چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

13shabhaie_roshan1

:: از آدم‌های بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم. اگه کسی حرفِ این مجسمه‌ها رو باور کنه، باید بین خودش و مردم نرده بکشه… من این حرف‌ها رو باور کردم. اصلاً باورکردنی هست؟ … توانا بود، هر که دانا بود. واقعاً؟ … من با این‌ها غریبه‌ام … با مجسمه‌ی آدم‌ها … با آدم‌های مجسمه …

:: این‌جا نمی‌شه به کسی نزدیک شد، آدم‌ها از دور دوست‌داشتنی‌ترند.

:: شاید می‌ترسم … شاید خیالاتی‌ام و می‌ترسم با پیدا کردنِ دوست مجبور بشم از خیال‌بافی دست بردارم … امّا اگه دو نفر به قیمت دوستی، مجبور بشن تا آخر عمر به‌هم دروغ بگن، بهتره تنهایی بشینن و به چیزایی فکر کنن که دوست دارند.

:: این‌جا ساختمون‌ها بیشتر از آدم‌ها حرف می‌زنند یا لااقل من حرف‌هاشون رو راحت‌تر می‌شنوم؛ یکی می‌گه قراره من رو بکوبن و دوباره بسازن … یکی دیگه از طبقات تازه‌اش می‌گه …

movies

درباره‌ی «Indecent Proposal» …؟ البته پوستر فیلم به قدر کافی گویا هست! موضوع فیلم درباره‌ی بوس و بغل است و در کنار این همه، به ماجرای حاج ‌آقای مایه‌داری هم اشاره می‌شود که ناموسِ مردم چشم‌اَش را گرفته و بس که هی همه چی را خریده است به آقای شوهرِ آن خانوم پیشنهاد می‌کند که همسرش را در برابر یک میلیون دلار!!! واسه‌ی یک شب به او واگذار کند و این زن و شوهر طفلکی هم دچار مسائل عدیده‌ی مالی هستند با کلّی وام و بدهکاری …ووو … پس، …

«The Number 23»؛ فکر کنین آدم، بچّه‌ که بوده، مامانش خودکشی کنه و بعد، باباش هم نتونه دوریِ مادرش رو تحمّل کنه و خودش رو به دیار باقی بفرسته و به جای یادداشتِ خودکشی هم یه سری اعداد و چهار عمل اصلی نوشته باشه روی کاغذ که مجموع و تفریق و مقسوم و مضروب و هر چی ِ همه چی شده ۲۳ و بعد، بچّه با کلّی عقده‌های روانی بزرگ می‌شه و توی یه ماجرای عشقی، مرتکبِ قتل می‌شه و بعد از کشتنِ دختر موردعلاقه‌اش، می‌خواد خودکشی کنه و قبلش می‌شینه یادداشت بنویسه برای بیان دلایلش که از دستش در می‌ره و به جای یادداشت، رُمان می‌نویسه و بعدتر، راهی آسایش‌گاه روانی می‌شه  ….ووو …. با این‌که فیلمِ هول‌ناک دوست ندارم ولی، اون چاشنی بازی با عدد ۲۳‌ی این فیلم خوب بود و از اون‌جا که یادِ «راز داوینچی» – نوشته‌ی دن بروان- رو برام زنده می‌کرد، سراپا هوش و حواس بودم وقتِ تماشای فیلم و پشت‌بندش هم کلّی کابوس دیدم و بعدتر، بی‌خوابی و توفیق اجباری برای تماشای فیلم ِ «Crash» که اون هم با وجود همه‌ی پلیس‌بازی و اکشن و قتل و دزدی و زد و خورد و این‌ها – که من محال بوده پیش‌تر تمایل داشته باشم برای دیدنِ چنین فیلم‌هایی – فیلمِ جالبی بود.

«Jersey Girl» درباره‌ی دختر کوچولویی هست حدودن هفت ساله که با پدر ِ قبلن خیلی موفّق ولی حالا کارگر شهرداری‌اَش در «جرسی» زندگی می‌کند. مامان‌اَش هم خاله «جنیفر» خودمان بوده که در دقایق ابتدایی فیلم حضور بانمکی دارد و پس از فارغ شدنِ بچّه‌اَش به دیار باقی می‌شتابد و تنها عشق را می‌گذارد تا دردلِ بابای این دختربچّه‌ی طفلکی بجوشد و بجوشد و بجوشد!!! تا این‌که یه خانوم ِ مسئولِ فروش‌گاه کرایه‌ی فیلم (ویدئو کلوپ) با ترفندهای زنانه، به قلبِ آقا نفوذ کرده و زیر دیگِ عشقِ سابق را خاموش کرده و لی‌لی‌لی‌لی‌لی.

