چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تقویم نود ندارم. از خواب که بیدار شدم مامان و بابا نبودند. کانال‌های تلویزیون ریخته‌ بودند به هم. بیرون پُر از نوک‌سرودِ گنجشک‌ها بود. با خودم گفتم یعنی بهار آمد؟ از دی‌شب تا حالای ساعت یازده و فلان خواب بودم؛ از ساعت یک و نمی‌دانم چند دقیقه. خواب خرگوشی؟ اوهوم. جلوی تلویزیون خواب‌ام بُرد. اقبال واحدی با لباسِ شاید خراسانی آمده بود توی شبکه‌ی سه، فرزاد حسنی سربه‌سرش می‌گذاشت و یک‌جور لوسی هی می‌گفت عاشقتم. احسان خواجه‌امیری هم توی شبکه‌ی پنج، ترانه‌ای را می‌خواند که شعرش را همین حسنی گفته بود. احسان علیخانی با یک آقای لوس دیگر هم توی جام‌جام یک بودند، داشتند از دل‌تنگی ایرانی‌های فرنگ‌نشین کم می‌کردند، خیالِ باطل. من کتاب «جسدهای شیشه‌ای» را گرفته بودم دست‌ام و هی چهارخط نوشته‌ی هولدرلین را می‌خواندم و هول می‌کردم از هیبتِ کتاب، بس که قطور است و همین جلوی خواندن‌ام را می‌گیرد. هنوز صفحه‌ی اوّل کتاب بودم که خواب‌ام گرفت و زور نزدم برای بیداری. پتو را کشیدم روی سرم، تلویزیون را هم خاموش نکردم و پلک‌هایم که افتاد، به این دنیا نبودم دیگر. چه‌قدر هم خواب دیدم و یک‌بار که چشم‌های‌ام را باز کردم، اتاق تاریک بود. خواستم از روی تلفن بفهمم ساعت چند است که دیدم پیامک آمده، سه‌تا و فقط این را دیدم که یکی از هولدرلین بود. خواندم؛ «تبریک بگو به من، سال نو شده با تو/ دل‌خوشی نزدیکه، من می‌رسم تا تو» و بعد دوباره خوابیدم، با لبخند.

از خواب که بیدار شدم، اوّل برای پیامک هولدرلین جواب نوشتم و بعد یک لیوان چای ریختم با کیک خوردم. سیر که شدم، تلفن زدم به شیرین و خُب، همین بیست دقیقه طول کشید. پُرچانگی کردم؟ نه. شنیدم و فهمیدم اسم سالِ نود شد «جهاد اقتصادی». بعدتر هم نشستم و رُمانِ کیمیایی را خواندم تا بیست و پنج صفحه. حرکت بعدی، روشن کردن کامپیوتر بود. چندتایی از وبلاگ‌های دوستان را خواندم با یکی، دو تا ایمیل. فکر کردم سر سال تحویل هم رسم فال حافظ داشت؟ چیزی یادم نمی‌آمد، ولی توی وبلاگ این و آن دیدم که برداشته‌اند متنِ شعر حافظ را نوشته‌اند که فالِ سال‌شان بوده و بعد یادم آمد دعا هم نخواندم. حواس‌ام به ماهی‌های توی تنگ هم نبود. از فیس‌بوک ایمیل آمده بود که تولّد چند دوست است توی این هفته. یادم آمد تولّد فاطمه‌ی سنجاقک بود انگار دی‌روز/پری‌روز و چه‌قدر با خودم طی کرده بودم که فراموش نکنم و حالا …. نکند نود بشود سال فراموشی؟ غلط می‌کند. هیچ‌ام سالی که نکوست، از بهارش پیدا نیست. چه حرف‌ها. من الان توی خانه تن‌ها هستم و دلم می‌خواهد ته سالِ نود هنوز زنده باشم و با تو

این‌جا هیچ خبری نیست و صدایی هم، سکوتِ خالی و گاهی تلفن خانه زنگ می‌خورد که جواب نمی‌دهم و حالا می‌خواهم چندتا میخ بردارم، بکوبم به دیوار و به دهه‌ی سوّمِ زندگی‌ام امید نه، ایمان داشته باشم؛ سلام سال‌های رؤیایی پیش رو

از بعضی چیزها
نمی‌توانم سخن بگویم
تو باید نباشی
تا بگویم
تنهایم
و کسی دوستم ندارد.

