چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

رمان ذوب شده را خواندم؛ خیال‌ها و خاطره‌های عباس معروفی از فضایی که در آن نفس کشیده و زندگی کرده است؛ یعنی ایرانِ سال‌های اوّل پس از انقلاب که بازار خراب‌کاری و ترور و بمب‌گذاری گروه‌های فلان و بهمان داغ بود.
ذوب شده نخستین رمانِ این نویسنده‌‌‌ی حالا برلین‌نشین است که در بیست و شش سالگی نوشته (سال ۶۲) و پس از بیست و شش سال (سال ۸۸) چاپ شده است. معروفی در این داستان قصّه‌ی نویسنده‌ای را تعریف می‌کند که زیر بازجویی و شکنجه به قصه‌پردازی روی می‌آورد و در قصه‌های خودش گم می‌شود.
وقتِ خواندن این کتاب اسم و رسم عباس معروفی را از ذهن خودتان دور کنید و صرفاً با عنایت به این‌که نویسنده‌ی رمان جوانِ کم‌‌سالی‌ست با تجربه‌ای اندک داستان را بخوانید و از نثر روانِ آن لذّت ببرید و با خودتان بگوئید: به به! چه اوّلین کتابِ خوبی!
جالب‌تر این‌که زمان و مکانِ این رمان خیلی هم دور نیست از زمان و مکانِ فعلنِ ایران و با سی و پنج مورد حذف و تغییر عنوان منتشر شده است. اسم اولیه رمان طبل بزرگ زیر پای چپ بود که بعد از فیلم کاظم معصومی از چشمِ آقای نویسنده افتاد و معروفی تصمیم گرفت کتاب را به نام ذوب شده چاپ کند. ذوب شده صفتی‌ست که او در توصیفِ ماریا استفاده کرده است. ماریا یکی از شخصیت‌های این رمان است با تمایل به چپی‌ها و در زندان عاشق بازجوی خود می‌شود. البته این را بگویم که به نظر من شخصیتِ ماریا و بازجو به خوبی ساخته و پرداخته نشده‌اند. 

:: «می‌دانست وقتی بیرون خبری می‌شود، ترور، بمب‌گذاری یا انفجاری  رخ می‌دهد، یک عده را می‌گذارند سینه‌ی دیوار و می‌فرستند سینه‌ی قبرستان. ساکت بود، حرف نمی‌زد. و می‌دانست هر کس بیش‌تر حرف بزند، گرفتاری‌هاش از حد خارج می‌شود. فقط بازجوها زیاد حرف می‌زدند و از این شاخه می‌رفتند به آن شاخه. و می‌دانست همه‌شان مدام دروغ  می‌گویند، به هم‌دیگر دروغ می‌گویند. حتا سکوت‌شان هم دروغ است.» ص ۳۳

:: «به‌راستی‌که از تولد تا مرگ، پرتاب سنگی از دست کودکی به جای نامعلوم است که دلایل و عواقب‌اش بر سنگ و زننده و خورنده هیچ روشن نیست.» ص ۱۰۰

:: این‌جا یک برنامه رادیویی‌ست که درباره‌ی اصطلاح «طبل بزرگ زیر پای چپ» توضیح داده که یعنی چی در نظام و ارتش.

:: کلمه‌های تازه‌ای که از این کتاب یاد گرفتم: تمشیت، پسله، آکله و پیستوله.

:: هی فعل نکبتِ «بجود»! ازت بدم می‌آد.

+  بخشی از رمان ذوب‌شده در وبلاگ نویسنده‌ی آن و یادداشت نویسنده در زمان چاپ این رمان در برلین.

مرتبط: لابیرنت، ایلنا، هزار کتاب و برای خرید آن‌لاین به این‌جا مراجعه کنید.

۱٫ عنوان اصلیِ کتاب سمفونی پاستورال است که از سمفونی ششمِ بتهوون گرفته شده، امّا ترجمه‌ی فارسی آن از سوی انتشارات قطره به نام آهنگ عشق* منتشر شده است.

۲٫ آهنگ عشق شامل دو دفتر و مجموعه‌ای‌ست از خاطرات یک پدر روحانی. اولین خاطره و بهانه‌ی آغازِ ماجرا مربوط به زمستانِ سرد و سختی‌ست که پدر به کلبه‌ی دورافتاده‌ای می‌رود، در آن‌جا پیرزنی فوت کرده است. دختربچه‌ی نابینا و کم‌توانِ چرک‌مرده‌ای در کلبه‌ی پیرزن است که دیگر تن‌ها مانده و پدر از سر وظیفه‌ی دینی و انسانی او را به منزل خود می‌آورد و زندگی‌اش را صرفِ مراقبت و حمایت از او می‌کند. این دختر ژرترودد نام دارد و به‌تدریج توانِ از دست‌رفته‌اش را بازمی‌یابد و روز‌به‌روز بزرگ‌تر می‌شود و شکفته‌تر. پدر به او آموزش می‌دهد و او که نابیناست با درکی ورای مردم عادی به جست‌وجو در جهان می‌پردازد و شخصیتی شگفت دارد با روحیه‌ای شاعرانه. بفهمی‌نفهمی پدر به ژرترودد علاقه‌مند شده و ژرترودد هم که به شکل تابلویی عاشقِ پدر است. آملی زنِ پدر این موضوع را حس می‌کند و بعد از یک‌سری بحث و جنگ، ژرترودد به منزلِ خانومِ هم‌سایه می‌رود تا هم آرامش به خانه‌ی پدر بازگردد و هم او به فراگیری پیانو مشغول شود. در از این‌جا به بعد پای ژاک پسرِ پدر روحانی به داستان بازمی‌شود که او هم به ژرترودد دل‌ باخته است و ….

۳٫ علی‌اصغر سعیدی در ابتدای یادداشتِ مترجم یک بیت شعر از شیخ بهایی نقل کرده است که … بگذریم.

دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟

۴٫ سپاسِ ویژه از دوستِ نازنین‌ام «اتل متل» برای این هدیه‌ی خوب.