«Angel Eyes» داستان تقدیر است و آدم‌هایی که در مسیر سرنوشت هم قرار می‌گیرند بنا بر مصلحت و حکمتِ بایسته. در این فیلم نیز خاله «جنیفر» در نقش یک پلیسِ زنِ وظیفه‌شناس حضور دارند که در یک سانحه‌ی تصادف، جونِ یه مردِ بنده خدایی رو نجات می‌ده و این مردِ بنده خدا هم، یه سالِ بعد براش تلافی می‌کنه و خاله «جنیفر» رو از دست اراذل و اوباش نجات می‌ده و بعد، روابط عشقولانه و مرموزانه و کاشفانه و این‌ها.

در «A Manhattan Love Story» هم پای خاله «جنیفر» در میان است. او که نقشِ زنی مطلقه و خدمتکار را ایفا می‌کند امّا باز هم کم نمی‌آورد و دل از یک سناتور می‌بَرد! البته از نقشِ ویژه‌ی کمک‌کننده‌ی پسرش هم نباید غافل شد که در وصالِ مادر و سناتورِ دل‌داده کلّی مؤثر است.

در پایان، برای کم حرص و جوش خوردنِ اضافی پیشنهاد می‌کنم در راستای خودآزاری! کمدی‌های!!! «کلاهی برای باران» و «ده رقمی» را ببینید و برای کمی تفریح، بد نیست خود را به تماشای ملودارم!!! «محیا» میهمان کنید. خداییش، حرف ندارند این سه فیلم مگر؛ عُق. عُق. عُق. همین.

قصّه‌ی «کنعان» این‌طوری بود یعنی؟ پس چرا من، …

آن‌جای فیلم بود، مینا و مرتضا در مسیر بودند به مقصد شمال. دست‌آخر مینا به سؤالِ مُدام ِ مرتضا که هی می‌پرسد: «چته؟» جواب می‌دهد. یادتان هست که چی گفت؟ مینا می‌گوید دلش می‌خواهد هرصبح که از خواب بیدار می‌شود کسی نباشد باهاش حرف بزند. کسی منتظرش نباشد. کسی نباشد که دل‌تنگِ او بشود. می‌گوید که دلش می‌خواهد تنها باشد. تنهای تنها. آن‌وقت شما فکر کردید منظور ِ مینا چی بود؟ یعنی از خوشی ِ زندگی ِ بی‌دردسر رودل کرده بود؟ یعنی فکر کردید شوهر باسوادِ پول‌دارِ مایه‌ی آبرو زده زیر دلش؟ بعد هم آسمون و ریسمون بافتید برای آن علیِ عزیز و خائن جلوه‌اش دادید مینای خسته‌ی بی‌رمق را؟

حواس‌تان نبود آن‌جا، علی و مرتضا که رفته بودند باهم غذا بخورند، علی برگشت به مرتضا گفت درد مینا گفتنی نیست. یعنی شما دردِ این مُدلی را نمی‌فهمید؟ دردی که مینای زبان‌بسته اعتراف می‌کند بهش، وقتی علی آمده به خانه‌شان و مینا می‌گوید که مرتضا دیگر آن استادِ ده سالِ قبل نیست که علی عاشق‌اش بوده و تغییر کرده و … علی می‌پرسد چه اشکالی دارد مگر. همه تغییر کرده‌اند. کی هست که تغییر نکرده باشد؟ بعد، مینا با حسرت می‌گوید: تو علی … تو عینهو ده سالِ قبلِ خودت مانده‌ای. آن حسرت به گوش شما نرسید از حرفِ مینا؟ این گفت‌وگوی متین و مؤدب را هم ندیده‌اید لابُد که برچسب خیانت می‌زنید بهشان. طفلکی‌ها.

علی، با آذر که هستند توی وانت. (یا نیسان! من فرق ِ این دوتا رو نمی‌فهمم!) دارد داستانِ خودش و مرتضا و مینا را می‌گوید که هم‌دانشگاهی بودند و این‌که شاهد عقدِ مینا و مرتضا بوده و درسش … می‌گوید که درس را نیمه‌تمام رها کرده از وقتِ عروسی و بعد، دیگر به آذر نمی‌گوید چرا؟ چرا ندارد که. دارد یعنی؟ فقط درد داد؛ درد.