نرگس برهمند

نشستم و همه‌ی قلب‌های نارنجیِ توی تقویم کوچک‌ام را شمردم که سرجمع شد ۵۸تا. یعنی، ۵۸ دیدار با تو؛ از روز نخستِ فروردینِ هشتاد و نه تا هم‌این چهارشنبه‌ی قبل، بیست و چهارم اسفند که توی میدان ونک از هم جدا شدیم و من برگشتم خانه و بعد پیامک فرستادم و همین را نوشتم و پرسیدم یعنی کی سهم من از بودنِ تو می‌رسد به دست‌کم سی‌صد روز در سال؟ آن شصت و چند روزِ بقیه را هم گذاشتم برای اوقاتی که صبر می‌طلبد یا دل‌مان سکوت می‌خواهد؛ شب‌های تن‌هایی مثل ام‌شب که انتخاب من نیست، ولی تو دوری، در جاده. برای‌ام شعر می‌فرستی، بیت بیت و دلم می‌خواهد شاعر باشم و برگردم به همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های سال، از دو عاشق بگویم که با جمعیّتِ مردمانِ بسیارِ تهران، همیشه خلوتِ قشنگ خودشان را دارند، انگار جهانی غیر از خیالِ خوشِ آن‌ها نیست و از مردی بگویم که تویی؛ با صورتی به مهربانیِ دریاهای دور و چشم‌هایی شبیه فرداهای ارغوانی و دهانی که شبیه بهار است و طعمِ دَمِ عیسای پیامبر را می‌دهد و جانم را زنده می‌کند، به سرمستی و شیدایی.
بعد فکر کردم من شاعر نیستم و گفتم «حیف» و با خودم شعرِ دست‌های تو را تکرار کردم که مرا گرم می‌کند، بیش‌تر از آفتابِ نیمه‌ی تابستان و سفر کردم به خاطره‌هایی که گذشته‌ی من است با تو و هی راه رفتم، راه رفتم و راه رفتم و آن‌قدر دور رفتم تا آینده، همه‌ی رؤیاهای زندگی‌ام با تو و دیدم خوش‌حال‌ام. خوش‌بخت‌ام.

حالا هم می‌بینم با هیچ کلمه‌ای نمی‌توانم از جهانِ آرامِ دل‌ام بنویسم و از تو که رنگِ لبخندهایت، همه‌ی امید‌واری من است و گفتم از عشق تشکّر ‌کنم که خواب مرا دید و به زندگی‌ام آمد، در قلب‌ام ماند و بزرگ شد؛ آن‌قدر که دیگر هیچ‌کس در من نیست، مگر تو و بوی سیب.

همه‌چیز کمی مانده به روز تولّدم شروع شد، چهارم یا پنجم بهمن‌ماه. دِلی‌دِلیِ زنگِ تلفن بلند شد و از روی پیش‌شماره‌‌اش خیال کردم ملیحه است که رفته مشهد و خُب، مَلی نبود و مریم جانِ حسینیان بود. او را با همین مهر و شوری شناخته بودم که حالا توی لحنِ خوب صدا و محبّت حرف‌هایش هم بود و برای‌ام پیش‌نهادی داشت که ابتدای آشنایی با آقای محمّد ولی‌زاده بود.
آقای ولی‌زاده شب اوّلِ بعد از اوّلین حرف، وبلاگ‌ام را خوانده بود و پیامک نوشته و تعریف کرده بود و من با خودم گفتم یعنی خونده؟ یعنی بی‌کاره؟ یعنی چی؟ و خُب، خوانده بود و کم‌کم دانستم که خیلی هم سرش شلوغ است، امّا این دلیل نمی‌شود که دقیق نباشد و یا روراستی نداشته باشد. دست‌کم، من او را این‌جوری دیدم؛ پُرصبر و پذیرا و دیدم که صداقت هم دارد، توی کارش و روابطش. بیش‌تر از چهل روز با او هم‌کاری کردم سر روزنامه‌ای، که تجربه‌ی خوبی بود برای‌ام و هم از او آموختم و هم از بسیاری دیگر که آقای ولی‌زاده بهانه داد دستم تا بهشان سلام کنم و حرف بزنم و …. و حتّا یک‌روزی مرا بُرد خانه‌ی جلال‌آل‌احمد، که سیمین دانشور را ببینم و نمی‌دانید چه‌قدر خاطره‌ی خوبی بود آن دیدارِ نامنتظره در غروبِ یکی روزهای تعطیلِ تهران. خلاصه، حرف این مدّت را پیش کشیده‌ام تا از دیروز بنویسم که روز تولّدِ محمّد ولی‌زاده بود و نمی‌دانستم و دست‌خالی رفته بودم و عوضِ من، او یکی از کتاب‌هایش را هدیه داد به یادگار.