*اثر آندره ژید، ۱۲۶ صفحه، ۲۵۰۰ تومان.

یک سؤال: شما این آقای کلاه‌‌دارِ بد‌اخمِ عینکی را می‌شناسید؟ راه‌نماییِ تابلو: نامِ کوچکِ او پیرو و فامیلی‌اش کیارا (+)است. هان؟ به جا نیاوردید؟ یک‌راه‌نماییِ دوباره: ایشون ایتالیایی‌ست و معروف به استاد قصّه‌گو. باشد، یک راه‌نمایی دیگر: به سال ۱۹۱۳ میلادی متولّد شده و در ۱۹۸۶ هم به رحمتِ خدا رفته است. چی شد پس؟ به عمر شما قد نمی‌دهد که با پیرو صنمی داشته باشید؟ مگه شما با تولستوی یا همینگوی رفیق گرمابه گلستون بودی آخه؟ این هم آخرین راه‌نمایی: این پیرو اوائل شعر می‌گفت ولی بعدتر تمرکز کرد روی داستان‌سرایی. به‌عبارت‌دیگر، قصّه‌گویی شفاهی. می‌بینم که هنوز نشناخته‌اید پیرو را. خب، اشکالی ندارد. خود من هم پیرو را نمی‌شناختم. حتّا اسمِ او را هم نشنیده بودم تا این‌که رمان تقسیم (+) را هدیه گرفتم که می‌گویند بهترین اثر او است. پیرو این کتاب را در سال ۱۹۶۴ میلادی نوشته و هنوز هم جزو پرفروش‌ترین کتاب‌های معاصر ایتالیا است.

کتاب را مهدی سحابی ترجمه و نشر مرکز در سال ۱۳۸۴ منتشر کرده است. چاپ سوم آن هم که در بهار ۱۳۸۷ با قیمت ۳۰۰۰ تومان توزیع شد.
در مقدمه‌ی تقسیم می‌خوانیم که مهارتِ پیرو در قصه‌گویی باعث شده تا نثر او روان و بی‌تکلف و نگرش مستقیم و بی‌پیرایه‌‌ای نسبت به واقعیت باشد. اگر تقسیم را بخوانید شما هم موارد یادشده را تأیید خواهید کرد.
در ابتدای رمان نقلِ قولی آمده از بوکاچو که در یک عبارتِ تک‌جمله‌ای درون‌مایه‌ی تقسیم را فاش می‌کند؛ «قصه‌ای باید بگویم از چیزهای کاتولیک و از فجایع و از عشق، کمی با هم آمیخته ….»
داستان را دانای کل روایت می‌کند و ماجرا با معرفی امرنتزیانو پارونتزینی آغاز می‌شود که مرد میان‌سالِ مجردی‌ست و کارمند اداره‌ی دارایی. شما توانستید اسمِ این یارو را بخوانید؟ یک بابای دیگری هم در داستان است به نام مانسونتو تتامانتزی که خیرسرش وکیل بوده و حالا مُرده و ارث و میراث او رسیده به سه دخترِ ترشیده‌اش.
این وکیلِ مُرده‌شوربُرده با آن اسمِ سختی که دارد به خُلق بد معروف است و سلیقه‌ی کج! علاقه‌ی اصلی‌اش در زندگی تولید میوه‌های هیولایی بود. عشقِ او به زشتی آن‌قدر بود که زنی «راشیتیک» را به هم‌سری گرفت و کلی تلاش کرد تا دخترانِ زشت‌تری داشته باشد. مانسونتو معتقد بود ایجاد یک چیز واقعاً زشت کار راحتی نیست و به اندازه‌ی رسیدن به چیز زیبا زحمت می‌برد و تأکید می‌کرد ارزیابی نتیجه‌ها صرفاً به سلیقه بستگی دارد و هر کسی یک شکل را می‌پسندد و او زشت می‌پسندید. البته، هر کدام از سه دخترِ زشتِ او یک حُسنِ زیبا داشتند که در تلاش برای رسیدن به زشتی کامل از دستِ مانسونتو  دررفته بود.
فورتوناتا دختر بزرگ‌تر موهای زیبا داشت و دختر بعدی، تارسیلا واجدِ پایین تنه‌ا‌ی بی‌نقص بود و کوچک‌ترین دختر که کاملیا نام داشت به‌خاطر دست‌های لطیف‌اش شهره‌بود.
بعد از مرگِ بابای دخترهای یادشده، تارسیلاشون اراده می‌کند به ازدواج تا این‌که یک‌روزی در کلیسا آن کارمند اداره‌ی دارایی را می‌بیند و نقشه می‌کشد برای آشنایی بیش‌تر با او. تاجایی‌که یکی، دو هفته بعد پای آن آقا به خانه‌ی دخترهای مانسونتو باز می‌شود و … آقای کارمند اداره‌ی دارایی هم که قصد ازدواج داشته است، سبک و سنگین می‌کند دخترها را و درنهایت، خواهر بزرگ‌تر را به زنی می‌گیرد اما، … با ورود پارونتزینی زندگی هر سه دختر متحول می‌شود و او با ایثاری مثال‌زدنی! تن و جانِ خویش را بین سه خواهر تقسیم می‌کند؛ شب اوّل را با فورتانا می‌گذراند که هم‌سر او بود، شب دوم را با خواهر تارسیلا، و شب سوم را با کامیلا.
پیرو در بیست و هفت فصل داستانِ زندگی این چهار نفر (به‌علاوه‌ی پسری که در میانه‌ی ماجرا با تارسیلا دوست می‌شود) را با شیواترین و شیرین‌ترین بیانِ ممکن تعریف می‌کند تا وقتی‌که قدرتِ جسمیِ پارونتزینی در برابر میلِ شدیدِ  جن.سی او شکست می‌خورد و او می‌میرد!
بر اساس داستان تقسیم یک فیلم کمدی هم ساخته شده که  پیرو نیز در آن بازی کرده است. در این‌جا می‌توانید شناس‌نامه‌ی فیلم را بخوانید.

