آقای براتیگان میگوید:
«همهی دختران باید
شعری داشته باشند، که برای آنان نوشته شده باشد.
حتّا اگر لازم باشد برای این کار
آسمان به زمین بیاید.»
و من خوشحالام که امسال، پنجمین شعرِ زندگیام را هدیه گرفتم.
و خوشحالترم که هولدرلین از آسمان به زمین آمد، فقط به خاطرِ من.
ای خودِ آزادی، اتفاق افتادی
باورم نیست امّا، پُر شدم از شادی
از همون لحظه که چشمامو گرفتی
تا همین لحظه که من به تو رسیدم
من سراپا همه رؤیا و رهایی
تو وجودت حس سبز عشقو دیدم
با چهار ستاره من شبو میسازم
تا که دنیای غمو شعله بگیره
تو عزیزِ ساعت و ثانیه و هر لحظهی من
دیگه فصل بی تو موندن داره میره
شعر/ترانههای قبلیِ هولدرلین را هم بخوانید؛
+ به دلم زندگی دادی
+ دارم فردامُ با رؤیات میسازم
+ قصّهی فردای قشنگ
+ شروع یک رؤیای نو
داشتیم جدیجدی همدیگر را از دست میدادیم. زندگی نمیکردم که همهی پاییزِ پارسال. آرامآرام در خودم میمُردم و روزهایم خالی از تو بود و نبود.
الان میفهمم ارادهی گهبهگوریِ خودم هم کمتقصیر نبود که آن روزها، باور نکرده بودم اینهمه دوستت دارم، اینهمه زیاد. وای به من. وای.
امروز، حسِ مذهبی ندارم. نهم محرم است. صدای هیئتهای عزاداری آمده تا پشت پنجرههای بلندِ خانه و من، انگار در تاسوعای ۱۴۳۳ام.
هوا بارانی نبود و عطرِ تو و طعمِ گریههای من قاطی شده بود. حالا، هر چی خانهمان را بو میکنم هیچی نیست، مگر خاطرهی خوبِ گذشته و رنگِ زندگی که روی مبل مانده.
مثل همهی ماجراهای قبلیام نبود که تمام شود، زود و بیدردسر و غم و چیزهای خوب دیگر. میخواستم، ولی انگار نمیشد. عصبانی بودم و اندوهگین. آه، چهقدر هم اندوهگین بودم.
دخترِ دیگری در من پیدا شده بود که بلد نبود خودش را بزند به بیخیالی، که مهم نیست؛ که عشقی در کار نبوده هیچوقت، مگر دوغ و دوشاب؛ که هیچی نمیشود، نونگران. و من، …
آخ! اگر بدانی چهقدر این دختر را دوستش دارم، چهقدر زیاد.
بعد، همه بگویند اینجور نیست. چه کسی باور میکند؟
من که دیگر نیستم. رفتهام توی تیمِ دختر که با عشق جادو میکند و میداند گاهیاوقات پیش میآید که زندگی سورئال باشد، مثل تاسوعای پارسال. تو هم خودت را از آغوش من نگیر …
آقای من!
دنیا در دستان توست
که آغاز میشود.
* عکس را از اینجا برداشتهام.
** عنوان، برداشتیست از غزلغزلهای سلیمان به روایتِ داوود غفارزادگانِ عزیز.
جهان بعد از لبخند تو تعریف دیگری دارد
بعد از گریههای من
مهم نیست
امیر مرزبان
… فکر کردم از خودآزاری یا بدجنسیام است اگر دربارهی بیستم مهر امسال بنویسم و گریزی هم بزنم به بیست و پنجم مهرِ پارسال. بعد؟ بعد، دیدم اتفاقن برعکس. میخواهم بگویم چه خوشبختام که امشب، وقتی سرم را میگذارم روی بالش این همه دورم از تنهاییِ خودم در چنین شبی، سالِ قبل. تو رفته بودی، بی حرف و حدیث. توی سرم سکوت بود و سعی میکردم بدانم چی شد و چرا شد. سعیِ باطل. بعد از امشب، برای خودم کتاب میخریدم و میرفتم مطب دکترهای مختلف، از متخصص غدد تا گوارش و فلان. الکی لبخند میزدم و دلم سیگار میخواست و هر چهقدر اکسیژنِ لابهلای درختهای جامجم را نفس میکشیدم بیشتر خفه میشدم. توی من پُر بود از منطق و دلیل، برای با هم بودن و دیگر نبودن و هزار و یک شب فاصله که افتاده بود بینِ ما؛ بی هم گم شده بودیم در خودمان.