هنوز تمام نشده‌ام، ولی امسال دارد تمام می‌شود. مانده فقط یک هفته، هفته‌ی آخرِ سال و بعد، عید می‌شود. عیدِ هنوز مسخره‌ی پُردردسرِ کسل‌کننده.
دلم می‌خواست تمام شوم؟ نمی‌دانم. من یک‌بار از آن دنیا برگشتم، سیزده ساله بودم و توی فکر فرشته‌های سپیدپوش که خودم را دوباره توی خانه‌ی خودمان دیدم و جهان جلوی چشم‌هایم تیره و تاریک شد، ولی موقّت. از آن روز تا الان مجبور بوده‌ام به ادامه‌ی زندگی، با خوشی‌های بسیار و زیادیِ ناخوشی‌هایش. راضی بوده‌ام؟ انتخابی در میان نبود که حرفِ رضایت باشد یا عدم‌رضایت. ناگزیر بوده‌ام به زندگی و هنوزم هستم و از شما چه پنهان، به‌قدر ِ بی‌میلی‌ام نسبت به زندگی، دیگر از مرگ هم می‌ترسم. خیلی.

روزی‌که توی وبلاگ، یک کتگوری می‌گذاشتم با موضوع مرگ، خیال نمی‌کردم توی یک سال این‌قدر آدمِ شناسِ مشهور توی این مملکت از دنیا برود که امسال رفت. آن‌قدر که از یک‌جا به بعد دیگر دست و دلم نمی‌رفت به دو خط نوشته و چهارتا لینک. هی فلدر باز می‌کردم، اسم مرحوم/مرحومه‌ی بعدی را می‌نوشتم و دعا می‌کردم که الهی هر چی خاک او، بقای بقیه بلکه عالی‌جناب مرگ بی‌خیال شود، برود مرخصی، جایی. ولی نرفت. نمی‌رود که.

بعد از رضا کرم‌رضایی (۱۴ فروردین +کیوان سپهر (۱۷ فروردین +محمود بنفشه‌خواه (۱۸ فروردین +کیومرث ملک‌مطیعی (۲۱ فروردین +) جهان قشقایی (۲۲ فروردین +) حمیده خیرآبادی (۳۰ فروردین +) عطا جنکوک (۱ اردی‌بهشت +نسرین خسروی (۵ اردی‌بهشت +نعمت حقیقی (۸ اردی‌بهشت +)، علی‌محمّد حق‌شناس (۱۰ اردی‌بهشت +) معصومه سیحون (۳۱ اردی‌بهشت +) محمّدرضا اعلامی (۶ خرداد +) آندره آرزومانیان (۱۱ خرداد +محمود بهرامی (۱۶ تیر +عنایت‌الله رضا (۱۸ تیر +رحیم رضازاده ملک (۲۲ تیر +کاظم برگ‌نیسی (۳۰ تیر +بهمن محصص (۶ مرداد +فرید سلمانیان (۷ مرداد +محمّد نوری (۹ مرداد +علی نامور (۱۰ مرداد +مهین شهابی (۱ شهریور +رضا خندان (۱۰ مهر +علینقی منزوی (۲۷ مهر +حسین نصرآبادی (۴ آبان +پریرخ دادستان (۲۲ آبان +مهدی آریان‌نژاد (۲۳ آبان +شمس آل‌احمد (۱۴ آذر +محمدحسین باقی (۲۹ آذر +حسن امداد (۲۹ آذر +محسن یوسف‌بیک (۱۶ بهمن +عباس امیری (۷ اسفند +ابوالقاسم گرجی (۹ اسفند +مهری ودادیان (۹ اسفند +محمود روح‌الامینی (۱۷ اسفند +ایرج افشار (۱۸ اسفند +) نوبت رسید به علی عامه‌کن (۱۹ اسفند +)