+ از دوستِ خوب‌ام «بهار» خیلی ممنون‌ام بابتِ این هدیه‌ی عالی.

+ برای کسب اطلاعات بیش‌تر؛ یادداشت سیب‌گاززده درباره‌ی این کتاب + دو لینک مرتبط دیگر.

+ برای رؤیتِ جلد کتاب به زبان اصلی این‌جا کلیک کنید و محض مشاهده‌ی مجموعه‌ی آثار پیرو کیارا این‌جا.

ویژه‌نامه‌ی نوروزی همشهری یک فهرستی را منتشر کرده است از «ترین‌ها» در ایران و جهان. درباره‌ی معیار و ملاک گزینش چیزی ننوشته‌اند. حالا درباره‌ی پرفروش‌ترین‌ها آدم می‌فهمد به چه بهانه‌ای این بازی‌ها، فیلم‌ها یا آلبوم‌های موسیقی لیست شده‌اند. اما مثلن درباره‌ی آن فهرستِ ده‌تابیِ محبوب‌ترین کتاب‌ها در سال ۸۸، من متوجه نشدم این تعیین محبوبیّت روی چه حسابی است؟ عقلم سلیم می‌گوید یا باید میزان فروش را حساب کرد یا رقم تجدید چاپ را.* این‌طوری لابد کتاب دا رکورددارتر است تا رُمان محمدرضا کاتب. آفتاب‌پرست نازنین رتبه‌ی اوّل را در فهرست محبوب‌ترین‌های همشهری دارد. این کتاب در آذرماه منتشر شده است و تا الان، چندتایی از نویسنده‌های دیگر درباره‌اش تعریف و تمجید نوشته‌اند در روزنامه‌ها و یا وب‌لاگ‌های شخصی‌شان. آفتاب‌پرست نازنین را نشر هیلا چاپ کرده است با قیمت ۵۰۰۰ تومان. من هنوز این کتاب را نخوانده‌ام، امّا توجّه شما را جلب می‌کنم به یادداشتِ یکی از دوست‌هایم** که در مجله‌ی «نسیم بیداری» منتشر شده است. به نظر او کتابِ کاتب ارزش خواندن دارد، امّا نه این‌قدر که محبوب‌ترین باشد!

آفتاب‌پرست نازنین رمانی است به قلم محمدرضا کاتب و توسط نشر هیلا منتشر شده است. جلد را که باز می‌کنی صفحه اول نام کتاب را نوشته نحر سنگ‌ها. کتاب از فصل‌هایی تشکیل شده که تحت دو عنوان بسیار زیبا و هم‌خوان با فصل‌ها؛ یکی در میان نام‌گذاری شده‌اند:  «بی‌دهان حرف می‌زنم» که فصل و عنوان آغازگر کتاب است و دیگری « این‌طوری هم می‌شود گفت».
اگر از کاتب چیزی خوانده باشید ولی خودتان را خوره‌ی کارهای او ندانید، شاید کتاب را سخت به دست بگیرید چرا که نگاه او به روایت‌گری داستان با آنچه اذهان عموم ما به آن عادت کرده است تفاوت‌هایی دارد که ممکن است متن‌های او را کمی سخت‌خوان یا سخت‌فهم کند. اما در خصوص این کتاب با خیال راحت‌تری شروع کنید. به‌راحتی ماجرا را درک خواهید کرد و به‌زودی از آن لذت می‌برید. البته باید چند صفحه‌ای صبر و تحمل داشته باشید.
«بی‌دهان حرف می‌زنم»‌ها گفت‌وگوی درونی است؛ از زبان دختری که سومین هفت سال عمرش را می‌گذراند و به ظاهر شیرین‌عقل است اما این شیرین عقلی گاهی مواقع با حرف‌های او جور در نمی‌آید. البته این مطلب سهو و خطای نویسنده نیست؛ بلکه هوشمندی او برای بیان این مطلب است که دختر ماجرا شیرین‌عقل نیست فقط کم آورده است. برای مواجهه با همه سختی‌هایی که با آن‌ها رو در رو ایستاده است؛ برای گذشتن از مسائلی که سینه‌به‌سینه‌ی‌ او ایستاده‌اند و برای هضم همه‌ی آن‌چه خارج از اراده‌ی او بر سرش هوار شده است … و این‌ها همه باعث شده  تا او در پی مهلتی برای ترمیم ظرفیت‌های سرریز شده‌ی تحمل خود بگردد.
اما کاتب ماجرا را از زاویه‌ی دیگری هم دیده است؛ «این طوری هم می‌شود گفت»‌ها دقیقاً مثل عنوانش قصه را جور دیگری تعریف کرده؛  از دید دانای کل و این‌گونه دیگرانی که از جهاتی دیگر درگیر ماجرا هستند داستان را پیش می‌برند و بسط و توسعه می‌دهند.
ماجرای کتاب در مجموع در مورد چند خانواده نیمه ایرانی – نیمه عراقی است که با الطاف صدام مشمول قانون معاودین شده‌اند. یعنی به جرم این که اجداد آن‌ها همگی عرب نیستند و در بین آن‌ها تعدادی ایرانی هم دیده می‌شود از کشور خود اخراج شده  و البته هر کدام که توانسته‌اند بنابر خویشاوندی یا نزدیکی راه به ایران آمده‌اند و یا پس از این‌که تقدیر خود را در کشورهای عربی و حاشیه خلیج فارس و یا دیگر هم‌سایه‌های عراق طی کرده‌اند، سرنوشت‌شان به ایران گره خورده تا بتوانند زندگی خود را ادامه دهند. در این بین خانواده‌هایی هم بوده‌اند که زن و شوهر مجبور به جدایی شده‌اند و حالا دختر قصه ما تک و تن‌ها مجبور است در کارخانجات سنگ بری زندگی و کار کند تا بتواند با آنچه بر او گذشته کنار بیاید. حالا این‌که پدرش چه شده یا چرا دختر سراغ مادرش نمی‌رود را از خلال خواندن کتاب خواهید فهمید.
برای این‌که با داستان راحت تر کنار بیایید و زودتر حرف آن را بفهمید دقیقاً هم‌این کار را بکنید! یعنی با داستان راحت کنار بیایید! خودتان را درگیر قضاوت کردن درخصوص خوبی و بدی آن نکنید. به همین سادگی. کتاب را به دست گرفته‌اید و زمان خود را صرف آن می‌کنید؛ پس تنها کاری که باید انجام دهید این است که کتاب را بخوانید و در آن شناور شوید. اگر بخواهید به جمله جمله‌ی آن با دقت فکر کنید که آیا با منطق عقلانی شما جور در می‌آید یا نه؟ اولین اشتباه خود را مرتکب شده‌اید و پای‌تان در بندهایی گیر خواهد کرد که البته جواب مناسبی برای سؤالات شما خواهند داشت ولی این جواب‌ها به قیمت دور شدن از لذت ماجرا برایتان تمام خواهد شد.
اگر برای خواندن کتاب به خودتان سخت نگیرید عمق داستان خودش را به شما می‌رساند و آن وقت می‌توانید به‌راحتی از جملات نابی لذت ببرید که جایی تجربه‌اش کرده اید و کاتب با استادی تمام سخت‌ترین آن‌ها را با کلمات عیان کرده است.
آفتاب‌پرست نازنین ساده‌تر از آن‌چه گفتم است. ماجرای تقابل عشق و کینه است؛ کینه‌ای که سال‌ها از خشم صاحب‌دلان آب خورده و آنقدر تنومند شده که قلب را به آهن بدل کرده و حالا دیگر برای صاحبش چاره‌ای نگذاشته مگر نابودی انسانیتش و البته از سوی دیگر قلب‌هایی هم هست که از این دام رها می‌شود و از چشمه‌ی محبت می‌نوشد و کینه را تکه‌تکه از خود بیرون می‌کند.
«استادم می‌گفت خداوند خوب‌ها را به اندازه‌ی بدها گاه عمر می‌دهد اما چون خوب‌ها با رفتن‌شان دل‌مان را غمگین می‌کنند و ما دوست داریم سال‌ها با آن‌ها بمانیم فکر می‌کنیم آن‌‌ها را خداوند زودتر می‌برد … انسان دلش برای اعمال خوب آدم‌های دیگر است که تنگ می‌شود نه برای خود آن آدم‌ها.» ص ۱۲۸
« آدم گاهی راهی را بلد است اما جرئت نمی‌کند ازش برود. وقتی دیگران می‌روند او هم کیف می‌کند. این ذات آدم لامذهب است.» ص ۲۱۶
از ارنست همینگوی نقل شده که می‌گوید داستان‌های خوب یک ویژگی مشترک دارند و آن این‌که همه‌ی آن‌ها واقعی‌تر از آن هستند که بتوانند اتفاق بیفتند. شاید شما هم پس از خواندن این کتاب کمی به این جمله فکر کنید.