… با خبرِ خوبِ امروز حقِ بیستوپنجم مهرماه این است که به نقطه عطفی در زندگیمان بدل شود. نشانِ مربوطه را روی تقویمِ دیواریام نصب میکنم که یادم بماند در زندگی لحظههایی است که آدم گیج میشود در میدان ونک … سرش به دَوَران میافتد و درد … استامینوفن و آب هم دوا نمیشود … بعد، آدم دستِ خودش را میگیرد و از این چرخه بیرون میرود … به نیّتِ خلاص … حالا که نگاه میکنم به آن روز میدانم نباید بترسم و نباید از کلمات آویزان شوم و فقط باید خودم را رها کنم، ذهنام را از همهی پیشگوییهای مردمانْ دربارهی آینده و دستهایم را از خیالهای دور و خاطرههای دیر … و فقط مراقبِ قلبِ خودم باشم و مراقبِ قلبِ تو … اصلن، چه نیازی به گذشته و آینده دارم وقتی تو امروز هستی … گیرم در ایستگاه راهآهن باشیم و تو مسافرِ قطار ساعتِ هشت و بیست دقیقه که برای شام تاسکباب داری و میوه با ویفر موزی و شکلاتِ هوبی …. میدانی، الان دارم به مسافرهای خستهی آن وقتِ شب فکر میکنم که عطرِ بوسه و آغوشِ تو را در چشمهایشان به شهرهای دیگر بردند … میدانی، الان دارم به خانِ آخر فکر میکنم و بهخاطرِ شادیهای کوچک و خوشبختیهای سادهی زندگیام ذوق دارم … میدانی، الان دارم به جایی دیگر فکر میکنم در بهشتی نزدیک … بوی خواب و خنده را میشنوی؟
* نامِ آهنگی با صدای آقا جمشید.
میخواهم برایتان لایف ایز بیوتیفول بنویسم، ولی قبلش باید یادم برود که سی و چند روز است هولدرلین را ندیدهام. قبلش باید به خاطر بیاورم که رکوردِ قبلیام چهل و چند روز دوری بود و من زنده ماندم و بالاخره، هولدرلین آمد. تیشرتِ سبزِ خوشرنگی پوشیده و آقاتر شده بود. روز تولّدش بود و رفتیم خانهی هنرمندان. با دوستانِ مشترک و کیکِ کوچکی. جشن گرفتیم، مختصر و من، درد داشتم توی خودم. جمع ضدّین بودم، خنده و غصه با هم. دستآخر، تقّام درآمد و وقتِ برگشت، میخواستم پهن بشوم روی زمین، در همان خیابانِ ایرانشهر. هولدرلین با من بود. جورم را کشید تا میدان ونک و بعد، راهیِ خانه شدم، تنها و غمگین از خودم که چه روز تولّدی ساختی برای رفیقِ خوبترین. دوازدهم تیرماه بود و خاطرهی بعدی برمیگردد به اوایلِ مرداد، دوم و سوم و چهارم. همینقدر بگویم که شبهای روشنِ زندگیِ من بود و … چی بنویسم؟ باید قیافهام را ببینید که وقتِ یادآوریِ خاطرهاش چهطوری گل از گلم میشکفد و خجستهدل میشوم. در ادامهی تابستان، نوبت میرسد به شهریور … شهریورِ خوب با همهی رخدادهای خوشمزه و امیدواریهای قشنگ. کاشکی دلم میخواست همهچیز را تعریف کنم، با آب و تاب. نمیخواهم؟ نه. آبنباتِ ترش و شیرین دارد گوشهی لُپام آب میشود و من … میدانید، تابستان امسال محشر بود. یک محشر مینویسم و یک محشر میخوانید، ولی این محشر آن محشرِ حقیقی نمیشود که بر من گذشت و دارم فکر میکنم شاید روزی که آوازهخون از «خواب روزهای خوبِ» ما میخواند … شاید چی؟ بگذریم. الان، دلم خوش است به هفتِ روز دیگر، هفتم مهر.
