چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

برای تو

دیگر نمی‌گویم:
(تو نیستی که ببینی
روزهای من چگونه
زرد می‌شوند و
                       فرو می‌ریزند.)
تو از حواس من
نزدیک‌تر ایستاده‌ای
به طلوع شبانه‌ی ماه
در چشم قُمریانِ پنجره‌ام.

بخشی از شعرِ «پُلی در مِه»
سروده‌ی عبّاس صفاری، از کتاب تاریکروشنا
انتشارات مروارید، ۱۳۹۰

ما
از میان خوردنی‌ها
حسرت را
خوب می‌شناختیم

«هوای دو نفره»

تقدیم می‌شود به تو و شعرِ دست‌هایت

با پای دل قدم‌زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه‌ی من ثبت می‌شود
این لحظه‌ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ‌کس نرسد تا ابد به من
می‌خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می‌کنم که جدایم نموده‌اند
همچون شهاب سوخته‌ای از مدار تو
آن کوپه‌ی تهی منم آری که مانده‌ام
خالی‌تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می‌رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می‌دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

«محمّدعلی بهمنی»

کسی هست، کسانی هستند
که چاله‌هایت را پُر می‌کنند
کسی هست، کسانی هستند
که از عشق تیر بارانت می‌کنند
کسی هست، کسانی هستند
که نام اصلی‌ات را صدا می‌کنند
تو امّا این چیزها را نمی‌فهمی
روزی سه‌بار می‌نشینی
و بال‌های قیچی‌شده‌ات را … درد می‌کشی!

از کتاب دختری به زیبایی روباهی که ترسیده باشد
سروده‌ی «هدی حدادی»
انتشارات چکه و شهر قلم

کلماتم را که باور نمی‌کنی هیچ
گریه‌هایم را هم آب … آبغوره
امّا راست می‌گویم:
من گرگ شده‌ام
چشم گذاشته‌ام
و صدای دویدنت را تا کیلومترها شنیده‌ام
تو رفته‌ای
راست می‌گویم.

از کتاب دختری به زیبایی روباهی که ترسیده باشد
سروده‌ی «هدی حدادی»
انتشارات چکه و شهر قلم

من جای شما بودم
می‌رفتم
گم می‌شدم
گم می‌شدم تا کسی نبیند
چه غم‌انگیز است
کسی جای شما باشد

«هوای دو نفره»

تا فرصتِ دوباره‌ی آفتاب
ساکت باش!
خداوندِ این دقیقه
دختر بچه‌ی بازیگوشی‌ست
که در پارکِ پروانه‌ها
پیِ سنجاقْ‌سَرِ ساده‌ی تو می‌گردد.
آیا جهان
در جادوی روشنِ همین سادگی
خلاصه نمی‌شود؟
آیا ما می‌توانیم میان مویه‌های آدمی
باز به آوازی از شادمانیِ بی‌پایانِ زندگی برسیم؟

او که می‌گوید
کلمه همین و تکرار همین و ترانه همین است،
حتما بهتر از من می‌داند
که نجاتْ دهنده‌ی دیگری در راه نیست.

«سیدعلی صالحی»

می‌دانستم می‌دانستم این بهار که بیاید تو را چشم خواهند زد
پدرم برای تو چه بگویم
بگویم زخمم آن‌قدر عمیق شده که می‌توان در آن درختی کاشت؟
بگویم غمگین‌ام و مرگ کاری نمی‌کند
دستت را بر شانه‌ام بگذار و مرگ را متوقف کن
دارم می‌روم، دارم نامم را از دهان دنیا خالی می‌کنم

«رضا بروسان»

همه‌ی گذشته‌ها رو دوره می‌کنم دوباره
از همون لحظه‌ی دیدار با شب و چهارستاره
چهارستاره که از اون شب، خورشید قصه‌ی من شد
قصه‌ی من و شب و ماه، قصه‌ی عاشق‌شدن شد
از همون شبی که یلدا تا همیشه مهربون شد
اسم من با چهارستاره خال‌کوبی تو آسمون شد
همه‌ی گذشته‌هامون پُر از رؤیای رنگی
پُر از نگاه معصوم واسه ساختنِ قشنگی
می‌تونه آینده باشه لب‌به‌لب خنده‌ی شادی
می‌تونی احساس کنی که به دلم زندگی دادی

پری‌شب، من اخم و تَخم بودم. از این مدل‌های عصبانی‌طورِ وحشی‌ام که نمی‌دانم/می‌دانم چه مرگم شده و دوای خودم را بلد نیستم. بعد از صد و خورده‌ای روز، داشتم گریه می‌کردم و نمی‌دانستم چرا و یکی هی توی سرم می‌پرسید چراچراچراچرا و نمی‌شد خفه‌اش کنم. دلم کسی را نمی‌خواست مگر تو … که بودی؛ گیرم دور، ولی مثل همیشه صبور. غُر زدم و شعر شنیدم و بعد خواب تا غروبِ دیروز و هدیه‌ی تازه‌ی تو برای بودنِ من … ترانه‌ای معطّر با خوب‌ترین یادهای زندگی‌ام … ممنونم.

+ دارم فردامُ با رؤیات می‌سازم
+ قصّه‌ی فردای قشنگ
+ شروع یک رؤیای نو