* یا محبوب‌ترین از نظر قشر خاصی؛ مثلن نویسنده‌ها، هنرپیشه‌ها یا فوت‌بالیست‌ها و ….

**مهدی پروین

۱)؛ اگر از این مُدل خواننده‌هایی هستید که وقتِ خواندن یک کتاب، خودتان را مسلّح ‌می‌کنید به مدادی (اتودی، خودکار بیکی، روان‌نویسِ سبزی، ماژیک شب‌رنگِ فسفری‌ای و …) و بعد، مترصّد می‌نشینید تا جمله‌ی نغزی، نکته‌ی درخشانی، پیام گوهرباری یا خطابه‌ی قرایی را در متن کتاب بخوانید و فوری زیر آن خط می‌کشید از لحاظ تأمل یا نثر زیبا یا بیان خاص یا هم‌ذات‌پنداری و یا نوشتن گوشه‌ی دفتری یا روی کاغذی یا توی وبلاگ و …، «مهمانی تلخ» این‌جور کتابی نیست امّا، پیش‌نهاد می‌کنم این رُمانِ سیامک گلشیری را بخوانید اگر اهلِ تماشای فیلم ترس‌ناک هستید بس‌که یک‌جور خوبی فضاسازی کرده و بلد بوده آن هول و هراسِ باید را به دل آدم بریزد وقتی ماهرخ و رامینِ داستان گرفتار شده‌اند در آن باغِ دورافتاده‌ی حوالی جاده‌ی کرج. ماهرخ و رامین؟ بله خب. ماهرخ و رامین دو شخصیّت از چهار شخصیّت این رُمان هستند اگر نامزدِ تورج را هم آدمِ قصّه فرض کنیم. فرضِ چرا. گیرم قبل از حضورِ او، روایتِ گلشیری از آن پنج‌شنبه‌ی نکبت و مهمانی تلخ تمام شود ولی، حرف و حدیثِ شیرین به‌قدرکافی نقلِ صحبتِ تورج با این زوج هست.

بله. ماهرخ و رامین زن و شوهرند و هر دو استاد دانش‌گاه. تورج هم شاگرد رامین بوده که هفت سالِ قبل از دانش‌گاه اخراج شده و حالا، خیلی اتّفاقی در بزرگ‌راه چمران به پُستِ هم خورده‌اند و مابقی‌ماجرا بماند تا خودتان کتاب را بخوانید. به نظر من استعدادِ خاصِ گلشیری در دیالوگ‌نویسی‌ست. گفت‌وگوهای رُمان عالی است و زبانِ نویسنده ساده و روان. کتاب را دست بگیرید برای خواندن محال است زمین بگذارید به‌خصوص وقتی به آن بخشِ هول‌ناکِ داستان برسید.