حالا به عامه‌کن فکر می‌کنم که فقط به اسم می‌شناسمش و نقّاشی‌هایش و می‌دانم پنج‌سال از من بزرگ‌تر بود و با همه‌ی مبارزه‌اش برای بودن، دیگر نیست و راستش، ترسیده‌ام. خیلی.

بعدن‌نوشت)؛ عالی‌جناب مرگ بی‌خیال نمی‌شوند انگار، سیدعلی موسوی بهبهانی (۲۳ اسفند +) و اسد بهرنگی (۲۸ اسفند +) بی‌خاطره‌ی سال‌های بعد از میان ما رفتند به رحمتِ خدا.

لالا لالا بخواب رؤیای نازم
می‌خوام آروم تو دستات دل ببازم
دارم فردامُ با رؤیات می‌سازم

لالا لالا دلت با من یکی شه
همین دیوونه عاقلِ تو می‌شه
آخه بدجور تو حسِ عاشقی‌شه

لالا لالا عزیزِ چهارستاره
شب از مهتابِ چشمات بیقراره
می‌خواد تا صبحِ فردا عشق بباره

لالا لالا تنم غرقه تو بازوت
تو لبریز از من وُ من ماتِ گیسوت
تو زیبایی وُ من مبهوتِ مبهوت

لالا لالا ترانه‌سازِ هر روز
بزرگِ واژه وُ رؤیای شب‌سوز
بزن بغضِ منُ آتش بیافروز

لالا لالا عزیزِ چهارستاره …

این سوّمین ترانه‌ای‌ست که در سال‌روز تولّدم از هولدرلین هدیه گرفتم و از ذوقِ زیادم فقط گریه کردم و به شعرهایی فکر کردم که نمی‌توانم برای او بگویم.

+ دوست داشتید ترانه‌های اوّلی و دوّمی را هم بخوانید. 

«چلچراغ» که توقیف شد، توی گودر پُر شده بود از خبرش. وبلاگ‌هایی هم بودند که مرثیه نوشتند و حتّی یک‌سری از دوست‌هایم توی فیس‌بوق برای اعتراض آیکونی را به عکس پروفایل‌شان اضافه کرده بودند. من این مجله را فقط توی سال اوّلِ انتشارش می‌خریدم و می‌خواندم و بعدتر، دیگر نه. توقیفِ هر مجلّه‌/روزنامه‌ای مرا ناراحت می‌کند، حتّی اگر خواننده‌اش نباشم. چلچراغ هم مانند باقیِ مطبوعات و خُب، علاقه یا حسِ خیلی خاصّی بهش نداشتم که بخواهم جامه بدرم و صورت چنگ بزنم و مویه کنم و این‌حرف‌ها، امّا این مجلّه سردبیری دارد که من دوستش دارم و نمی‌توانم الان سکوت کنم و حرفی از احساس‌ام نزنم. نگران نشوید. خبر بدی نشده است.

امروز، روز تولّدِ فریدون عموزاده خلیلی است.

من، عموزاده را از روزنامه‌ی آفتابگردان می‌شناسم. اولین نوشته‌هایم در این روزنامه چاپ شد و یادم هست وقتی توقیف شد، خون گریه می‌کردم. دخترک دوازده، سیزده ساله‌ای بودم که به شانزده صفحه کاغذِ رنگی دل‌بسته بودم و به این‌که خبرنگار افتخاریِ روزنامه بودم، افتخار می‌کردم. از آن روزهای خوب، برای من فقط خاطره‌هایی مانده که هنوز فراموش نکرده‌ام. به‌علاوه‌ی پانصد شماره از روزنامه و دوتا کارت خبرنگاری با کارت‌پستال تبریک عید و دست‌خطی از عموزاده خلیلی که برایم یادگاری نوشته بود.