من می‌گویم داستان این مُدلی است که علی عاشقِ مینا بوده قدیم ولی، مرتضای استاد! پیش‌دستی می‌کند و به قول علی، مُخ مینا را زودتر می‌زند و قصّه می‌شود همین تراژدیِ مُدام. مینا با مرتضا می‌رود و علی با عشق در انزوا می‌ماند. بعد، حالا ده سال گذشته و دختر به کامی که خواسته نرسیده از طلبی که دارد بابت زندگی. برمی‌گردد به مرتضا می‌گوید که می‌خواهد تنهای تنها باشد! تنها باشد! می‌فهمید دارد چی می‌گوید مینا؟ مینای تنهاترین می‌گوید که دارد می‌رود پی تنهایی. حواس‌تان کجاست؟ مینایی که از پنج‌سالگی به بعد، پدر ندارد. از نوجوانی به این‌ور، مادر ندارد. در مراسم عروسی، قوم و خویش ندارد. در جوانی ِ پس از ازدواج، حتّا از خواهرش هم خبر ندارد!!! … مینایی که وقتی دارد با علی حرف می‌زند، می‌گوید همه‌ی زندگی مرتضا شده برج و جلسه با آن لعنتی‌ها. دردِ مینا تنهایی است فقط. تنهایی می‌فهمید یعنی چی؟ می‌فهمید وقتی وکیل‌اش به او می‌گوید ما یک‌سال است داریم تلاش می‌کنم تو طلاق بگیری بعد این دَمِ آخر، حاملگی‌ات چی بود؟ بعد مینا زیرلب می‌گوید: دلش سوخت برایش … برای مرتضا …

… ووو … بگذریم. من کلّی حرف دارم درباره‌ی مینای کنعان بر مبنای برداشتِ خودم. خلاصه‌اش می‌شود که مینای کنعان عالی بود؛ همه‌جوره! باقی امّا نه. کلیّت فیلم را دوست نداشتم. اصلاً.

+ این

«طوقی» فراموش ناشدنی شد برایم ولی به دلیلی خارج از فیلم که ریشه‌اَش برمی‌گردد به صبح ِ سحری که پُرخنده بود در محضر ِ ملکوتی ِ دوستی عزیز …

تمام ِ حس و حالِ عاطفی – عشقی این سکانس متعلّق است به ساغر بانو

<>

آ سیّد مرتضا: جهنّم اومد جلوی چشمم …

طوبا: آ سیّد مرتضا

آ سیّد مرتضا: چیه؟

طوبا: اسممُ صدا کن … تا حالا اسممُ صدا نکردی …

آ سیّد مرتضا: طوبا

طوبا: بله. باورم نمی‌شه بیدارم. همَش هول دارم بپرم از خواب، چشم وا کنم، ببینم شیرازم.

آ سیّد مرتضا:  آخ گفتی. کاشکی همَش خواب بود.

طوبا: پشیمونی آ سیّد مرتضا؟! سَر ِ جدّت پشیمونی؟

آ سیّد مرتضا: نه جونِ تو. قسمت‌مون این بود. من کجا؟ شیراز کجا؟

طوبا: عزیز باس صدتا رو جواب کنه اون‌وقت جلوی آ سیّد مصطفا زبون‌اَش بسته شه.

آ سیّد مرتضا: اون‌وفت من‌اَم باس جلوی این همه چشم عینهو دیوونه‌ها پاشم بیام تو پشه‌بندِ تو …

خوب‌اه صبح‌اَم خواب بمونیم …

آ سیّد مرتضا: نه با! الانه می‌رم

طوبا: حالا یه ماه رمضون داریم تا صُب

آ سیّد مرتضا: فردا شب ُ که ازمون نگرفتن

طوبا: هر چی بخواد بشه، می‌شه. تازه کی فردا رو دیده؟

آ سیّد مرتضا: یعنی می‌گی بمونم؟

طوبا: کی می‌گه بمون؟ … برووو …

آ سیّد مرتضا: خدافِظ طوبا

طوبا: خوش اومدی آ سیّد مرتضا … خوش اومدی

آ سیّد مرتضا: خُب!