با این‌همه، نمی‌دانم چرا نویسنده شخصیّت رامین و ماهرخ را با آن سوادِ علمی و پیشنیه‌ی فرهنگی یک‌طوری ترسیم کرده است که آدم هی خیال می‌کند احمق‌اند و با این‌که باید در سنین میان‌سالی باشند، شبیه دختر/پسرهای نوجوان رفتار می‌کنند. مثلن؟ مثلن، وقتی تورج از استادش می‌خواهد به منزل او بیاید و یا آن صحنه‌های مسخره‌ی تماشای آلبوم عکس‌های عروسی شاگردش. آدم این‌قدر تعارفی و  مگر رودربایستی دارد با شاگردی که قبلن باعث اخراج او شده از دانش‌گاه؟

خلاصه، وقتِ زیادی نمی‌گیرد از شما خواندنِ این رُمانِ ۱۸۰ صفحه‌ای و برای سرگرمی، خوب داستانی دارد.

۲)؛   این حرف را یادتان می‌آید درباره‌ی طراحی جلد کتاب؟ حالا نگاه کنید به دو تصویر فوق. سمتِ راستی، عکس روی جلدِ کتابی‌ست که من خوانده‌ام.* عکس سمتِ چپی تصویرِ جلد هم‌این کتاب است که کم‌تر از یک‌ماه قبل تجدید چاپ شد.

۳)؛ سه فصل اوّل رُمان را می‌توانید این‌جا بخوانید.

:: این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا هم درباره‌ی «مهمانی تلخ» نوشته‌اند + {goodreads}

* تهران: انتشارات مهرا و قصیده‌سرا.  چاپ سوّم، ۱۳۸۴، قیمت ۱۹۰۰ تومان.

بعضی کتاب‌ها این‌طوری‌اند، شبیه آینه. آدم را نشانِ آدم می‌دهند؛ از لحاظ جهانِ درونی و دنیای بیرونی.

یک‌وقتی شخصیّت داستانی می‌شود هم‌زادِ آدم، طبیعتی از نوعِ تو، با خیال‌پروی‌های رها، دردهای اُخت، عاشقیّت‌های ناجور، انس‌های قدیمی، رؤیاهای شیرین، رنج‌های بسیار. مثلن گلدموندِ هسه، آنتِ جان‌شیفته.

یک‌وقتِ دیگری هم پیش می‌آید، داستانی می‌خوانی که تصویری‌ست از یک شرایط جمعی. بازنماییِ جامعه. بیانِ دوباره‌ی محیطِ تو؛ دردهای پیرامونی، مسائل گروهی، افکار اجتماعی، منش‌های انسانی، مسلک سیاسی یا بازی‌های اقتصادی. مثلن مزرعه‌ی حیوانات یا ۱۹۸۴٫

برای هم‌این است که آن روزهای پُردغدغه‌ی تیرماه، هیچ کتابی به‌قدر مزرعه‌ی حیوانات آب روی آتش نبود. در داستان اورول، دولتِ انقلابی حیوانات برای حفظ قدرت، به شعارهای اصلی انقلاب پُشت می‌کند. از لحاظ اصل عمومیّت در روان‌شناسی گروهی، آدم خیال می‌کند الان اوست که در موقعیّت منحصربه‌فردی قرار گرفته و از‌نفس‌افتاده، افسرده شده و ناامید، بعد وقتی مزرعه‌ی حیوانات را می‌خواند، با خودش می‌گوید: اوه! در سال ۱۹۴۵ هم گندبازاری به پا بوده در یک‌جای جهان عینهو این‌جا، ایرانِ پس از انتخاباتِ ۸۸! آن‌وقت کمی آسودگی می‌نشیند به‌ خاطر و اندکی پریشانی زایل می‌شود از فکر و …. بله خُب. این‌طور تأثیری دارد.

منتها، هنوز یک سؤالِ موذی، یک نگرانیِ مُدام وجود دارد که ذهن آدم راحت نیست ازش. هی با خودت می‌گویی: یعنی آخرش چه‌طوری می‌شود اوضاع؟ چه بلایی می‌آید بر سر ما؟

اورول، کتاب دیگری دارد به نام ۱۹۸۴، می‌شود که آدم ۱۹۸۴ را هم بخواند از لحاظ پاسخی‌ برای همین سؤالِ کذا؛ ترسیم و تجسّم بشر در فردایی دیگر.

مرتضی آوینی مقاله‌ای دارد با ‌ چنین عنوانی؛ «بشر در انتظار فردایی دیگر» و در آن درباره‌ی کتاب دنیای متهور نو (یا دنیای قشنگ نو) با ۱۹۸۴ صحبت کرده‌ است. خاطرم هست که دوستم، زهره هم در پایان‌نامه‌‌اش به این دو کتاب اشاره کرده بود در راستای ادبیات نظری تحقیقی با محوریّت جامعه‌ی اطلاعاتی و تسلط رسانه‌های گروهی بر جمعیّت خاطرِ بشر تا تحقق ده‌کده‌ی جهانی و این‌ حرف‌ها. بعد، اورول و هاکسلی از اوّلین‌هایی بودند که متوجه‌ی چنین تأثیر و تأثرهایی شده‌اند و غیره.

دنیای متهور نو را نخوانده‌ام امّا، ۱۹۸۴ درباره‌ی “دولتی است که پس از پیروزی در انقلاب سوسیالیستی بر مسند قدرت نشسته و تلاش می‌کند سیطره‌ی خویش را تا حیطه‌ی ذهن و اختیار مردمان گسترش دهد.” کتابی که یکی از ده رُمان برتر قرن بیستم است و در یکی از نظرخواهی‌های خوانندگان مجله‌ی تایم به عنوان برترین رُمان در طول تاریخ انتخاب شد. از این کتاب سه ترجمه‌ی فارسی منتشر شده است از محمّدعلی جدیری، حمیدرضا بلوچ و صالح حسینی. من ترجمه‌ی نفر آخر را خوانده‌ام از انتشارات نیلوفر که گویا، بدترین ترجمه است. بگذریم از فونتِ نامناسب و فاصله‌ی بین سطرها و پدری که از چشم و چال ما درآمد! اما، داستان اورول به‌قدرکافی جذاب و جالب بود برای دنبال کردنِ سرنوشت وینستون اسمیتِ طفلکی و جولیای مومشکی‌اَش.