فریدون عموزاده خلیلی بدترین دوره‌ی عمرم را با بهترین خاطرات در ذهنم ماندنی کرد و خوشحالم که توی این دنیا هست.

سالی که بر من و تو گذشت
فقط ۳۶۵ روز نبود
جمعه‌ها را باید دو روز حساب کرد
باید تقویم‌ها را در آفتاب نهاد
تا رنگ ببازد . . .

احمدرضا احمدی

جمعه، هجدهم بهمن. نه؟ می‌دانم دوشنبه است به وقتِ امسال، من روزی را می‌گویم که برای اوّلیّن‌بار هولدرلین را دیدم و خُب، از انفجار آتش‌فشان خبری نبود. نه ستاره‌ای درخشید و نه برقی جهید و نه … فقط سکوت بود و سرما. هی توی دست‌های‌مان ها می‌کردیم. هنوز هولدرلین دستِ مرا نمی‌گرفت و یخ‌مان آب نشده بود برای هم‌دیگر. هوا را هم که گفتم، سرد بود. نوبخت را که پایین می‌رفتیم، هولدرلین دیگر به فین‌فین افتاده بود و دست‌آخر، تاکسی گرفتیم تا ولی‌عصر. رفتیم پیتزا خوردیم و بعد انقلاب بودیم، توی سینما و دیگر از روز و نور خبری نبود که خداحافظی کردیم تا فردا.

خیال می‌کردم طور دیگری اتفاق می‌افتد، ولی بهتر از این نمی‌شد. آن‌قدر که اگر به هر کجای زندگی‌ام برگردم، هیچ‌کسی را بیش‌تر از هولدرلین دوست نخواهم داشت. من آدم و ماجرا زیاد دیده‌ام، ولی خیالِ امن و آرام نداشتم تا این‌که به او دل دادم و گرم شدم. حالا با هم توی خیابان که راه می‌رویم، هی می‌خواهد جیغ مرا درآورد. من توی دست‌هایش به خنده می‌افتم، وقتی به خانه برمی‌گردم عطرِ شعر می‌د‌هد صدای‌ام.

فارغ از خیالِ آینده، به برکتِ آن جمعه‌، این روزهای عمرم را دارم سیر زندگی می‌کنم، خوش و خرّم.

* از ترانه‌ی فستیوال گل ِ ایرج جنتی عطایی 

تا دیروز بیست و هشت ساله بودم و از امروز دیگر باید بگویم بیست و نه ساله‌ام و نمی‌دانم باید خودم را باور کنم یا تاریخِ شناس‌نامه‌ام را و نمی‌دانم چرا خنده‌ام می‌گیرد. پیر به حساب نمی‌آیم و یک‌جور حالِ خوبِ در تب و تابی دارم از شدّتِ هیجان، از زیادیِ امید. هولدرلین با من است و همه‌ی دنیا به هیچ‌کجای‌ام نیست. هنوز از خودم خوش‌ام می‌آید و هنوز توی سرم یک قطار دارم که هی سوت می‌کشد، می‌خواهد بایستد و من، انگار که قطارم اسب باشد، او را وادار می‌کنم که بدود، فقط بدود. می‌گویم بدوووو. آره پسر، بدوووو. قطارم پسر است؛ کاری و قوی و عمرن برای هضم دل‌تنگی‌هایش گریه نمی‌کند، می‌دود. فقط می‌دود.

– در قضایت خیرم را بخواه و در قَدَرت، برکاتت را بر من فروریز تا آن‌جا که تأخیر را در تعجیل‌های تو و تعجیل را در تأخیرهای تو نپسندم. آن‌چه را که پیش می‌اندازی، دلم هوای تأخیرش را نکند و آن‌چه را که بازپس می‌نهی من را به شکوه و گلایه نکشاند.
– ای آن‌که در ازاء ناسپاسی من، محرومم نکرد و تدارک حرمان ندید؛ خطاهای من گسترش یافت، ولی رسوایم نساخت؛ گناهانم عظیم شد، ولی آبرویم را نبرد؛ لغزش‌هایم فزونی گرفت و او پرده‌ی حیثیتم را ندرید. من را غرقه در نافرمانی خویش دید ولی شهره به بدنامی‌ام نکرد.
– در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید.
– چه‌گونه ممکن است به ورطه‌ی نومیدی بیفتم دراین‌حال که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی؟
– چه‌گونه ممکن است تو خوبم نکنی، وقتی که شفا در دست‌های توست و خوبی متکی به تو …
– خدای من! تو چه‌قدر به من نزدیکی با این همه فاصله‌ای که من از تو دارم.