طوبا: خُب که خُب … آ سیّد مرتضا

آ سیّد مرتضا: چیه؟

طوبا: مثِّ شوهرا باهام حرف بزن

آ سیّد مرتضا: اِ … مگه شوهر چه ریختی حرف می‌زنه؟

طوبا: چه می‌دونم .. یه جوری که دلِ آدم آب می‌شه … دعوام کُن …

آ سیّد مرتضا: شوم چی داریم خانوم خانوما؟

طوبا: دَمی باقالی

آ سیّد مرتضا: نه! بازم دَم‌پختک؟

طوبا: با این سَنار سه شِی خرجی که نمی‌شه هر شب پلوی هفت رنگ پخت، مگه مهمونی ِ هفت دولت‌اه؟ … مگه کنیز آوردی؟ … همون عصمت به درد تو می‌خوره … اون‌اَم یه زن‌اه، من‌اَم یه زن … دو سالِ آزگار ِ که خونه‌ی شوهر رفته دست به سیاه و سفید نزده، متصّل دَم ِ آینه نشسته زیر ابرو وَر می‌داره یا چادرش ُ می‌کشه سرش می‌ره سَر ِ گذر با عطاره و بزّازه و رزّازه کِرّه می‌ره و هِرّه می‌آد … اون وقت من باس صُب تا غروب کنج خونه بشینم جارو کنم، پارو کنم … این مالِ روزم … شبم‌اَم که تا صُب باس ستاره‌ها رو بشمرم تا کی آقا از دَر بیاد، خدا می‌دونه … با کدوم از ما بهترون رفته بوده، خدا عالم‌اه …

آ سیّد مرتضا: واه واه چه زِبونی …

طوبا: دِ آخه تو هم یه چیزی بگو …

آ سیّد مرتضا: صد رحمت به کارکترای شاه عبّاسی … از زنیّت فقط یه زبون داره دو تا {نمی‌فهمم چی می‌گه خُب} ارّه، مار هم که به خونه نمی‌زنه، متّصل یه سقز انداخته تو دهنش، عینهو گوشت مُرده می‌جوئِه …. تو ماه مبارک دایره می‌زنه ُ تنِ بی‌بی رو می‌لرزونه …

طوبا: همچین دهن وا می‌کنه و می‌بنده، می‌گه بی‌بی که هر کی ندونه، می‌گه پسر امیر تومان‌اه (طومان؟!)  …. خوبه اون وقت که از کاشون اومده بودی شیراز هنوز یادمه، یه پات چارق بود و یه پات گیوه … اگه یه مَن اَرزن از سر ُ روت می‌ریختن پایین، یه دونه‌اَش پایین نمی‌اومد … حالا آقا، دستش ُ واسه من می‌زنه کمرش، حکم می‌کنه: من این‌جا خلیفه‌ در بغداد! … خدا دو کلمه حلال کرده، دو کلمه حروم … نمی‌خوام بابا، زور که نیست … یه نه می‌گم ُ نه ماه به دل نمی‌کشم …

آ سیّد مرتضا: پس زیر سَر ِ خانوم بلند شده؟

طوبا: مِهرم حلال، جون‌اَم آزاد …

آ سیّد مرتضا: خیله خُب. مِس {نمی‌فهمم چی می‌گه خُب} جمع کن، صُب می‌ریم خونه‌ی آقات …

طوبا: می‌خوای طلاقم بدی؟

آ سیّد مرتضا: آره. اون‌اَم سه طلاق‌اه. اگه پشتِ گوش‌ات رو دیدی،  آ سیّد مرتضا رو هم می‌بینی … رجوع هم نداریم.

طوبا: غلط کردم آ سیّد مرتضا … غلط کردم … اگه منُ نمی‌خوای، خودم واست می‌رم خواستگاری … سرم چارتا هوو بیار. امّا طلاقم نده … با نون و پنیرت می‌سازم … با مستی و خماری‌ات می‌سازم … با دارایی و نداری‌ات می‌سازم … با کمربند، سیاه و کبودم کن … لباس عید نمی‌خوام، بازم اون کفش کهنه‌ها رو پاشنه می‌ندازم … می‌رم سَر ِ حموم، جومه‌دار می‌شم، پول می‌گیرم، می‌دم تو واسه {نمی‌فهمم چی می‌گه خُب} مریمی بخر امّا، طلاقم نده … من با پیرهن سفید اومدم خونه‌اَت، با کفن از خونه‌ات می‌رم ….

آ سیّد مرتضا: آخ! بسّه دیگه …. طوبا طوبا  …. طوبا، می‌خوامت.

 

 

پی.‌نوشت)؛ اگر کسی آن‌جاهایی که من نفهمیدم را بلد است لطفاً محبّت کند و کامنت بگذارد.

