricheye aorto bazi nade bache jan khatar nake hasannn!!!
شما که خودتون اوستا کار هستین خانوم! :دی
آناهیتا در 08/08/23 گفت:
خوابه رو یادم نیست اما حس خوبی دارم بهت!!!!من و مهتاب داریم میریم گردش ها!نمیای؟:دی
بعدشم من دیشب خوابتو دیدم رویا رو رو همون وزن دیشب باباتو دیدم
آیدا گفتم!!!
مرررررسی بابت حس خوب. خدا رو شکر. آره خوندم توی وبلاگ مهتاب. 🙁 دلم که خیلی میخواد ولی، … آخه دختر خوب! این پیامک اختراع شده واسه این حرفا! پیامک میفرستیم عنقریب.
آناهیتا در 08/08/23 گفت:
وا!رویا خوبی تو؟ راه افتادی تو پیامک؟
آناااااااااااهیتا! باورت میشه من دارم فرت فرت پیامک میفرستم برات :دی
زهرا در 08/08/24 گفت:
هی هی یی
رویا دقت کردی؟
تو داری این کتابو میخوریش یا میخونیش؟:)
سلام زهرا جان. کتابو خوندم! الان دارم به شکل نامحسوس تبلیغاَش میکنم فقط!
زنی که از دماغش متولّد شد « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/25 گفت:
[…] + تنگ، تنگ … نه، نمیمیرم. […]
دارم خسته شده، میخوابم … « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/30 گفت:
[…] (+) و (+) […]