۱۹۸۴ (Nineteen Eighty-Four) در یک لندن تخیّلی اتّفاق می‌افتد، در مملکتی به نام اقیانوسیه تحت ولایتِ فردی به نام برادر بزرگ (یا ناظر کبیر) که معلوم نی‌است وجود خارجی دارد یا ندارد! او رئیس حزب اینگ‌ساک است که اعضای مرکزی آن جمعیّتی هستند نزدیک به دو درصد از کل جمعیّت اقیانوسیه، سیزده درصد از جمعیّتِ باقی‌مانده شامل اعضای معمولی حزب می‌شوند و دیگران، یعنی هشتاد و پنج درصدِ اکثریّت، مردمانی هستند به نام «رنج‌بران» که طبقه‌ی فرودستِ فقیرِ فلان‌شده‌اند.

آن‌چه در ۱۹۸۴ اتّفاق می‌افتد عبارت است از مستحیل‌شدنِ فرد در جمع، از بین رفتنِ حریم شخصی و خصوصی، فقدانِ عوالم شخصی، حضور همه‌جانبه‌ی حزب حاکم در جزئی‌ترین امور فردی، خدمت‌گزاریِ مُدام برای حکومت جهانی و … که در این میان، وینستون با اندک ته‌مانده‌ای از خودآگاهی، می‌خواهد در برابر حزب ایستادگی کند. پس تلاش می‌کند تا به «انجمن اخوت» بپیوندد که هدف ایشان براندازیِ حزب اینگ‌ساک است؛ با هم‌راهیِ جولیا. البته، در میان اعضای حزب، عشق مفهومی است لاوجود. خانواده، رابطه‌ی جنصی و … معنای معمول آن را ندارد و هر نوع نزدیکی منع شده است و جرم؛ مگر به نیّت ادای وظیفه به حزب. بااین‌وجود، بین جولیا و وینستون، نزدیکی وجود دارد؛ جسمی و عاطفی. منتها به‌سختی! چرا که موضوع «تله اسکرین» هم در میان است!

«تله اسکرین» ابزاری‌ست مانند تلویزیون با این تفاوت که هم گیرنده‌ست و هم فرستنده. تله اسکرین ناظری شبانه‌روزی‌ست بر اعمال و افکار ملّت که مبادا اندیشه‌ای خلافِ آرمان‌های حزب از ذهنِ اعضاء بگذرد! حتّا بزرگ‌ترین جرم در اقیانوسیه خطایی نیست مگر «جرم ‌فکری»! از این‌رو، «پلیس اندیشه» مسئولِ کنترلِ دائم فرد است حتّا در خواب!

«وزارت عشق» نیز نهاد قابل‌توجهی‌ست در این حکومت که درواقع، شکنجه‌گاهِ اعضای خطاکار است. در اقیانوسیه، تکنولوژی شکنجه به‌قدری تکامل یافته است که حتّا فطرت بشر را نیز نابود می‌کند. درست شبیه سرنوشت وینستونِ حیوونکی که دست‌آخر مجبور شد اعتراف کند؛ دو به اضافه دو می‌شود پنج!

«اوبراین چنین ادامه داد: به یاد می‌آوری که در دفتر یادداشتت نوشته بودی: آزادی آن آزادی است که بگویی دو به‌‌علاوه‌ی دو می‌شود چهار؟

وینستون گفت: البته.

اوبراین دست چپش را بالا برد. پشت آن را به جانب وینستون گرفت و انگشت شست را پنهان کرد.

– وینستون، چندتا از انگشت‌هایم را بالا گرفته‌ام؟

– چهار.

– و اگر حزب بگوید که چهار نیست و پنج است … آ‌ن‌گاه چند تا؟

– چهار.

کلام او با دردی نفس‌گیر پایان یافت. عقربک به پنجاه و پنج رسیده بود. تمام بدن وینستون به عرق نشسته‌ بود. هوا شلاق‌کش به ریه‌هایش وارد می‌شد و چون برمی‌آمد، آمیخته با ناله‌های عمیق بود. با به‌هم فشردن دندان‌ها هم نمی‌توانست جلو ناله‌هایش را بگیرد. اوبراین که هم‌چنان چهار انگشتش را بالا گرفته بود، به او می‌نگریست. اهرم را عقب کشید. این‌بار، درد فقط اندکی فروکش کرد.

– وینستون، چندتا انگشت؟

– چهار.

عقربک روی شصت قرار گرفت.

– وینستون، چندتا انگشت؟

– چهار، چهار! می‌خواهی بگویم چندتا؟ چهار!

عقربک حتمن از شصت هم گذشته بود، اما به آن نگاه نکرد. چهره‌ی عبوس و چهار انگشت، نگاه او را پُر کرده بود. انگشت‌ها در برابر چشم‌هایش بسان ستون‌های تناور و تار و انگار مرتعش قدبرافراشته، اما بی‌هیچ شبهه‌ای چهارتا بودند.

– وینستون، چندتا انگشت؟

– چهار! بس کن، بس کن! چرا این‌قدر عذابم می‌دهی؟ چهار، چهار!

– وینستون، چندتا انگشت؟

– پنج، پنج، پنج!

– نه، وینستون، این‌طوری فایده ندارد. دروغ می‌گویی. هم‌چنان در فکر چهار هستی. لطفن، چندتا انگشت؟

– چهار! پنج! چهار! هر چه تو دوست داری. فقط بس کن، درد را بس کن!»

<>

به قولِ آوینی در هم‌آن مقاله‌ی یادشده؛ «اورول نیز به‌صورتی دیگر تقدیر عالم جدید را دریافته است؛ اراده به قدرت. اراده‌ی بشر جدید متوجه قدرت است و حکومت‌های توتالیتر مظهر هم‌این اراده‌اند. فردیت اعضای حزب اینگ‌ساک در حزب به مثابه‌ی یک موجود جمعی فناناپذیر مستحیل گشته است و این استحاله با تسلیم مطلق فرد به حزب میسر می‌گردد. افراد در حزب فانی می‌شوند و به‌واسطه‌ی حزب که جاودانه فرض می‌شود به جاودانگی می‌رسند.