«دیگه دلم یه قلوه سنگ شده … به شیر مادرم … به جونِ تو … به اون بچّه‌ای که ندیدمش قسم … ام‌شب، من خاکِ این آبادی رو می‌لرزونم … دیگه چشمهام کور ِ و دلم بیزار …می‌شورم نامردی و بی‌غیرتی رو تو این آبادی با خون …»*

«گرگ بیزار» یک فیلم معمولی ِ معمولیِ معمولی بود درباره‌ی آن داستان‌های همیشگی ارباب و رعیّتی قدیم که دست‌آخر یکی انقلاب می‌کند و اوضاع کن فیکون می‌شود به نفع ملّت مظلوم. دردش ولی، آن‌جا بود که یک‌طوری یک ورژنِ دیگری از این داستان هنوزم در جامعه‌ی ما هست که مردم پی شکم و نون و دون، قاعده‌شان می‌شود هم‌رنگی و پیروی و این‌ها تا از حداقلِ نیازهای انسانی محروم نشوند و دست‌کم زندگی کنند. گیرم، انسان‌وار نباشد شیوه‌شان. از این میان، یکی هم می‌شود «بهروز وثوقی» ِ آهنگر که عزّت نفس دارد و تن نمی‌دهد به زور و آخرتش می‌شود …. همیشه «خود بودن» بهای سنگینی دارد! چه فرقی می‌کند اوّل تیتراژ تأکید بشود که این داستان در یکی از روستاهای شمال‌شرقی ایران اتّفاق افتاده است پیش از انقلاب سفید! حالای بعد از انقلاب اسلامی و در همه‌ی روستاهای چهار جهتِ فرعی و اصلی ِ این مملکت چه خبر است مگر؟

 

* از دیالوگ‌های آهنگر ِ فیلم

فرنگیس: «می‌گم حالا بگو از من بیشتر خوش‌ات می‌آد یا از این موتور که این‌قدر تعریف‌اش‌ ُ می‌کنی؟»

رضا موتوری: «خوب نگاش کن. انگار جون داره. آدم حظ می‌کنه وقتی نگاش می‌کنه. تو نمی‌دونی وقتی آدم تنها می‌شه به چه چیزایی دل می‌بنده … وقتی عبّاس قراضه نباشه …. وقتی بچّه‌های زیر بازارچه نباشن …. این لاکردار عینهو برّه می‌مونه. هر وقت بهش گاز می‌دی، می‌ره … نه سردی‌اش می‌شه، نه گرمی‌اش می‌شه …. خلاصه، رودربایستی نداره. یعنی، شرم و حیا سرش نمی‌شه … همیشه یه جوره … وقتی خراب بشه بی‌رودربایستی از جاش تکون نمی‌خوره … من عاشق صداشم که وقتی روش می‌شینم دیگه هیچ صدایی رو نمی‌شنوم … انگار تو این دنیا نیستم … باید سوارش بشی تا بفهمی من چی می‌گم …»

 

+ ترانه‌ی فیلم با صدای فرهاد مهراد این‌جا

+ در این راستا؛ هر آدمی در زندگی باید موتور خودش را داشته باشد.

+ بین خودمان بماند من‌اَم عینهو رضا موتوری «همین‌جوری بی‌خودی هوس کردم کلک‌اَم کنده بشه. دیگه حوصله‌ی علافی رو ندارم.»

«کمر مردُ هیچی تا نمی‌کنه جز زن!

من بودم ُ یه طوطی. حالا باز من‌ام ُ یه طوطی.

امّا، دیگه نه اون همون طوطی‌اه و نه من اون داشی

dash-akol

اجازه بدهید پیش از این‌که درباره‌ی فیلم «داش آکل» بنویسم، کمی خاطره تعریف کنم برایتان از قدیم که می‌رفتم دانشکده و آن بار اوّل که داستانِ «داش آکل» را خواندم سر کلاس ادبیات عمومی. استاد خواست که یکی از روی داستان بخواند و ما داوطلب شدیم و از آن‌جا که کلّی علاقه‌مند تشریف داشتیم نسبت به استاد، خواستیم سنگ تمام بگذاریم در خواندن و طوری شد که حتّا، تته پته‌های «کاکا رستم» را نیز لکنت‌بار ادا می‌کردم و کم‌کم، شد حکایت آن کبک و کلاغ که آمده بودند راه رفتن هم‌دیگر را یاد بگیرند و مای جوگیر! به لکنتی افتادیم شنیدنی و بچّه‌های کلاس نیز به ضعف افتاده بودند از شدّت خنده. منتها، ما اعتماد به نفس خود را حفظ کردیم تا ته ماجرا که اشک از چشم‌های مرجان سرازیر شد و آرام و درد توأمان به سینه‌ی ما بازگشت.