«سیدمهدی شجاعی»

پی.‌نوشت)؛ نمی‌دانم الان در چه‌جور رابطه‌ای هستیم. قبول، این من‌ام که سرسنگین‌ام و تویی که هی ناز مرا می‌کشی، من ابرو بالا انداخته، لب و لوچه آویزان می‌کنم. بااین‌حال، هنوزم مؤمن‌ام به حرفی که می‌گوید «اگر تن‌هاترینِ تن‌هایان شوم باز هم …» فکر کردم امروز آشتی کنیم با هم، صبورترینِ من …

و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
*

۱٫ اوّلیّن‌ انشای عمرم را درباره‌ی دو هفته‌ای نوشتم که در دِه بودم، تابستانِ بیست سالِ پیش. با همه‌ی فراموشی‌کاری‌های‌ام خوب یادم هست که درباره‌ی چی نوشته بودم و بعد، وقتی‌ انشا را می‌خواندم، بچّه‌های کلاس روده‌بُر شده بودند از خنده. من استعداد خاصی برای بامزگی نداشتم، برخلافِ حالا دخترِ خجالتیِ کم‌حرفی بودم. نوشته‌ام هم بیش‌تر غم‌انگیز بود تا فکاهی. موضوع چی بود؟ تابستان خود را چه‌گونه گذراندید؟ تابستان‌ خودم را چه‌گونه گذرانده بودم؟ گفتم که، رفته بودم دِه، دو هفته و هفته‌ی اوّل من بودم با مادربزرگ‌ام. پدربزرگ‌ام را خیلی کم‌تر یادم است ولی، زنده بود هنوز. قرار بود پدر و مادر و بچّه‌ها آخر هفته‌ی اوّل بیایند دِه، وقتی‌که تعطیلاتِ تابستانی بابا‌ی‌ام شروع می‌شد. من زودتر آمده بودم، چون دِه را دوست داشتم، لج‌باز بودم و می‌دانستم چه‌طوری کولی‌بازی دربیاورم تا راضی شوند مرا بفرستند خانه‌ی مادربزرگ‌ام. ازم قول می‌گرفتند که از خانه بیرون نروم، خانه‌ی مامان‌بزرگِ این‌وری (مادر پدرم) بمانم و نروم آن دستِ رودخانه، خانه‌ی پدربزرگِ مادری‌ام. من قول می‌دادم، به شرفِ این و آن. کافی بود سوار مینی‌بوس بشوم و بعد از آن چهار ساعتِ لعنتی به‌نظر تمام‌نشدنی، سر جاده پیاده شوم، کنار قبرستان. ساکِ لباس‌های‌ام را می‌گذاشتم توی اتاق زیرشیروانی و بعد، از خانه می‌زدم بیرون. یک‌جورِ مارمولک‌وار که مادربزرگ‌ام نمی‌فهمید و مجبور می‌شد همه‌ی کوه و کمرِ حوالی خانه را بگردد و همیشه می‌ترسید که افتاده باشم توی تنور. من می‌رفتم خانه‌ی پدربزرگِ آن‌وری، با خاله‌‌ام آشِ الکی می‌پختم. اجاق درست می‌کردیم با سنگ، هیزم جمع می‌کردیم و با نفت و کبریتی که یواشکی کِش رفته بودیم، آتش به پا می‌کردیم. قابلمه‌ی کوچکِ پُرآب را می‌گذاشتیم روی اجاق تا به قُل‌قُل بیفتد، و بعد گزنه و پنیرک و واش و فلان را خورد می‌کردیم توی آب، ریزِ ریز. بوی گندِ علف‌های پخته که بلند می‌شد یعنی آش آماده است و کاسه‌کاسه می‌کردیمش، به اسمِ نذری می‌بردیم پای تیرچراغ‌برق، جلوی گربه یا توی آخور گوسفندهای بابابزرگ خالی می‌کردیم. نذری‌بازی که تمام می‌شد، می‌رفتیم تا رودخانه و مُرده‌بازی می‌کردیم. به خاله‌ام یاد داده بودم که چه‌طوری با خاک‌های کنار رودخانه آدمکِ گِلی درست کنیم. من برای آدمک‌های گِلی داستانِ زندگی می‌ساختم و برای خاله‌ام تعریف می‌کردم که یارقلی شوهرِ کی بود، چندتا بچّه داشت و چه‌قدر زندگی کرد و چه‌طوری مُرد. ما توی زندگیِ یارقلی نقشی نداشتیم تا بعد از مرگ. آن‌وقت یکی‌مان تابوت می‌ساخت و آن یکی هم می‌شد گورکَن. تنِ بی‌جانِ گِلیِ یارقُلی را خاک می‌کردیم هم‌آن‌جا کنارِ رودخانه و خاله‌ام را توجیه کرده بودم که اگر تعدادِ مُرده‌های گِلی به دوهزارتا برسد، آن‌وقت دِه بهشت می‌شود. من از جهنم می‌ترسیدم، از قبرستانِ نزدیکِ خانه‌‌ی مادربزرگِ آن‌وری می‌ترسیدم، از مُرده‌های واقعی هم. درعوض، بهشت و رودخانه و قورباغه دوست داشتم. خوش‌آیندترینِ تفریحِ بچّگی‌ام در دِه این بود که بچّه قورباغه جمع کنم توی شیشه‌های مربّا یا با خاله‌ام برویم توی رودخانه، مثلن شنا. مادرم از جفتِ این دو کار بدش می‌آمد و من نمی‌فهمیدم خدا چه‌طوری می‌خواهد مادر را به بهشت ببرد. بهشت که بی‌ رودخانه و قورباغه نمی‌شود، می‌شود؟ آن تابستانِ نُه سالگی، بخت یارم بود و علاوه‌بر بچّه‌قورباغه‌های همیشگی، یک قورباغه‌ی تپلِ حسابی هم گرفته بودم و توی یک هفته‌ای که مادر و پدرم نبودند عشقِ دنیا و عقبا را کرده بودم. روزها، قورباغه را می‌گذاشتم توی کیسه‌ی پلاستیکی، با خودم می‌بردمش کوه و باغ. شب‌ها هم می‌خواباندمش توی قابلمه‌ی روحیِ اسباب‌بازی‌‌ام. خاله‌ام می‌گفت قورباغه زن است. می‌پرسیدم از کجا فهمیدی؟ خاله‌ام لای پای قورباغه را باز می‌کرد و می‌گفت از این‌جا. من هر چی نگاه می‌کردم به آن‌جای قورباغه زن بودنش را نمی‌فهمیدم و فقط رو حسابِ این‌که خاله یک سال بزرگ‌تر بود حرف‌اش را قبول کردم. بعد هم که گفت قورباغه حامله است، دوباره حرف‌اش را قبول کردم. خاله‌ام غیر از مادرم، دو خواهر بزرگ‌تر داشت که عروسی کرده بودند و این چیز‌ها را بهتر می‌دانست. دیگر قورباغه را نمی‌بُردیم کوه، می‌نشستم توی ایوان، قابلمه را می‌گرفتم بغل‌ام و هی نگاه‌اش می‌کردم تا لحظه‌ی به دنیا آمدنِ بچّه را از دست ندهم. این روال چند روز ادامه داشت و مادربزرگ‌ام هر کاری کرد تا قورباغه را سربه‌نیست کند نتوانست تا این‌که یک‌روزی صبح، وقتی مینی‌بوس رسید دِه، به من گفت مامان و بابای‌ام آمده‌اند. من نگاه کردم به سرِ جاده، یک زن و مرد با دو بچّه ایستاده بودند آن دور، ساک‌های‌شان را از صندوق درمی‌آورند. گفتم لابُد خودشان‌اند. من از مادرم می‌ترسیدم، عینهو چی. اگر قورباغه‌ی توی قابلمه را می‌دید، پوست از سرم می‌کند. شک نداشتم مادربزرگ‌ام درباره‌ی آن چند جفت دمپایی‌ هم که توی رودخانه  آب داده بودم به مادرم می‌گفت. خواستم قابلمه را قایم کنم که هُل شدم، سُر خوردم و قورباغه پرت شد بیرون. از ایوان افتاد پایین، لای سنگ‌چینِ دور باغچه و دیگر …. نمی‌دانستم چه کار کنم؟ بچّگی‌ام برخلافِ حالا خیلی معتقد بودم نباید گریه کنم و کم بیاورم. یک‌جور کل‌کل بود با برادر بزرگ‌ترم که فکر می‌کرد رئیس است و من نمی‌خواستم ضعیف باشم. از زمین بلند شدم، انگار نه انگار. رفتم تا سر پلّه، چشم کشیدم تا جاده، آن‌جا که مینی‌بوس ایستاده بود و آن زن و مرد … مینی‌بوس دیگر نبود، هیچ زن و مردی هم در راه نبودند تا به خانه برسند. مادربزرگ‌ام ایستاده بود توی چارچوبِ در، پرسیدم: بابا و مامان‌ام کو؟ خندید و چیزی نگفت. بعد هم رفت آن طرفِ ایوان، قابلمه را برداشت از روی زمین و ایستاد جلوی نرده‌ها، توی باغچه را نگاه کرد و پرسید: در قابلمه رو کجا انداختی؟ این‌بار من چیزی نگفتم. از پلّه‌ها دویدم پایین و جاده‌ی خاکی را گرفتم و رفتم سمتِ آن‌ دستِ رودخانه. صدای مادربزرگ‌ام را می‌شنیدم که پشتِ رفتن‌ام می‌گفت چغولی‌ام را به مادرم می‌کند و وای به حال‌ام و چنین و چنان. من تا خانه‌ی بابابزرگِ آن‌وری یک نفس دویدم و بعدش را دیگر یادم نیست و فقط یادم هست که توی انشای‌ام هم تا این‌جای تابستانِ آن سال را تعریف کرده بودم.