شباهت این سخنان با معتقدات اهل ولایت فقط یک شباهت ظاهری نیست. ولایت حقیقی و ولایت شیطانی متناظر معکوس هستند، هم‌چون شباهتی که میان دجّال و موعود حقیقی وجود دارد. اهل ولایت نیز معتقد به تسلیم محض هستند اما این تسلیم در برابر قادر مطلق است نه در برابر حزبی که ناچار است برای پوشاندن اشتباهات خویش دائمن تاریخ را تحریف کند و حافظه‌ی مردمان را نیر به دوگانه‌باوری* انکار کند.»

<>

+ دانلود ۱۹۸۴ به زبان فارسی و انگلیسی؛ این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌‌جا. و به شکل کمیک‌ این‌جا.

مرتبط: +، +، +، +

شخصیّت اصلی رُمان «عامه‌پسند» یک کارآگاه خصوصی‌ست به نام «نیکی بلان» که قرار است او هم یک «آدمِ بی‌رحمِ رُکِ احمق و دائم‌الخمر پاتیلِ هوس‌بازِ فلان‌شده‌ای» باشد عینهو «هنری چیتانسکی» در موسیقی آب‌گرم که من می‌گویم شاید «نیکی» یک آدمِ بی‌رحمِ رُکِ احمق و دائم‌الخمر پاتیل هوس‌باز فلان‌شده‌ای باشد امّا، به قدر «هنری» خواستنی نیست که من بتوانم عاشق او هم باشم.

درباره‌ی «عامه‌پسند» می‌توانید در  کتاب نیوز، راوی، خبرگزاری کتاب، سه روز پیش، ایران تراک و کتاب‌نوشت بخوانید که همگی این رُمان را شاه‌کار ادبیات پست‌مدرنِ آمریکا دانسته‌اند با شباهتی قریب به «در رؤیای بابل» که پیش‌نهاد من این است خودتان هر دو کتاب را بخوانید و قضاوت کنید و اگر فرصت و حوصله ندارید، ترجیح من به «در رؤیای بابل» است تا «عامه‌پسند».

{goodreads}

اگر تمام شیرینی زندگی در پیش رو به حرف‌های بد محمّد، شخصیّت اصلی این کتاب است، در لیدی ال (Lady L) عشق نقش اصلی را ایفاء می‌کند و هم‌این عنصر حیاتی باعث می‌شود لذّتِ خوبی داشته باشد خواندنِ این یکی رُمانِ آقای رومن گاری (Romain Gary) که به قول یادداشتِ پشت جلد کتاب، نویسنده دو دل‌داده را از میان جوانان اواخر پُرآشوب قرن نوزدهم برگزیده و این طفلکی‌ها را گذاشته وسط بلوا و هیاهو تا هم‌راه با مبارزه‌های اجتماعی و سیاسی، عاشقی کنند. «آرمان» یک پسرِ فلان‌شده‌ی آنارشیست است که دل از «دیانا» می‌برد به یغما. دیانا هم دختری‌ست که پس از رنج‌های بسیار کودکی، در نوجوانی به دام تباهی می‌افتد و بعدتر، به‌وسیله‌ی قماش هم‌این آرمان خان نجات پیدا می‌کند و قاطیِ بازیِ دیگری می‌شود در راستای جریان‌های حاکم بر جامعه‌ی آن زمان. دیانا و آرمان عاشق و معشوق هم‌دیگر می‌شوند؛ عشقی بی‌زوال و بی‌وصال. چون در عین شدّت عشق، دیانا ناگزیر با دیگری ازدواج می‌کند و داستانِ تازه‌ای در زندگی‌اش رقم می‌خورد و سال‌ها می‌گذرد و در این میان … اوه. تعریف‌کردنی نیست که. شما باید خودتان کتاب را بخوانید تا متوجّه بشوید چرا دیانا در یکی از تولّدهای دیرسالگی‌اش، رازهای شگفتِ زندگی‌اش را برای «سیلی» تعریف می‌کند. «سیلی» مردی است که نزدیک به پنجاه سال با وفاداری کامل و در سکوت محض عاشق دیانا است امّا، دیانا برای او از عشقى عزیز پرده برمی‌دارد که نه هم‌سرِ مرحومِ او بل‌که  … بماند.

لیدی ال، نوشته‌ی رومن گاری، ترجمه‌ی مهدی غبرایی، چاپ چهارم ۱۳۸۶، ۲۰۱ صفحه، قیمت ۲۲۰۰ تومان

* * *

+ درباره‌ی کتاب می‌توانید در تو کتاب، کافه کاناپه، روزنامه جام جم، معرّفی کتاب، رها و شازده کوچولو و گروه نمایش رادیو بخوانید.

+ متن کتاب به‌صورت فایل پی‌دی‌اف را هم می‌توانید از این‌جا و این‌جا و این‌جا دانلود کنید.

+ این فیلم را هم با اقتباس از «لیدی ال» ساخته‌اند.

+ جملاتی از متن این کتاب، این‌جا و این‌جا و این‌جا.

– ترجمه‌تان از «زندگی در پیش رو»ی رومن گاری گویا به چاپ چهارم رسیده.

لیلی گلستان: این کتاب سال ۱۳۵۸ درآمد و بعد از شش ماه توقیف شد. یعنی خمیر شد. آن‌هایی که امیرکبیر را مصادره کرده بودند این کار را کردند. فکر می‌کردند من باید بچه‌ی توی کتاب را تربیت کنم. خب من این کار را نکردم. من بچه‌ی خودم را هم نمی‌توانم تربیت کنم، چه برسد به او که تو کتاب است. می‌گفتند این بچه حرف‌های بد می‌زند. می‌گفتند برشان دار. گفتم تمام شیرینی کتاب به حرف‌های بد همین بچه است.