از همان وقت، من عاشقِ تراژدی غصّه‌آلودِ عاشقانه‌ی «هدایت» شده‌ام و جدای مرور و بازخوانی‌های مجدّد، داش آکل یکی از دغدغه‌های مُدام ِ ذهنی‌اَم است که رهایم نمی‌کند. حالا متوجّه شدید چه‌قدر می‌توانستم طالب ِ تماشای فیلم ِ«مسعود کیمیایی» باشم هرچند که  اقتباس ِ وی زیاد هم به متن وفادار نبوده و یک‌سری ماجراهای اضافی من‌درآورد در فیلم بود که دوست نداشتم. منتها، در مجموع بد هم نبود فیلم‌نامه و ساخت و اینهای فیلم. در واقع، آدم این گذر زمان را که در نظر می‌گیرد، شما حساب کنید از سال ۱۳۵۰ که کیمیایی این فیلم را ساخت تا حالا. من که ترجیح می‌دهم بازگشت به سابق بشود! این طفلی‌ها خیلی حسابی بودند آن‌وقت‌ها. حالا نمی‌دانم از پیری‌ست، از رژیم است، از پیشرفت سینماست، از چی‌ست که دچار پس‌رفت شده‌اند …ووو… بگذریم.

#

+ «داش آکل» را بخوانید و یا بشنوید؛ در این‌جا

+ این و این و این

ای خدا مَصبِّ تو شکر! همین صبح بود که محض عرض حال، با خیاط گفتم دل‌اَم عاشقی می‌خواهد! خدای شنوای بصیر هم عجب نونی گذاشت توی دامنِ دلِ ما! من دارم یواش یواش عاشقِ «بهروز وثوقی» می‌شوم به شدّت. بعد از مَرام و معرفتِ «سیّد رسول»، حالا سادگی و صفای «مجید ظروف‌چی» و مابقی داستان که هیچ نیست مگر دلِ ما که تاب و قرار نمی‌ماند برایش پی این دلداگی‌های نجیب به ظرافت‌های فراموش‌شده‌ی انسانی که ته‌رنگ‌اَش مانده توی همین نقش‌های قدیمی … در قالبِ همین فیلم‌های داستانی … آخ که «سوته‌دلان» داغ بود بر دلِ ما و سوز ِ همان یکی حرفِ «حبیب» بعد از مرگِ «مجید» که می‌گوید «همه‌ی عمر دیر رسیدیم.» کافی‌ بود تا دل و زندگی ما را کلهم به آتش بکشد و تمام.

تأکید خاص بر آن سکانس که «مجید» و «اقدس» نشسته‌اند توی گلخانه و به شرطِ دل‌خواه بازی می‌کنند و توی گلدان‌ها، فرفره‌های کاغذی می‌چرخد و بعد، دختر که برنده می‌شود، از پسر می‌خواهد کف پای‌اَش را قلقلک بدهد و پسر صادقانه و صمیمانه اعتراف می‌کند به عاشقیّت‌های زندگی‌اَش …. ووو …. آخ که چه‌قدر دوست داشتم این دوتا گنجیشک ُ که سُریده بودن توی بغلِ هم … چه‌قدر زیاد.

:: دیالوگ‌هایی که دوست داشتم در این فیلم؛

حبیب: چرا نیومدی دَرِ ِ دُکون؟

مجید: ام‌روز جمعه‌ست. تعطیلی‌اه.

حبیب: ام‌روز دوشنبه‌ست. خیلی داریم تا جمعه.

مجید: نه‌خیر. توی اون تقویم که آقام اون سال عید، خودش با دست خودش بهم عیدی داد ام‌روز جمعه‌ست.

حبیب: اون تقویم باطله‌ست.

مجید: واسه من جمعه، جمعه‌ی آقامه. شنبه شنبه‌ی آقامه. خواه مُرده، خواه زنده. تقلیدِ مُرده جائزه. آقا می‌گه بالای منبر …. دِکی …. این‌و …

<>

دروغ‌گو دشمن خداست. … آه! که چه‌قد دشمن داری خدا. دوستات هم که مائیم؛ یه مُشت عاجز ِ علیلی ِ ناقص‌العقل که در حق‌شون دشمنی کردی.

<>

می‌گن: می‌خوادِت؟ می‌گم: من باید بخوام که می‌خوام. خواستن اون دیگه حکایتِ خودشه  ُ دل‌اَش.

