چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تلفن می‌زنم بهش، یه طور عجیبی است صدایش. می‌پرسم: خسته‌ای؟ می‌گوید: نه. دوباره می‌پرسم: گریه کردی؟ دوباره می‌گوید: نه. بعدتر، باز هم می‌پرسم: چته پس؟ می‌گوید: از تو می‌ترسم! زین پس، شلیک خنده است و حرف می‌زنیم دست‌آخر!

۷ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. هستی در 08/08/05 گفت:

    سلام.سلام.صد تا سلام اگه فیلم ترانه ی مادری رو نگاه می کنی بیا وبلاگم و این آپم رو بخون منتظرتمنظر که یادت نمی ره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  2. سارا کوانتومی در 08/08/05 گفت:

    آخی مگه ترسناکی؟!

  3. امیر در 08/08/05 گفت:

    چه آشتی کنونِ با مزه ای!!!! در ضمن ممنون برای لینک های "خواندنی ها"… چیزهای جالبی راجع به عمو خسرو توش پیدا کردم.

  4. راحیل در 08/08/05 گفت:

  5. یوسف در 08/08/05 گفت:

    مطلبت سر کاری بود؟


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    نچ!

  6. اشک های مسیح در 08/08/05 گفت:

    یعنی انقد ترسناکی؟ :دی

  7. اشک های مسیح در 08/08/05 گفت:

    مددکار هستی..خوبه..پس نباید ترسناک باشی!! 🙂

دیدگاه خود را ارسال کنید