{به نقل از این‌جا}

مفتخرم به اطلاع برسانم چاپ یازدهمِ «زندگی در پیشِ رو» را خوانده‌ام و باید بگویم بی‌اندازه عالی بود. زندگی در پیشِ رو (The Life Before Us) به قلم رومن گاری (Romain Gary)، سرگذشت پسربچّه‌ای است «به شدّت پذیرفتنی و دوست‌داشتنی» به نام محمّد که ده ساله است و مسلمان و روسپی‌زاده که «مومو» صدایش می‌کنند و در یک شبه‌پرورش‌گاهِ غیررسمی با پیرزنی جهود، به نام رزا خانوم زندگی می‌کند و ….

گویا، رومن گاری الگوی این داستان رو از زندگیِ پسرش برداشته. می‌پرسید چه ربطی داره؟ انگاری، رومن از همسر دوّمش که جدا می‌شه، بچّه‌شون رو به اسپانیا می‌فرستن و اون برای مدّتی با زن مدیری زندگی می‌کرده و این‌طوریا بوده دیگه!

با این‌که محور اصلی داستان درباره‌ی رنج و درد، مشقّت و سختیِ زندگی محمّد، رزا خانوم و اوضاع و احوال روسپی‌ها است امّا بیش‌تر از هر چیزی، زندگی و عشق را ستایش می‌کند. طوری‌که کتاب با این حرفِ محمّد تمام می‌شود که «باید دوست داشت».

در وبلاگ‌های معرّفی کتاب، کافه کاناپه، کتاب‌های عامه‌پسند، کتاب‌خانه‌ی ملکوت، از زندگی + همشهری آن‌لاین درباره‌ی این کتاب نوشته‌اند و همگی داستان را پسندیده‌اند و تحسین کرده‌اند.

حتّا «سیب گاززده» در مقاله‌ای مفصّل درباره‌ی زندگی رومن گاری نوشته است + نگاهی به دو کتاب «خداحافظ گاری کوپر» و «زندگی در پیش رو».

«سیب گاززده» نوشته است؛ “«رومن گاری» سال های شصت در فرانسه نویسنده معروفی بود و انتشارات معروف «گالیمار» هم او را خوب می‌شناخت. تا سال ۱۹۷۳ نزدیک به نوزده رمان نوشته بود و حالا هوس کرده بود که از نو شروع کند. آن هم با اسم مستعار «امیل آژار» “و معروف‌ترین کتابی که می‌نویسد، «زندگی در پیشِ رو» است که جایزه‌ی گنکور (Goncourt) ر”ا در سال ۱۹۷۵ از آن خود کرد. «گاری»، به خاطر این که هویت نویسنده رمان معلوم نشود، پسرعمویش را برای دریافت جایزه به آکادمی «گنکور» فرستاد. این کتاب برای اوّلین‌بار در سال ۱۳۵۹ و با نام مستعار «امیل آژار» به فارسی ترجمه شد، امّا اجازه‌ی تجدید چاپ نگرفت تا آن که برای دوّمین‌بار در سال ۱۳۸۰توسط «لیلی گلستان» ترجمه و منتشر شد.”

«زندگی در پیشِ رو» در ۲۲۲ صفحه و با قیمت ۳۳۰۰ تومان توسط نشر بازتاب‌نگار منتشر شده است.

 

+ ۱ و ۲ و ۳ و {goodreads}

صید قزل‌آلا در آمریکا (Trout Fishing in America) را ریچارد براتیگان (Richard Brautigan) نوشته است و دو برگردانِ فارسی از آن منتشر شده که یکی را هوشیار انصاری‌فر ترجمه و نشر نی چاپ کرده و آن یکی را پیام یزدانجو ترجمه و نشر چشمه چاپ کرده است.

من کتاب دوّم* را خوانده‌ام که ۱۸۳ صفحه است با یک پی‌نوشت ۱۲ صفحه‌ای که مترجم نوشته در پایان کتاب. در این پی‌نوشت، یزدانجو کل داستان آشنایی‌اش با ریچارد براتیگان و ماجرای ترجمه‌ی انصاری‌فر را با حاشیه‌هایی خواندنی تعریف کرده است.

صید قزل‌آلا در آمریکا به‌ظاهر مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاه که از شدّت به‌هم‌پیوستگی، می‌توان کتاب را رُمان هم دانست منتها نه از این رُمان‌های معمولی! بل‌که یک نوشته‌ی پُست‌مدرن خیلی عجیب که پُر از نماد و سمبل و اشاره و نشانه است. برای من لذّت‌بخش بود خواندن چنین کتابی.

من تا میانه‌ی کتاب، خیال می‌کردم «براتیگان» همان «کورت ونه‌گات جونیر» است و بعد که متوجّه شدم که دو نفر نویسنده‌ی جدا از هم را یکی گرفته‌ام، هی دنبال دلیل بودم که چرا من باید دچار هم‌چین تصوّری می‌شدم؟ که جوابم را در پی‌نوشت مترجم کتاب یافتم. بزدانجو نوشته است؛“شاید ونه‌گات (توی کتاب نوشته فونگوت) یک‌جورهایی به او (یعنی براتیگان) نزدیک باشد، البته نه با آن علم‌ستیزی کودکانه‌اش در «گهواره‌ی گربه»،با آن سیالیّت طنازانه‌اش در «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی ۵»“

اگر حوصله‌ی خواندن کتاب‌های عجیب و غریب را دارید که ساده نیستند، «صید قزل‌آلا در آمریکا» را پیشنهاد می‌کنم وگرنه، …. بی‌خیال.

حوصله کردید، درباره‌ی کتاب این و این و این و این و این و این و این و این و این و این و این و این و این و این و این و این و این و این را هم بخوانید + {goodreads} و دری لولا شده به فراموشی + سلام آرزو جان 🙂

* چاپ چهارم، ۱۳۸۷، ۳۴۰۰ تومان