<>

دنیای باقالی به چند مَنه. دیگه یه نامسلمون نیست دستِ من ِ علیل ُ بگیره، بگه چته؟ ببره امام‌زاده داود، حالم‌ ُ خوش کنه؟

<>

ساعت زنگ‌زده دیگه زنگ نمی‌زنه چون همه‌ی زنگ‌هاش‌ ُ زده

<>

داداش حبیب … ما داداشیم … از یه خمیریم … امّا تنورمون علی‌الحده‌ست … تنور شما عقدی بود، مال ما تیغه‌ای، صیغه‌ای … کلّه‌ی شما شد عین نون تافتون؛ گرد و قُلمبه تلُمبه … کلّه‌ی ما شد عین نون سنگک … شکر که بربری نشدیم …

<>

التماس دعا … خوش به سعادت‌تون که می‌رین روضه … جاتون وسط‌ بهشته … ما که دنیامون شده آخرتِ یزید … کیه ما رو ببره روضه؟ … مجیدآقا! تو رو چه به روضه؟! روضه خودتی! گریه‌کُن نداری! والا خودت مصیبتی … دلت کربلاست … ماچت کنم؟ … ماچت می‌کنما؟

gavazn-ha- 1

چه فرقی می‌کند؟ من می‌خواهم «مسعود کیمیایی» را از سَر دوست داشته باشم. حالا مشغول چه کاری، چه فیلمی است؟ نمی‌دانم. کاش بشود دوباره یکی «قدرت» و یکی «سیّد» با «فاطی»‌اَش را کشف کند لابه‌لای مردمِ این شهر ِ وامانده‌ی فلک‌زده‌ی بی‌قهرمان که از مردمانِ معقول و معمول‌اَش هم انتظار مَرام و دوستی نمی‌رود چه برسد به پاتیل‌های مَستِ خُماری که از زندگی افتاده‌اند و به پستی رسیده‌اند.

یعنی نمی‌شود یکی دوباره «سیّد رسول» باشد! یک‌طوری که اگر آدم نشست جای نقش ِ «فاطی»، خیال کند ارزش دارد به خاطرِ سابقه‌ی یک عشق، هستی‌اَش را بریزد پای «سیّد»اَش!

رسماً عاشقِ «گوزن‌ها» شده‌ام و به ویژه «بهروز وثوقی»‌اَش که تا دی‌روز والله اگر اندکی میلِ ِ جزئی! نسبت به این بشر داشتم که نداشتم و تازه، با دهانِ باز اندر حکایتِ دوستانی وارد می‌شدم که از علاقه‌شان به وثوقی و بازی او می‌گفتند و من، نمی‌فهمیدم مردِ زُمخت و سختی عینهو وثوقی، چه‌طوری دوست‌داشتنی است برای ایشان و حالای وقت که من، … خداییش، خیلی خوب آکتوری بوده به زمانِ خودش. دلِ آدم می‌خواهد چشم‌هایش پُر از اشک شود برایش هی. دلم «سیّد» را می‌خواهد که بشود اندازه‌ی «امام زمان» ایمان داشت بهش. «قدرت» خوش به سعادتت با رفیق‌اَت!

از این‌جا به بعد، عکس است با دیالوگ‌هایی که دوست داشتم و البته، تأکید بر تیتراژ ابتدایی و پایانی فیلم که یک خانومی خیلی نرم و قشنگ آن شعر «گنجشکک اشی‌مشی» را می‌خواند و های و هی دل.

gavazn-ha-3

سیّد رسول: وقتی گریه‌ام می‌گیره، امیدوار می‌شم که هنوز جون دارم.

قدرت: تو همیشه جون داری.

<>

سیّد رسول: ما هم بنده‌ی خدا هستیم دیگه. مگه بنده‌ی خدا نباس نئشه باشه، چه عیب ِ ش ِ. همه نئشه‌اَن، ما هم روش. نصف‌اه مردم، شب که می‌شه خیال می‌کنن خسته‌اَن امّا همه‌شون خُمارن. بله.

<>

علی: از تو مطمئن‌اَم، نمی‌دونم چرا … اسمت چیه؟

قدرت: حرف باهام بزنی، می‌شنوم، جواب می‌دم. اسمم ُ واسه‌ی چی می‌خوای؟

<>

سیّد رسول: دِ رفیقِ من، ما وایسادیم، تو رفتی … ما نخوندیم، تو خوندی … ما عین یه جزیره، بی‌کس موندیم، تو با همه‌کس، جون‌ات‌و از آب کشیدی … آخرش چی شد؟ تو اون‌جا نشستی ُ ما این‌جا … مگه تو کار درستی کردی؟ …دِ اگه یه مجتهد هم دزدی کنه خُب دزدی‌اه دیگه … حرفم که بزنی، می‌گن تو حالی‌ات نیست … بابا، اگه حالی‌مون هم نیست، تقصیری نداریم! کسی حالی‌مون کرده که ما جُفتک زدیم؟

<>

سیّد رسول: تن‌مون ضایع شده، رفاقت‌مون که جایی نرفته

<>

سیّد رسول: نمُردیم و گلوله هم خوردیم!

