برای روز جهانی کودک
برای دخترِ کوچکِ دلم
برای بچه
برای تو
دیشب، بچه اینجا بود. دستم را گرفت و کشید تا پای کامپیوتر. پرسیدم «چی میخوای؟» گفت «بشینم.» بغلش کردم و نشستیم روی صندلی. بچه یادم میآورد که میتوانم جادو کنم، با قلبام. پرسیدم: «میخوای ریو ببینیم؟» گفت: «آیه.» گفت: «جوجو … هَپِیما.» پنجاه و هشتبار دقیقهی سه تا پنجِ کارتون ریو را دیدیم، با هم. از آنجایی که ریوی گرفتار در قفس را میگذارند صندوقعقبِ هواپیما تا وقتیکه دوربین زوم میکند روی عکسهای ریو با آن دخترِ کتابفروشِ عینکی. بچه میپرسد: «تَبَلُّدوشه؟» جواب میدهم: «آره.» میخندد و میگوید: «تَبَلُّدِ منه.» میگویم: «یادته؟» سرش را تکانتکان میدهد و من، عطرِ ابریشمِ لطیفِ موهایش را نفس میکشم، گردنِ خیس از عرقش را میبوسم و سفتتر در آغوش میگیرمش. بچه دستش را جلو میبرد و موس را میگیرد و سرش را برمیگرداند، زُل میزند به چشمهایم. میپرسم «چیه؟» با لبهای لواشکی و چشمهای بوسیدنیاش میخندد و میگوید «تَبَلُّدم … ببینم …» بعد، نشانگر موس را حرکت میدهد، بیهدف. پنجرههای روی دسکتاپ باز و بسته میشوند. موس را از دستش بیرون میآورم و کلیککلیککنان میروم تا پوشهی همنامِ او و فیلمِ کوتاهی از تولدش، ابتدای دو سالگیاش. به این فکر میکنم که بچه افتاده وسط یک زندگی پُر از اشتباه و چهقدر کم زورم. بچه توی بغلِ من میخندد و میگوید «تَبَلُّدم … تَبَلُّدم …» توی فیلم، حمله کرده است سمتِ کیکِ گردالیِ توپِ فوتبالیاش. کلاهبوقیاش از سرش سر میخورد و میافتد روی زمین. بچّه توجهی نمیکند و دستِ خامهایاش را لیس میزند، با ولع. ازش میخواهم شمعِ روی کیک را فوت کند. صدایِ شبِ بیست و هفتمِ شهریورِ مرا که میشنود، سرش را برمیگرداند و لبخند میزند به رویام. توی فیلم هم تندی از مبل بالا میرود و اوّل مینشیند، ولی بعد میپرد پایین و میایستد پشت کیک. سرش را جلو میآورد. آنقدر که نزدیک است بینیاش بخورد به شعلهی لرزونکیِ شمع. ثانیهای نمیگذرد و شمع را فوت میکند و میپرسد «کو؟». از برادرم میخواهم دوباره شمع را روشن کند تا بچه دوباره به آن فوت کند. مهدی وارد کادر میشود و کبریت میکشد و شعلهی شمع جان میگیرد و بچّه به خنده میافتد، بلندبلند. بچّهی توی بغلِ دیشبام هم به خنده میافتد و دوباره سرش را برمیگرداند و میپرسد «حباب کو؟» میگویم «من پشتِ دوربینام … دارم ازت فیلم میگیرم ….» باتعجب میپرسد «پشت؟» میگویم «آره.» سعی میکند خودش را از حلقهی دستهایم رها کند و نیمخیز میشود سمتِ مانیتور. میپرسم «چی شد؟» میگوید «حباب … پشت …» سرش را میبرد پشت و کنار مانیتور … دوباره میپرسد «کو؟» و لبهایم را میچسبانم به لُپِ نرمِ برفیاش، ماچمالی. میخندم و میگویم «آره … من پشتِ توأم … پشتِ تو …» و سرم را میچسبانم به سرش. میخندد و میگوید «پشت … پشت ….» احساس میکنم دستمالِ قدرتِ برادر کایکو را به دلم بستهام. مطمئنام بلدم قوی باشم، فقط باید دوباره به یادم بیاورم. همانوقت، پیامکی میرسد و رعشهی کوتاهی میافتد به گوشیِ تلفنِ روی میز. دست دراز میکنم و گوشی را برمیدارم. بچه با ناخن میکوبد روی مانیتور گوشی و میگوید «اساماس.» میگویم «آره.» پیامکِ رفیقِ خواستنیام را میخوانم که صدایم کرده «گلاب» و پُر از ذوق و اشک برایش مینویسم «جانم» و بچه میخواهد گوشی را از دستم بیرون بکشد. میگویم «صبر کن … الان بهت میدم …» میپرسد «دوستِ توئه؟» جواب میدهم «آره» میگوید «نه. دوستِ من.» و گوشی را ازم میگیرد، با آن دستهای کوچولوی تُپل. دستهایش را میبوسم و یکی، دو روزِ بعد را تصور میکنم وقتی هولدرلین اینجا باشد و دستهای سردم را بگیرد و فکر میکنم باید زانو بزنم جلوی قادر متعال و ازش ممنون باشم که دیگر نمیتوانم بمیرم. نمیتوانم بمیرم برای اینکه دستکم دو نفر در این دنیای پُر از تاریکی و تنهایی دوستم دارند. دو نفری که یکی صدایم میکند گلاب و دیگری حباب.
لينكزن در 12/10/08 گفت:
سلام بانو
این پست وبلاگ شما در “لینکزن” بازنشر داده شد
باتشکر
لینکزن
http://linkzan.com/archives/1108
بیتا در 12/10/09 گفت:
خداوند حفظ کند؛ هم بچه، هم حباب و هم رفیق خواستنی گلاب را. 🙂
سارا در 12/10/09 گفت:
دوستش دارم. پسر ماااااهیه. این بچه ها همهء غم های زندگی رو پاک می کنند.
روز کودک همش یاد تو بودم حباب جونم. راست میگه. تو بیشتر شبیه حباب هستی. شفاف، دائم در تغییر، پر از رنگ های زیبا
به قول او : مهتاب در 12/10/10 گفت:
عزیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِــــــــــــــــــزم !
چقد نازه ماشالا !
چهار ستاره مانده به صبح در 12/10/14 گفت:
بیتا جان
ممنونم. ممنوووونم.
چهار ستاره مانده به صبح در 12/10/14 گفت:
ساراااای من
تو خیلی خوب میفهمی چی میگم …
چهار ستاره مانده به صبح در 12/10/14 گفت:
دوست خوبم؛ به قول او : مهتاب
ممنونم از لطف و محبتتون 🙂