۲٫ بعد از پنج، شش سال چند روز قبل رفته بودم دِه‌مان و یک شب هم ماندم. از خانه‌های کاه‌گلیِ تیرچوبیِ قدیمی فقط یکی، دو خانه مانده بود. زلزله دخلِ همه‌ی گذشته را آورده بود، حتّا مسیر راه‌های کنارِ رودخانه یا مال‌روهای روی کوه عوض شده بود. دِه به جای مردمِ محلّی یا شهری‌های قوم و خویش، پُر بود از کارگرِ کُرد و افغانی با کامیون‌های ماسه و سیمان. با این‌که آبِ رودخانه کم بود، علاوه‌بر پُل اصلی، چهار پُلِ کوچک‌تر هم ساخته بودند. حالا در بیش‌تر خانه‌ها تلفن است. هرچند موبایل هنوز آنتن نمی‌دهد مگر بالای کوه، آن طرفِ منطقه‌ای که اسمش «موز» است. تلویزیون مثل قبل، یکی دو کانال را می‌گیرد، ولی برفکی. دور قبرستان را هم سیمِ توری کشیده‌اند و در گذاشته‌اند برای‌اش و مادربزرگِ این‌وری هم آن‌جا خوابیده، کنارِ بابابزرگی که خیلی سال قبل مُرده است. با این‌که همیشه می‌گویم دل‌ام یک‌جایِ دنج می‌خواهد که خیلی خلوت باشد، ولی در سکوتِ ناشناسِ دِهِ آبا و اجدادی‌مان بهم بد گذشت، خیلی.

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ‌چیز
نه این دقایق خوش‌بو که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب‌بوست
نه هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی‌رهاند
و فکر می‌کنم
*

۳٫ سفر بی تو، فقط خستگی‌ست.

* سهراب سپهری + چند عکس دیگر در این‌جا