«اصولاً وقتی فیلمساز قرار است نقاد بحث سقط جنین باشد، قطعاً فضا را کثیف می‌کند تا تماشاگرش را هم منزجر کند. ولی ما موقع ساخت «دعوت»، تصمیم گرفتیم همه نماهای‌مان تمیز باشند و جایی هم بی‌دلیل کثیف نباشد. من جز آن صحنه‌ای که در مطب دکتر جنین را در مونیتور دستگاه سونوگرافی می‌بینیم، حتّی جنین را هم نشان ندادم، چون نمی‌خواستم قضاوت‌های مختلف سنتی و مذهبی و اخلاقی وارد فیلم شود. تمام نماها را شیک فیلم‌برداری کردم. تلاش کردم برای تماشاگر به لحاظ ساختاری قضاوتی ایجاد نشود.» +

این حرفِ ابراهیم آقای حاتمی‌کیا را قبول دارم. «دعوت» چنین برداشتی را القاء می‌کند. گیرم، در همه‌ی فیلم، فرزندِ هیچ‌کدام از آن مادرانِ یادشده سقط نشدند و به زندگی رسیدند همگی. چه اشکالی دارد مگر؟ با همه‌ی مهربان‌گونگی ِ روایت فیلم، آدم متوجّه‌ی آن عمق دردناک فاجعه می‌شود امّا.

زن در ذاتِ ناخودآگاه‌ِ خویش بستر زایندگی و زندگی است و حاتمی‌کیا آمده کمی تا قسمتی از شرایطِ دیگری را بازگو کرده که در آن، زن کمر بسته است برای حذفِ حیاتی که از او ریشه می‌گیرد و بهانه چیست؟ کار و شغل و درآمد و تثبیت اجتماعی و آبرو و عرف … ووو … حتّا در زنی که مرتبه‌ی اجتماعی پایین‌تری نیز دارد. سودابه را می‌گویم که با همه‌ی سادگی، قاطی بازیِ زنانِ مدرنِ دنیای ام‌روز شده است که در تلاش هستند برای تصرّف دنیایی که پیش از این، کمتر برخوردار بودند از آن و اینک، حریصانه مشتاق شده‌اند برای کسب لذّت‌های تازه و طردِ دل‌خوشی‌های نابِ سابق؛ یکی همین حس مادری.

davat

البته، جدای کلیّت فیلم که موردپسندم بود، به نظر من، اپیزودیک بودن و تعدّد قصّه‌هایی که روایت می‌شود خیلی خوب نبود. که چی؟ نتیجه‌اَش می‌شود آن داستانِ مسخره‌ی شیدا و بازی‌های مسخره‌تر ِ فروتن و سحر ِ جوزانی‌اینها و کم‌پرداختن به ماجرای جذّابِ آن خانوم دکتر «کتایون» و «مریلا» زنِ صیغه‌ای که از میان دو نقش لذّت‌بخش ِ معشوقِ مردی بودن و مادرِ فرزندی بودن، دوّمی را انتخاب می‌کند. «مریلا» می‌تواند نقش اوّل را انتخاب کند و بی‌هیچ‌دردسر و گرفتاری تازه، همچون پنج ماهی که صیغه‌ی «فرهاد قائمیان» بوده است به خوبی و خوشی زندگی کند. دست‌کم آن مرد تا پنج سالِ بعد را تضمین می‌کند برایش و بعد هم … کی خبر دارد از فردا؟ یک‌طوری می‌شد حالا. منتها زن، نقش دوّم را انتخاب می‌کند که باوجود رنج و سختی، یک نوع گستردگیِ دل‌نشین دارد. زن در نقشِ همسر یا معشوقِ مردی بودن، تنها زندگی می‌کند. ولی، هنگامی که یک زن، مادر می‌شود علاوه بر زندگی خویش، در زندگی دیگری نیز بسط پیدا می‌کند. تجربه‌ی تازه‌ای که به زنِ مفعول نقشِ فاعلی می‌بخشد تا بخشِ جدیدی را به دنیا اضافه کند که انسانِ دیگری است با قلمروی شگفت.