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و باز آمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
حضرت سعدی
دارم میخوابم، ولی نمیتوانم. بعد از چهل و چند روز دوری، داری برمیگردی. میپرسی ذوق داری؟ میگویم اوهوم. تو هم ذوق داری. با هم بیداریم و پچپچ میکنیم، پیامکی. بازی فوتبال است، فینال و این حرفها. غصّهدار میگویی باز هم شب تولّدم تیمم چهارتا خورد. من که نمیفهمم چیبهچی کیبهکیست و فقط صدای گزارشگر تلویزیون را میشنوم که بُردِ اسپانیا را فریاد میکشد. میگویم اسپانیا که بُرد و بعد، میفهمم تیمِ تو ایتالیاست و دو سالِ قبل، آرژانتین بوده. برایم توضیح میدهی که آن سال هم آرژانتین چهارتا گل از آلمان خورد. من دارم به چهار فکر میکنم، به صبح، به تو. میگویی خدا رو شکر جام جهانی سوّم جولایِ دو سالِ دیگه بازی نداره و میخندی. توی سرم میگردم دنبال صدای خندههایت و فقط دو نقطه پرانتز پیدا میکنم. میگویی به آقا تقویمیه گفتم دیگه روز تولّدم بازی نذاره. برایت دو نقطه پرانتز میفرستم، ولی نمیخندم. دارم به دو سالِ بعد فکر میکنم و برای خودم شعر میخوانم روزهایی که در خیال تقویمها نبود/ خواهد رسید/ از میان تمام آرزوها. یکهو لرزم میگیرد و مچاله میشوم توی بغلِ پلنگِ پتویم. میگویم اینجا سرده. میگویی اینجا گرمه. فکر میکنم بین من و تو همیشه یک فاصله است، از زمستان تا … تابستان. بعد، خیابانهای تهران توی سرم راه میروند و راه میروند و راه میروند که تو تکزنگ میزنی و از کابوس خلاص میشوم و به گریه میافتم. میپرسی کفش بپوشم یا صندل. میگویم کفش. میگویی صندل راحتتره. میگویم اینجا بارونه. میگویم کتابها یادت نره و بعد، تو راه میافتی. کمی دیگر در ایستگاه راهآهن و در قطاری به مقصدِ تهران پیامک میفرستی که ….
خوشحالم. دارم با دُمم گردو میشکنم. دلم میخواهد به یکی زنگ بزنم که بپرسد چطوری؟ بگویم خوبم. خیلی خوبم و بعد، با جیغ و هورا تعریف کنم که از فردا همهی گذشته تمام است. میبینم هیشکی نیست که دلم بخواهد به او تلفن بزنم که بگویم خیلی خوشحالم. که بگویم ببین، حتّا نمیدانم چهقدر بلدم که از فردا یکجور تازهای زندگی کنم. آره، اینجوری ذوق کردهام برای همهی روزهای بعد از این با تو
چطور میشود قلبی را پنهان کرد
که این همه عاشق است
غلامرضا بروسان
توی زندگیام خیلی جنگیدهام، ولی هیچوقت برای داشتنِ یک مرد مبارزه نکردهام. خوابش را هم نمیدیدم، ولی هنوز خوشحالام. خوبام. شدهام یک سربازِ کوچکِ بیسلاح در برابر سپاهی عظیم و مقتدر و خیال نمیکنم. مطمئنام سرنوشتِ دیگری ندارم.
* از ترانهی چتر، آناهیتا مستأجران